روانشناسی و ارتباط ریشهای با فلسفه
واژگان کلیدی
روانشناسان، روان، روانشناسی، فلسفه، فیزیولوژی، علم، تأثیر، ذهن
مقدمه
در روزگاری نهچندان دور که مطالعه سرشت انسان تنها در قلمرو فلسفه ممکن بود، روانشناسی نیز مانند بسیاری از رشتههای علمی دیگر، از اعضای خانواده فلسفه به حساب میآمد، اما از قرن ۱۷ و پس از آنکه زمینه برای رشد دانش تجربی گسترده شد و تخصصها پدید آمدند، رشتههای گوناگون علمی یکی پس از دیگری مشغول نزاع با فلسفه و تلاش برای جدایی از آن گشتند و آخرین مبحثی که از فلسفه جدا شد، روانشناسی در نیمه قرن نوزدهم بود. در نگاه اولیه، روانشناسی علمی کاملاً تجربی مینماید که از فلسفه که دانش عقلی و برهانی است، جدا میباشد؛ اما یک تحلیل روششناختی حکایت از این دارد که روانشناسی آنچنان به فلسفه نزدیک است که نمیتوان روانشناس صاحب نامی را عنوان کرد که صرف نظر از نگرش مثبت و یا منفی او به فلسفه، معتقد بهنوعی فلسفه و نظریه فلسفی نباشد و همچنین مکتبی روانشناختی پیدا نمیشود که چند اصل از اصول فلسفی را پیشفرض خود قرار نداده باشد. از اینرو، آیا روانشناسان بهکلی از فلسفه بینیازند یا اینکه باوجود جدا شدن این دو از یکدیگر، پیوند میان آن دو هنوز برقرار است؟ آنچه در این نوشتار مدنظر است، گذر اجمالی به عوامل مؤثر بر تشکیل روانشناسی علمی و رابطه آن با فلسفه میباشد.
تاریخ روانشناسی
تاریخ روانشناسی را میتوان به دو دوره اصلی تقسیم کرد: دوره اول از زمان فلسفه یونان باستان تا پایان قرون وسطی یعنی در یک فاصله زمانی بیش از دو هزار سال که طی آن موضوع اصلی روانشناسی را روح و ماهیت روح و تلاش برای شناسایی آن با روشهای فلسفی تشکیل میداد، امتداد داشت. این دوره به «عصر روانشناسی مابعد طبیعی(۱) / ما قبل علمی(۲)» موسوم است و مکاتب سنّتی و عمدتاً فلسفی روانشناختی به جدایی مطلق «نفس» و «بدن» باور داشتند. روانشناسی ما قبل علمی بیش از حد فلسفی بود و مسأله مورد علاقهاش شناسایی حیات ذهنی بشر با روشهای فلسفی بود.
دوره دوم از عصر دکارت به بعد شروع میشود. دکارت توجهش را از روح به ذهن و فرایندهای ذهنی معطوف ساخت و پس از وی ذهن در کانون توجه قرار گرفت و مجادله بر سر رابطه نفس و بدن با عناوین گوناگون در میان فلاسفه و روانشناسان شدت یافت؛ اما در اثر واکنش نسبت به فلسفه دکارت، «فلسفه تجربی»(۳) و نظامهای وابسته به آن به وجود آمدند و بهزودی تحلیل تجربی ذهن جای بررسی عقلانی آن را گرفت و روانشناسی جنبه تجربی یافت.
بدینسان، روانشناسی نوین که در ابتدا بیش از حد فلسفی بود، بهتدریج از فلسفه فاصله گرفت و جنبه علمیتری یافت؛ و گرچه در ابتدا، ذهنگرایی مکتب حاکم بر تفکرات روانشناختی بود و روانشناسان انسان را ترکیبی از بدن و ذهن در نظر میگرفتند و هشیاری را معادل ذهن دانسته، روانشناسی را علم مطالعه هشیاری و ذهن تعریف مینمودند، اما تحت تأثیر جوّ علمی حاکم بر قرن نوزدهم، مطالعه ذهن و هشیاری که در کانون و متن روانشناسی قرار داشت، برای مدتی از روانشناسی حذف گردید.
