سخنرانی مورخ ۱۴۰۱ 4 21
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بِسْمِ اللَّهالرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد واله الطاهر ین
سیما بقیهالله فی السموات و الارضین
تقدم عقل بر نقل
در مباحث گذشته یکی از تفاوتهای مهم عرفانهای به اصطلاح حق و عرفان مقربین یا عرفانی که تلاش میکند به معارف اهلبیت دست پیدا کند، عرفان ناب شیعی ذکر شد. حال در بُعد عرفان نظری به چند تفاوت دیگر پرداخته خواهد شد. البته این مباحث جزء مباحث مرحله سوم علوم قرآنی است ولی از آنجائیکه بعضی از دوستان اصرار دارند، آن مقدار که میشود به زبان ساده بیان کرد را بیان میکنیم زیرا بحثهای عرفانی بعد از علوم قرآنی است یعنی بعد از مرحله قرآنخوانی و قرآن دانی و در مرحله قرآن ثانی است یعنی در مرحله سوم که وارد معارف پیچیده و معضلات و مشکلات و مباحث باطنی قرآن میشوید، این مباحث باید در آنجا به صورت تخصصی و فوق تخصصی مطرح شود ولی آن قسمتش که با زبان ساده قابل بیان است برای بعضی از دوستانی که علاقهمند هستند تا جایی که بتوانیم بیان میکنیم. اما باید دقت داشت که این بحثها خیلی پیچیده است و اصل مباحث را باید در آن دوره با مطابق و تطبیق دادن نظریات مختلف عرفانی به اصطلاح در عرفان تطبیقی و عرفان قیاسی مطرح شود، هم مباحث عرفان عملی و هم مباحث عرفان نظری.
مباحثی که در این چند جلسه مطرح شد مربوط به عرفان نظری است. یکی که مسئله شناخت و معرفت ذات الهی بود، یک استدلال بسیار محکم مطرح شد که اگر فرد آن استدلال را قبول کند دیگر لازم نیست وارد بحث شود. خداوند به انسان عقلی داده است که این را حجت قرار داده است. اگر برای انسان مسئلهای به صورت عقلی و خصوصا منطقی یعنی هم از نظر منطق صوری هم از نظر منطق مادی، درست بود و مسلم شد اگر بعد از این با نقلی روبرو شد که این نقل با عقل او منافات داشت، یا باید نقل را رد کند یا حداکثر آن این است که به قول ابن سینا بگذارد به موقع امکان که انشاءالله بعداً فهم آن را به دست بیاورد یا خدمت اولیاءالله برسد و آنها برای او توضیح دهند.
لذا اگر یک قاعده عقلی، یک قاعده منطقی و یک بحث عقلی برای انسان ثابت شد، هم ازلحاظ ماده قیاس و هم ازلحاظ صورت قیاس یعنی هم عقلی بود و هم منطقی بود و او این مسئله را پذیرفت، اگر یک آیهای یا روایتی مخالف آن پیدا شد، او باید تعصب داشته باشد بگوییم که هر چه روایت میگوید، هر چه خدا میگوید درست است و عقل هم اگر نمیفهمد مشکل عقل است یا باید برعکس باید عقل را حاکم کند و آن روایت را کنار بگذارد؟ افرادی که اهل تعبد محض هستند میگویند که عقل را کنار بگذارید ولی افرادی که اهل عقل هستند میگویند عقل حاکم است. قرآن و خود اهلبیت چه میگویند؟ اگر بین عقل و نقل تعارض بود کدام مقدم است؟ میگویند عقل مقدم است بر نقل زیرا اولاً آن نقل ممکن است سندش مشکل داشته باشد، ممکن است برای معصوم نباشد یا برای معصوم باشد اما با رمز گفته باشند، ممکن است برای خواص گفته باشند، ممکن است اسراری در آن باشد و ممکن است اصلاً پسوپیش آن حذف شده باشد. امروز افراد که با خود امام معصوم روبرو نیستند، یک روایت میگوید امام گفته است، از کجا معلوم است درست باشد از کجا معلوم است که اگر امام گفته باشد آن را راوی درست نقل کرده باشد، اشتباه نکرده باشد، اشتباه نشنیده باشد یا اگر از روی کتابی نقل کرده است در نسخهنویسی اشتباه نشده باشد. اگر همه اینها درست باشد امام ممکن است تقیه کرده باشد. امامها خیلی حرفها زدهاند که خلاف قرآن بوده است و بعد هم گفتهاند تقیه کردهایم یعنی در آن لحظه جانش درخطر بوده است، جان شیعیانش در خطر بوده است لذا تقیه کرده باشند یا تقیه نکرده باشند رمزی گفته باشند، برای شیعیان خاص گفته باشند. بنابراین چندین احتمال میرود و چون چندین احتمال وجود دارد اگر یک مسئلهای با عقل منافات داشت، ائمه خواستهاند که اینجا باید عقل را حاکم کرد و در روز قیامت هم انسان پیش خداوند حجت دارد.
