بخش اول
تعاریفی که معمولا به ذهن می آید عبارت است از:
- اینکه علم آن مطالبی است که انسان خودش کوشش کرده و به آنها رسیده ولی دین مطالبی است که خدا به ما داده.
- یا علم آن چیزی است که ما باید بدانیم و دین آن اَوامری است که باید به آن عمل کنیم.
- یا این که علم و دین یکی است؛ یعنی هم علم و هم دین هر دو به یک مفهوم هستند.
- یا اینکه علم آن چیزی است که دانشمندان گفته اند و دین آن چیزی است که پیامبران گفته اند و ما نمی توانیم آن را ثابت کنیم و فقط به آن اعتقاد پیدا می کنیم.
- معنی دیگری که به ذهن می آید این است که این دو باهم مخالفند یعنی علم آن چیزی است که ما با دلیل قبول می کنیم ولی دین را تعبدی و بدون دلیل می پذیریم.
از وقتی بشر به روی زمین آمد گاهاً بین علم و دین تضاد احساس می کرد ولی بعد از قرون وسطی و رُنسانس علم و دین دو مقوله ی مخالف هم تلقی شدند. علم را مخالف دین و دین را ضد علم گرفتند از نظر زمینه اجتماعی کلیسا، کشیشها و رجال دینی با دانشمندان و رجال علمی مخالفت می کردند.
زمینه های سیاسی و تاریخی و فکری باعث شد افراد سر سختِ دانش پژوه و دانش آموخته دین را خرافات بدانند که افرادی بر اساس توهم خودشان ساخته اند اما علم آن چیزی است که ما از حقیقت بدست می آوریم با مطالعه و تحقیق. لذا بین علم و دین تضاد ایجاد شد. هر کس حرفی می زد که قابل اثبات نبود، می گفتند این دین است . هر مجهولی را که می توانستند در آزمایشگاه ها روی آن کار کنند علم می دانستند.
این اختلاف علم و دین نتیجه اش این شد که دین را برای همیشه گذاشتند کنار و گفتند دین خرافات و یک امر شخصی است و آنهایی که خیلی مخالف دین بودند گفتند دین خطرناک ترین پدیده بشری است.
از جمله دیدگاه های آنها می توان به جمله معروف کارل ماکس در کتاب سرمایه اش اشاره کرد که می گوید: “دین افیون ملتهاست” یعنی دین مواد مخدر است که مردم دنیا را تختیر می کند.
اما آنهایی که خیلی ضد دین نبودند و افراد اخلاقی بودند می گفتند دین یک احساسات شخصی است. که انسان احساسی نسبت به عالم و ماورای عالم دارد که امری شخصی است و ربطی به عالم واقع ندارد. ذوقی و سلیقه ای است و اینجا بین علم و دین تضاد ایجاد شد.
ادامه دارد…