در فلسفه اسلامی نیز از قدیمالایام در بخشی تحت عنوان «علم النفس» به مسائل روانشناختی میپرداختهاند. در علم النفس، علاوه بر مباحث فیزیولوژیک و حواس ظاهری، به امور مربوط به بعد انسانی نیز توجه بسیاری شده است که از مباحث بسیار مهم و ضروری بوده و امروزه جایشان در مباحث روانشناسی خالی است.
عوامل مؤثر در شکلگیری روانشناسی علمی
از قریب دو قرن قبل از تشکیل روانشناسی جدید، نظریات علمی تازهای عرضه شده و اکتشافات و اختراعات عظیمی تحقق یافته بودند که در تکوین اندیشه و جهتگیری علمی و فلسفی دانشمندان و در تغییر و تحولات علوم گوناگون تأثیرات مستقیمی بر جای گذاشتند و نیز بر شکلگیری و نگرش و جهتگیری روانشناسی نیز تأثیر بسزایی داشتهاند:
نظریههای «تجربه گرایی»، (۴) «اثبات گرایی»(۵) و «ماده گرایی»(۶) از جمله جریانهای فکری عمدهای هستند که بر حرکت روانشناسی علمی تأثیر داشتهاند. مکتب «تجربه گرایی» گرایشی مهم نسبت به روانشناسی ایجاد کرد و آغازگر تحولی ریشهای در تفکر روانشناختی گردید، بهگونهای که از جمله عوامل مؤثر در جدا شدن روانشناسی از فلسفه و استقرار آن بهصورت علمی مستقل، به حساب میآید. روانشناسی تحت تأثیر تجربه گرایی به آزمایشگری(۷) نزدیک شد و شیوه جدیدی در مطالعات روانشناختی را که به «حس گرایی»(۸) منتهی شد، به همراه داشت. بدینسان، ازآنرو که ذهن قابل تجربه حسی و اندازهگیری آزمایشگاهی(۹) نیست، باید از مطالعات روانشناسانه حذف و یا حداکثر گفته شود: ذهن چیزی جز همان تراکم تدریجی تجربههای حسی(۱۰) نمیباشد. (۱۱)
بنا به «فلسفه اثباتی»، (۱۲) واقعیتهایی که قابل مشاهده باشند پذیرفته میشوند و متافیزیک انکار میگردد. «اثبات گرایی» مدعی بود هر چه را نتوان به کمک حواس بدان دست یافت غیرقابل شناخت است. در نتیجه، اثبات گرایی تمامی فلسفه مابعدالطبیعه را اساساً رد کرد و موجب تقویت گرایشهای ضد «ذهنگرایی»(۱۳) و «درون گرایی»(۱۴) در روانشناسی گردید و زمینههای ایجاد روانشناسی رفتارگرایی آمریکایی را فراهم نمود.
اعتقاد به فلسفه مکانیستی و ماشین گرایی، تعیین کننده خطمشی حرکت روانشناسی در قرن نوزدهم و پس از آن بوده است؛ اینکه همه جهان شبیه ماشین است؛ یعنی منظّم و قابل پیشبینی و مشاهده و اندازهگیری میباشد؛ بنابراین، همه چیز، حتی انسان را میتوان در قالب مفاهیم فیزیک توصیف کرد و در پرتو ویژگیهای فیزیکی بررسی نمود.
بر این اساس، روانشناسی برای اعلام استقلالش از فلسفه و رسیدن به یک نظام علمی، مجبور بود روشها، شیوهها و ابزاری بیابد که در عین تناسب با موضوع روانشناسی، بر معیارهای علم نوین نیز منطبق باشند. بدین روی، روانشناسان در ابتدا با به کار بستن دروننگری، نشان دادند که میتوانند از این روش به سود روانشناسی استفاده نمایند؛ اما با پیشرفت روانشناسی و جهتگیریهای تازه آن و شناخته شدن کاستیهای دروننگری، عدول از روش دروننگری شروع شد و استفاده از آن محدود گردید و به روشهای ملموستر اعتماد بیشتری پیدا شد.