خدا میگوید چرا به این عمل نکردهاید؟ عرض میکنیم خدایا خودت در قرآن فرمودهای: ﴿تَعلِموا یَعقِلون﴾ عقل من به این مسئله نرسید و خداوند میفرماید: آفرین اگر عقلت نرسید پس تو معذور هستی اما اگر بگویی که عقلم رسید ولی عمل نکردم آن موقع است که حجت نداری، خداوند میگوید عقل تو این را میگفت اما تو عمل نکردی و عقل حجت باطنی انسان است. البته باید به این مسئله خیلی دقت کرد، اگر مسئلهای از نظر عقلی؛ یعنی هم از نظر ماده قیاس هم از نظر صورت قیاس از همه نظر درست بود، هرچه روایت و حدیث هم آوردند نپذیرید اگر خیلی یقین داشتید که آن را امام گفته باید بگویید این را امام گفته ولی من نمیفهمم لذا کنار میگذارم تا خدمت خود امام یا یکی از اولیا برسم و از او بپرسم که این حدیث چیست و مطلبش چی است. دوبعلاوۀدو میشود چهار، آیا استثنائی وجود دارد که دوبعلاوۀدو چیز دیگری شود؟! آخر یکی گفت دو بعلاوۀدو میشود چهار مگر اینکه حضرت آقا بفرماید! چنین چیزی امکانپذیر نیست و نمیتوان خلاف عقل صحبت کرد. عقل و قانون عقلی استثناپذیر نیست و عقل در همهجا حاکم است و عقل را باید در همهجا حاکم کرد و اگر نقلی خلاف عقل وجود داشت، باید به موارد دیگر حمل کرد و حداکثر آن این است که ما نمیفهمیم و با احترام کنار میگذاریم. در روایت آمده است (فَاضرِبُوا بِه عَرضَ الجِدار) اگر چیزی از قول ما به شما گفتند که خلاف عقل و خلاف قرآن بود؛ بزنید به دیوار. بزنید به دیوار را دو معنا گرفتهاند که اصلاً بگذارید در سطل آشغال و یک معنی مؤدبانهاش این است که بنویسید و بزنید به دیوار یادتان باشد اولیای خدا را دیدید از آنها بپرسید. لذا ما معنای خوب را برداشت میکنیم که هر چیزی خلاف عقل بود، مینویسیم و میگذاریم کنار خدمت اولیای خدا برسیم و سوال کنیم که راز این چیست، تعبیر این چیست، باطن این چیست تا آنها برای ما توضیح دهند.
تفاوتهای عرفان حق و عرفان باطل
در شناخت ذات خداوند بهترین دلیل عقلی این است که خداوند حقیقتی است نامحدود و نامتناهی و ذهن انسان یک حقیقت و واقعیت محدود است و نامحدود را محدود نمیتواند درک کند و بنابراین ذات خدا قابل شناخت نیست. آن چیزی که انسان میشناسد، آن مقداری است که خود او به انسان معرفی کرده است. لذا در عرفان مقربین برای این که این مسئله بهتر در ذهن جا بیفتد گفته میشود که یک خدای حقیقی، یک خدای واقعی و یک خدای باطل وجود دارد.
به طور کلی عرفانها دو دسته هستند؛ عرفانهای باطل و عرفانهای حق. عرفان باطل و عرفان حق هرکدام دو قسمت هستند، یک قسمت آن قله است و یک قسمت آن ابتدا است. عرفان باطل ابتدا آن عرفانی است که ولایت را از انسان میگیرد و انتهای آن شیطانپرستی است لذا عرفان شیطانی هم وجود دارد یعنی شیطان میگوید بیا من شما را به کمال سعادت میرسانم راهی دارم، روشی دارم، معارفی دارم، حقایقی را به شما آموزش میدهم که این فوق حقایق مادی است و با علم نمیتوانی به آن برسی بنابراین میشود عرفان نظری و یک روشی دارم که شما را به کمالاتتان میرسانم که این عرفان شیطانی است و اوج و قله آن است یعنی اگر برعکس بخواهیم بگوییم این انتهای جهنم است.