از سوی دیگر، نظریه «تکامل» داروین (Charles Darwin) این نظر را مطرح ساخت که انسان اساساً تفاوتی با حیوان ندارد و این نظریه بهتدریج، کل روانشناسی را تحتالشعاع قرار داد و روانشناسی در واقع، بهصورت بخشی از مطالعه زیست شناختی موجودات زنده در آمد. منتهی این اعتقاد پیدا شد که انسان را باید بهمنزله یک «ارگانیزم» مطالعه کرد. این عقیده هم به سهم خود، به بیاهمیت جلوه دادن هشیاری و ذهن کمک نمود و به گفته مک دوگال (Mcdougall) «تکامل» تأثیر بسزایی در تأسیس روانشناسی بدون روح داشته است. (۱۵)
بدینسان، آنچه برای ایجاد علم جدید لازم بود، فراهم شد و تنها عینیت بخشیدن به نظریهها مورد نیاز بود و زمینه این کار با رشد روش آزمایشگاهی، بهویژه در فیزیولوژی (Physiology) فراهم گردید؛ بنابراین، هنگامیکه فلسفه روش آزمایشگاهی را برای بررسی ذهن هموار میکرد، فیزیولوژی نیز مکانیسمهای فیزیولوژیک و زیربنای پدیدههای ذهنی را در آزمایشگاه مورد تحقیق قرار میداد و بدین صورت، از پیوند فلسفه با فیزیولوژی، روانشناسی علمی به دست دانشمندانی همانند وونت در سال ۱۸۷۹ بهعنوان رشتهای جدید شکل گرفت.
ویلهام وونت (Wilhalm Wundt) علاوه بر فلسفه، استاد فیزیولوژی و آشنا به «روش شناسی علمی» نیز بود. وی سرسختانه به رابطه دو جانبه بین فلسفه و روانشناسی اصرار میورزید و معتقد بود: روانشناسی باید در تماس نزدیک با فلسفه پرورانده شود و بهرغم اشتیاقش به آزمایش، عقیده داشت که تنها آن دسته از پدیدههای ذهنی را که آمادگی پذیرش مستقیم تأثیر فیزیکی دارند، میتوان مورد آزمایش قرار داد و تحقیق در فرایندهای عالی ذهنی مانند تفکر و اراده نیازمند استفاده از روشهای دیگر میباشد؛ اما پس از مدتی نهچندان دور، دیوار بین جسم و ذهن فرو ریخت و روانشناسی در حدود سال ۱۹۳۰ رسماً به جرگه علوم تجربی پیوست.
رابطه روانشناسی با فلسفه
بهدرستی، فلسفه از دیرباز خود را متولی روانشناسی میدانسته است؛ زیرا کاوشهای روانشناختی همزمان با طلوع فلسفه آغاز گردیدند و تفکر روانشناختی بیش از ۲۴ قرن قبل یعنی از دوران فلسفه یونان باستان تا اواخر قرن نوزدهم، بخشی از فلسفه به شمار میرفت و در بطن آن رشد یافت. (۱۶)
در حقیقت فیلسوفان بودند که به مباحث گوناگون درباره عملکردهای انسان در بخشی از فلسفه به نام «علم النفس» میپرداختند. بدینسان، روانشناسی تحت عنوان علم النفس، قرنهای متمادی بهعنوان یکی از شاخههای اصلی فلسفه در مراکز علمی جهان، بخصوص در ایران تدریس میشد و کمتر فیلسوف و متفکری را از زمان ارسطو تا ملاصدرا میتوان یافت که به مباحث احساس، (۱۷) ادراک، (۱۸) تفکر(۱۹) و تواناییهای ذهنی(۲۰) نپرداخته باشد. اگرچه در این مباحث، گاهی نیز با روشهای شبه تجربی(۲۱) داوری شده، اما در این دوره، تلاش بر این بوده است که با روشهای فلسفی، (۲۲) حیات ذهنی(۲۳) بشر شناسایی گردد.