سادهترین مرحلهاش عرفانی است که به انسان میگوید تو احتیاجی به ولایت نداری و خودت میتوانی به خدا برسی و این ابتدای عرفان باطل است. حال اگر فرد خیلی بر ولایت اصرار داشته باشد، میگوید خدا را هم قبول داشته باش، انبیا را هم قبول داشته باش، اهلبیت را هم قبول داشته باش، دیگر احتیاج به هیچ چیز نداری! اینها یک معنای غلط دارد یک معنای صحیح. معنای صحیح آن این است که بله هرکدام از اینها میتوانند انسان را نجات دهند و معنای غلط آن این است که تو امام حسین را داری به امام صادق احتیاج نداری دیگر به امامزمان احتیاجی نداری، این معنای غلط آن است یا اگر امام زمان را داری دیگر شاگردان امام زمان؛ رجالالغیب که آنها هم از شاگردان امام زمان هستند و مدیران عالم هستند در سراسر زمین پراکنده هستند، به آنها احتیاج نداری و ولایت قطع میشود و هرکجا که ولایت قطع شد، مسیر به عرفان غلط و شیطانی میرسد.
اما عرفان حق آن عرفانی است که میگوید تو باید اولیای خدا را پیدا کنی و به سلسله اولیا وصل شوی. اما این عرفان حق باز خودش یک جاهایی کم دارد مغشوش است، مخدوش است، نقص دارد آنجا است که اتکاء کرده به فهم خودش بدون توسل به فهم اولیای خدا یعنی خواسته بگوید که من میفهمم! اگر از او بپرسی که راه رسیدن به خدا چیست؟ میگوید وصل شدن به سلسله اولیا. ولی در جریان فکری به عقل خودش اتکاء کرده است و اینجا میشود که عرفان کم میآورد. از جمله همین عرفان رسمی که در دانشگاهها و در حوزهها به عنوان عرفان نظری تدریس میشود و بسیار مخدوش و مغشوش است و یکی از خدشههای آن هم همین است که میگویند ما خدا را میتوانیم بشناسیم و به ذات خدا دسترسی داریم و نه تنها دسترسی داریم بلکه میرویم در ذات خدا فانی میشویم. فناء فی الله را فانی در ذات خدا میدانند که این اشتباه است. انسان به ذات خدواند دسترسی ندارد و تنها میتواند خداوند را در حد افعال و تجلیاتش بشناسد و این را باید همهجا توجه داشت.
اشکال عرفانهای کلاسیک، مبنا قرار دادن وجود
یکی از اشکالات همین عرفانهای مرسوم این است که موضوع بحث و موضوع علم عرفان، وجود است و این کلمه وجود و وحدت وجود باطل است. یک عده بودهاند میگفتند همهچیز خدا است، یعنی این منبر خدا است، این بلندگو خدا است، جسم من خدا است، این فرش خدا است، این زمین و آسمان خدا است، تمام عالم را خود خدا میدانستند که خدا در این اشیاء تجزیه شده است، یک قسمت آن من شدهام، یک قسمت این منبر، یک قسمت این فرش و… مجموع تمام عالم که به هم متصل شود، میشود خدا. به این وحدت وجود گفته میشود که غلط است، البته وحدت وجود فلسفی، وحدت وجود عرفانی و وحدت شهود داریم اما اینها کلماتی است که در دورهای تخصصی باید به آن پرداخته شود. وحدت شخصیه وجود داریم، وحدت اطلاقی داریم اینها هرکدام فرق میکند و در دانشگاهها و در مراکز علمی و در حوزههای علمی چون موضوع بحث آنها وجود است و خود مفهوم وجود برای خیلی از آنها خوب جا نمیافتد که این مفهوم چی است و چگونه پیدا میشود و اصلاً چه سنخیتی با مفاهیم دیگر دارد، اصلاً نوع پیدایش معقولات ثانی فلسفی و معقولات ثانی منطقی و معقولات آنها با هم فرق میکند و نمیتوانند تشخیص دهند و سخت است لذا بین آنها اختلاف است. شهید مطهری و علامه طباطبایی با آیتالله جوادی آملی با آقای حسنزاده با آقای مصباح با هم اختلافاتی دارند زیرا بحث خیلی تخصصی و سخت است و چون مفهوم موضوع عرفان نظری وجود است، فهم و درک آن به درستی بسیار سخت است.
لذا وقتی این سوال همواره مطرح میشود که چرا میگویند مباحث عرفان را نباید هر کسی وارد شود؟ چرا اجازه نمیدهند که عرفان در سطح جامعه تدریس شود؟ چرا اجازه نمیدهند جوانهای مبتدی و طلبههای مبتدی وارد شوند؟ و اگر جلسات درسی دارند خصوصی است؟ به خاطر همین است، به خاطر اینکه وقتی اینها خوب جا نمیافتد و شخص به وحدت وجود میرسد و میگوید همه چیز خدا است، من الان اینجا نشستهام شما را نمیبینم! من خدا را دارم میبینم. چون همه اینها خدا است، من هم خدا هستم! درنهایت به این مسئله میرسد که اَنَا الحَق.
| فارغ از خود شدم و کوس انا الحق بزدم | همچو منصور خریدار سردار شدم[۱] |
به این ترتیب فرد ادعای خدایی میکند و به این انحرافات کشیده میشود زیرا مسئله خیلی پیچیده است. ازآنجائیکه موضوع این عرفانها وجود است حتی بزرگان آنها مانند محیالدین عربی که به او شیخ اکبر و پدر عرفان نظری و بانی عرفان نظری میگویند، مطالبی گفتهاند که به هیچوجهی نمیتوان آن را حمل بر مسئله صحیحی کرد و گمراهی ایجاد میکند.
بنابراین در عرفان ناب شیعی موضوع عرفان، وجود نیست، بلکه شاید بتوان اینگونه گفت البته با تسامح، که موضوع عرفان ناب موجود است، موجود به آن چیزی که هست، آن چیزی که وجود گرفته، آن چیزی که در قالب ماهیت تحقق پیدا کرده است. این است که آن به اصطلاح ذاتی که در قالب یک ماهیت پیدا کرده موجود است. این موضوع بحث است و اگر در مورد خداوند به کار برده میشود، وجود را به همان معنای سلب السَّلب به کار میبرند یعنی وقتی میگوییم خدا وجود دارد نه به معنای این که خدا یک چیز است وجود هم یک چیزی، حالا وجود آمده روی خدا شده موجود! به این معنا نیست، کَما اینکه علم هم اینطوری نیست. وقتی در مورد خدا وقتی گفته میشود خدا عالم است نه این که علم یک چیز است خدا هم یک چیز جدا، علم خدواند مانند علم انسان نیست. انسان یک زمان عالم نبوده و بعد عالم شده است و بعد هم دوباره جاهل میشود، علم میآید روی انسان و درون انسان و بعد هم رخت برمیبندد.
﴿…لِکَیْ لَا یَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَیْئًا…﴾ [۲]
«… که بعد از آگاهى، چیزى نمىدانند …»
آیا علم خدا هم اینطوری است؟ در مباحث گذشته ذکر شد که اینگونه نیست. آیا خدا وجود دارد اینطوری است؟ یعنی وجود یک چیزی است خدا هم یک چیزی بعد خدا موجود شده؟ نه این معنا نیست بلکه خدا وجود دارد یا خدا موجود است یعنی این که همان منشأ اثر است یعنی منشأ اثر در تمام عالم هستی و در تمام عوالم خداوند است. این بحث بسیار پیچیدهای است لذا چون در عرفانهای مرسوم و کلاسیک و حوزهای موضوع بحث وجود است و خودِ این وجود خوب جا نیفتاده، بعضیها بعضی مواقع میگویند وجود، منظورشان موجود است، بعضیها میگویند وجود، منظور آنها در مقابل ماهیت است، بعضی مواقع میگویند وجود، منظور آنها در مقابل عدم است، این زمینه گمراه شدن فکر آن کسانی که در سیروسلوک عرفانی هستند را دارد و همینطور هم شده، شما شنیدید که میگویند عشق به همه عالم،
| به جهان خرّم از آنم که جهان خرّم از اوست | عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست[۳] |
من حتی عاشق معاویه هم هستم، حتی عاشق یزید هم هستم، همه را دوست داشته باشید همه خوب هستند! آخر آن در عمل به یک همچین جاهایی هم میرسد و این آیات قرآن هم ﴿أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ﴾[۴] تاییدی بر تفکرات خود میدانند.