بر این اساس، میتوان گفت: فلسفه در طول قرنها نظریههایی را صورتبندی کرده است که مبنای فلسفی روانشناسی نوین را تشکیل میدهند. از اینرو، شاید فیلسوفان شایسته عنوان «مبتکر علم روانشناسی» باشند؛ چرا که ایشان بیتردید برای اولین بار مباحث مربوط به مسائل بنیادی روانشناختی را مطرح نمودهاند. از اینرو، هر مکتب روانشناسی از طریق پیشفرضهای پنهان و آشکاری که ریشه در تعالیم فلسفی داشته، تکامل یافته است و نظریههای روانشناختی اغلب تحت تأثیر یا ملهم از اندیشه فلسفی گذشته یا معاصر میباشند، بهگونهای که با در نظر گرفتن زیرساخت فلسفی مکاتب، میتوان ربط آنها را به تعالیم فلسفی گذشته پیدا نمود و حتی آنها را طبق مبانی فلسفهشان طبقهبندی کرد. (۲۴) «البته وسعت تأثیری که تفکر فلسفی بر روانشناسی نوین داشته است، در مورد کشورهای گوناگون فرق میکند. از اینرو، میتوان گفت: بهطور کلی، روانشناسی اروپایی فلسفیتر و نسبت به جریانهای فلسفی حسّاس تر از روانشناسی آمریکایی بوده است.»(۲۵)
در اینجا، به برخی از این تأثیرات اشاره میشود و به دلیل آنکه غرب روانشناسی ارسطویی را با آغاز عصر نوزایی پذیرا شد، بحث از ارسطو شروع میشود. اگرچه ارسطو هرگز خردورزی و تعقل را نادیده نگرفت، اما نسبت به «مشاهده تجربی» نگرش مثبت داشت، بهگونهای که معتقد بود: سرچشمه همه دانشها «تجربه حسی»(۲۶) است. وی در تشریح دیدگاه تجربه گرایانه خود، قوانین «تداعی»(۲۷) را تدوین نمود و اصول تداعیاش بعدها پایههای مکتب «تداعی گرایی»(۲۸) را تشکیل دادند که شدیدترین و مستقیمترین تأثیر را بر روانشناسی علمی گذاشتند و هنوز هم بخش عمدهای از روانشناسی به حساب میآید. (۲۹)
از جمله فیلسوفان دیگر، دکارت میباشد که فلسفهاش بر نسلهای بعدی تأثیری عمیق و گسترده داشته و به روانشناسی خدمتهای زیادی کرده است. دکارت با مقایسه بدن انسان با ماشین، راه را برای مطالعه علمی انسان هموار کرد. او فیزیولوژیستها را واداشت تا روش کالبدشکافی را بهمنظور بهتر شناختن ماشین بدن، بهکارگیرند و ازآنرو که میپنداشت انسان و حیوان از نظر فیزیولوژیکی شبیه هستند، مطالعه حیوانات برای شناخت انسان، از احترام ویژهای برخوردار شد. از اینرو، راه را برای «روانشناسی فیزیولوژیک»(۳۰) و «روانشناسی تطبیقی»(۳۱) هموار نمود.
توماس هابز (Thomas Hobbes) با اعتقاد به اینکه تأثرات حسی سرچشمه همه دانشها هستند، مکتب تجربه گرایی(۳۲) را بازگشایی کرد و با این ادعا که رفتار انسان بهوسیله میلها یا بیزاریها کنترل میشود، اندیشه جرمی بنتام (Jermy Bentham) را سامان بخشید که بگوید: رفتار انسان تحت کنترل اصل لذت است؛ و این همان اندیشهای است که بهوسیله فروید و سایر روانشناسان تحلیلی(۳۳) به کار گرفته شد. (۳۴)
از سوی دیگر، میتوان به کانت اشاره کرد. وی معتقد بود: آنچه را ما بهطور هشیار تجربه میکنیم، هم تحت تأثیر تجربه حسی حاصل از جهان تجربی قرار دارد و هم متأثر از ذهن است که فطری میباشد و از اینرو، فلسفه کانت را میتوان پیشاهنگ «روانشناسی خبر پردازی»(۳۵) و علم شناختی دانست؛ و در نهایت، میتوان از جان لاک (John Lock)، فیلسوف تجربی انگلیسی، نام برد که موضع رفتارگرایان(۳۶) بر اساس نظریه وی استوار است. (۳۷)
بنابراین، کوششهایی که در قرون گذشته توسط فیلسوفان در راه مطالعه انسان انجام شده بودند، زمینه را برای مطالعات گسترده درباره روان و رفتار فراهم ساختند و مکاتب روانشناسی یکی پس از دیگری در کمتر از دو قرن شکل گرفتند. اکنون میتوان با برنتانو Brentano() همعقیده بود که میگفت: روانشناسی هم یک علم تجربی است و هم یک دانش غیرتجربی و غیر عینی. غیر عینی بودنش به این دلیل است که از پدیدههای ذهنی(۳۸) و روابط آنها بحث میکند و عینی بودنش به خاطر آن است که حالات روانی را مورد پژوهش قرار میدهد. (۳۹)
بر این اساس، میتوان گفت: هرجا در روانشناسی توجه به درک مبانی نظری و پدیدههای روانی و روابط آنها با بدن بیشتر باشد، به فلسفه نزدیکتر میشویم و هرجا به جهتگیری زیست شناختی و مبانی فیزیولوژی متمرکز شویم، به مباحث صرفاً روانشناسی نزدیک شدهایم.
نتیجه گیری
بنابراین، نمیتوان روانشناسی را علمی کاملاً تجربی دانست؛ زیرا به گفته یونگ (Jung)، «همینکه روانشناسی صرفاً یکی از فعالیتهای مغزی تلقّی شود، ارزش ویژه و کیفیت ذاتی خود را بلافاصله از دست میدهد و حاصل عمل غدد داخلی و در ردیف یکی از شاخههای فیزیولوژی به شمار میرود و به بیان اریک فروم (Erick Frome)، روانشناسی بهصورت علمی درمیآید که فاقد موضوع اصلی خویش، یعنی روح انسان است.»(۴۰)
بدینسان، روانشناسی خواه ناخواه باید با واقعبینی تمام، مسائل فلسفی مربوط به ذهن و روان را بهعنوان اصل موضوعی زیربنای حرکت خود قرار دهد و نباید پنداشت که میتوان با نفی مسأله نفس و بدن، رابطه روانشناسی را از فلسفه گسست؛ چرا که این درست اقرار به ارتباط و تأثیر فلسفه در روانشناسی است.
مسأله مشهور نفس و بدن و نوع ارتباط آنها با یکدیگر از جمله مسائل فلسفی است که در نحوه نگرش روانشناختی مؤثر بوده و در مکاتب روانشناسی نیز مطرح شده است. مسأله ای که در بستر فلسفه رشد و گسترش یافته و با شیوه خاص فلسفی مورد بررسی قرار گرفته است و در تمام فرهنگها و ادیان و مذاهب مطرح بوده و مسأله ای انسانی و جهان شمول گشته است.
به نظر میرسد مسأله «ارتباط نفس و بدن» یا وحدت و کثرت آنها، اولین و محکمترین پیوند و اتصال میان فلسفه و روانشناسی را همواره برقرار نموده است. درست است که روانشناس از عوارض ذاتی روان سخن میگوید و به حالات، فعالیتها، زمینهها و به عوامل مادی یا تجلّیات رفتاری روان میپردازد و قانونمندیهای آنها را از راههای تجربی تبیین میکند، اما یک علم معتبر روانشناسی باید بر مقدمات و مبانی فلسفی معتبر بنا گردد و با تصدیق به وجود نفس و روان، کار خود را شروع کند و این تنها مبنای منطقی است که دانش معتبر روانشناسی بر آن بنیاد نهاده میشود.
از سوی دیگر، برخی یافتههای تحقیقات روانشناختی نیز درصدد حمایت و یا تضعیف برخی فرضیههای فلسفی بوده و یا خود فرضیهای تازه مطرح میسازند و از اینرو، فیلسوفان هم برای ارائه نظریات معتبر، به یافتههای قانونمند و متقن روانشناسان احتیاج مبرم دارند؛ زیرا تمام فعل و انفعالات مادی و فیزیولوژیک که علم بدانها دست یافته، مقدمه تحقق امور روانیاند و آنجا که نظریهپردازی در ارتباط با کنشها و فعالیتهای پیچیده ذهنی نظریاتی ارائه دهد، تازه کار فیلسوف شروع میشود که آیا میتواند آنها را مادی فرض نماید یا خیر.
بدین روی تا حدی پذیرفته شده است که با مباحث صرفاً فلسفی و بدون در نظر گرفتن فعالیتهای عصبی مغز و دادههای روانشناسان، نمیتوان رفتارهای کلی را توجیه و تبیین نمود و از سوی دیگر، با تمرکز محض روی مکانیسمهای عصبی و بدون توجه به یافتههای فلسفی، نمیتوان به ماهیت و ارتباط نفس با بدن پی برد. از اینرو، با توجه به تجربههای با ارزش به دست آمده، برخی روانشناسان و فیلسوفان نیاز دو جانبه به بحث درباره مسائل مورد علاقه مشترک را دریافته و بخشی را به نام «روانشناسی فلسفی»(۴۱) به وجود آوردهاند که زمینهای برای بحث در مورد مسائل نظری گوناگون روانشناسی از دیدگاه فلسفی فراهم آورده است.
خلاصه اینکه اگرچه روانشناسی و فلسفه جدایی را کاملاً پذیرفتهاند و روانشناسی تحت تأثیر علم و روش شناسی علمی، خود را بهظاهر از قید وابستگیهای فلسفی رها ساخته و بهصورت علمی مستقل در آمده است و اگرچه روانشناسی خود را از خانواده علوم تجربی میداند و بدینسان، پیوند مجدد با فلسفه آسان نمینماید، اما این دو تنها اسما از هم جدا گشتهاند و نشانههای فراوانی در دست است که یک دوستی خوب برای هر دو طرف بسیار سودمند خواهد بود؛ زیرا نتایج تحقیقات روانشناسان سبب تکمیل دیدگاههای فلسفی در مورد نفس و بدن میشود و یافتههای فلسفی کمک بزرگی به حل مسائل بنیادی روانشناسی مینماید.
- ·· پینوشتها
- Metaphysical psychology.
- Prescientific Psychology.
- Experientialism.
- Empiricism.
- Positivism.
- Materialism.
- Sensory experience.
- Positive philosophy.
- Mentalism.
- Introspection.
- محمد غروی و همکاران، مکتبهای روانشناسی و نقد آن، چاپ سوم، تهران، سمت، ۱۳۷۶، ص ۹۰٫
- Experimentation.
- Sensationalism.
-
- Invitromeasurement.
۱۵ و ۱۶ هنریک میزیاک و ویرجینیا استادت سکستون، تاریخچه و مکاتب روانشناسی، ترجمه احمد رضوانی، چ دوم، مشهد، آستان قدس رضوی، ۱۳۷۶، ص ۱۰۹ / ص ۱۶٫
- Feeling.
- Perception.
- Thought.
- Mental ability.
- Quasi-Experimental.
- Philosophy method.
- Mental life.
۲۴ و ۲۵ هنریک میزیاک و ویرجینیا استادت سکستون، پیشین، ص ۴۷۹٫
- Sense experience.
- Laws of association.
- Associationism.
- بی.آر هرگنهان و میتواچ آکسون، مقدمهای بر نظریههای یادگیری، ترجمه علیاکبر سیف، چ سوم، تهران، نشر دوران، ۱۳۷۶، ص ۵۳۵۴٫
- Physiological psychology.
- Comparative psychology.
- Empiricism.
- Analytical Psychologists.
- بی.آر هرگنهان و میتواچ آکسون، پیشین، ص ۵۷٫
- Information-Processing Psychology.
- Behaviorisms.
- بی.آر هرگنهان و میتواچ آکسون، پیشین، ۱۳۷۶، ص ۶۰٫
- Mental Phenomena.
- کمال خرازی و رمضان دولتی، راهنمای روانشناسی شناختی و علم شناخت، تهران، نشر نی، ۱۳۷۵، ص ۱۲٫
- حودیث هوپر و دیک ترسی، جهان شگفتانگیز مغز، ترجمه ابراهیم یزدی، تهران، قلم، ۱۳۷۲، ص ۲۳٫
- Philosophical Psychology.
سلام.وبسایت زیبایی دارید.خیلی زحمت میکشید بابتش و ازین بابت کمال تشکر رو دارم
سلام ما هم از شما بابت انتخاب سایتمون سپاسگزاریم.
هدیه ما به شما این جمله است:
«تنها راه رسیدن به سعادت ابدی (لذت حداکثری)، اتصال به سلسله اولیاءالهی است و بس.»
عاشق این وبسایت شدم من.عالی هستید شما
سپاسگزاریم.
هدیه ما به شما این جمله است:
«تنها راه رسیدن به سعادت ابدی (لذت حداکثری)، اتصال به سلسله اولیاءالهی است و بس.»