اگر عرفان مقربین از وجود صحبت میکند، اعتبار وجود را به اعتبار موجود قرار میدهد و اگر از خداوند صحبت میکند موضوع را تجلیات و افعال خداوند قرار میدهد و اگر از اصطلاحات استفاده میکند از همان اصطلاحاتی استفاده میکند که اهلبیت استفاده میکردند. اهلبیت برای معرفی خدا گفتند خدا علتالعلل است؟ یا خدا واجبالوجوداست؟ اینها را نگفتند، الله را تعریف کردند، رحمان را تعریف کردند، اراده را تعریف کردند، فعلُ الله را تعریف کردند، ذاتُ الله را تعریف کردند و اگر جاهایی هم مجازاً بهکار برده شده خود آنها توضیح دادند. عرفان اهلبیت عرفانی است با کلمات خاص خودش، با اصطلاحات خاص خودش و ما در عرفان مقربین به دنبال آن هستیم که اگر میخواهیم خدا را بشناسیم از زبان امیرالمؤمنین بشناسیم نه از زبان محیالدین عربی، اگر میخواهیم خدا را بشناسیم از زبان امام حسین در دعای عرفه بشناسیم نه از کتاب قونوی و یا مصباح الانس فناری، اینها را نمیخواهیم. وقتی کسی با اهلبیت باشد، در ولایت اهلبیت باشد خیلی بهتر میفهمد زیرا فهم از بالا میآید.
در روایت میفرماید که هیچ بندهای نیست که در مسیر اهلبیت باشد، در مسیر ولایت اهلبیت باشد و از یک مسئلهای از او سؤال کنند مگر این که “نقلنا فی روحه جواباً لتلک المسأله” ما جواب آن را در زبان او و در دل او میگذاریم. این علم را هم از کانال ولایت اهلبیت گرفتن شیرین و لذتبخش است تا این که خودم بنشینم به این فکر کنم، کلمات را به هم ببافم و … .
مذموم بودن تکفیر در تفکر عرفان مقربین
دو مسئله مهم اینجا مطرح است؛ یکی اینکه وقتی در مورد شخصیتهای عرفانی موجود صحبت میشود، هیچ کس حق ندارد آنها را تکفیر کند، حق ندارد کسی را رد کند. درست است که گاهی مواقع بزرگان و همین عرفان رسمی و کلاسیک مطالبی گفتهاند که لازمه آن کفر است اما این لازمه کفر بودن دلیل بر کافر بودن اشخاص نیست، تکفیر کردن در عرفان مقربین بسیار، بسیار، بسیار، بسیار نادر است.
کار تکفیر کار بسیار خطرناک و سختی است، تا کسی ضروریات دین را رد نکرده، هیچ کس اجازه ندارد او را تکفیر کند و کار تکفیر کار فقیه است، آن هم فقیه جامعالشرایط، فقیه اعلمی که هم اصول دین را بشناسد هم فروع دین را، هم فلسفه دین را بداند، هم عرفان دین را بداند و هم فقه مرسوم را بداند. او اجازه دارد تکفیر کند و تا کسی به آن مقام نرسیده حق تکفیر ندارد حتی اگر مجتهد باشد! به سادگی نمیشود و تکفیر کردن خطرناک است.
البته خیلیها ممکن است کفر بگویند اما کافر نمیشوند. خیلی از بزرگان حرفهایی زدند اگر این حرفها را بگیری لازمه اینها یک چیزهایی است که به کفر است، لازمه آن رسیدن به یک مطالب غلط است ولی این کفر نیست چون آنجایی کفر است که یا صریح یا با واسطه کم ضروریات را رد کند. به عنوان مثال شخصی میگوید که من حجاب را قبول ندارم یا خمس را قبول ندارم، آیا چنین فردی کافر میشود؟ هم حجاب و هم خمس جزء ضروریات دین است اما آیا اگر کسی گفت من این را قبول ندارم کافر است؟ نه، لازمه آن کفر است اما خودش کفر نیست. اگر لازمه آن با واسطه کم به کفر انجامید مثلاً اگر گفت که من خمس را قبول ندارم، میگویند در قرآن نوشته، اگر گفت بله در قرآن نوشته ولی به نظر من اینیک چیز دیگر است، او کافر نمیشود، اما اگر گفت بله در قرآن نوشته ولی من این را قبول ندارم این میشود کافر. دوتا واسطه میخورد یک واسطه آن کفر است یک واسطه آن کفر نیست. یا مثلا وقتی شخص میگوید من حجاب را قبول ندارم و وقتی به آیه حجاب استناد میکنند میگوید به نظر من این آیه برای آن زمان بوده یا این آیه منظورش به این شرایط است، این کفر نیست. اما یک موقع هست میگوید نه من این آیه را قبول ندارم، این آیه را مخلوط قرآن کردند، این آیه اصلاً جزو قرآن نیست، لازمه آن این است که قرآن را قبول نداشته باشد یعنی قرآن را تحریفشده میداند و این میشود کفر.
بنابراین هر حرفی ممکن است به کفر بکشد ولی نمیشود هرکسی حرفی زد بگوییم کافر است و اینها که تکفیر میکنند فرق نمیکند چه در داعش باشد چه در شیعه باشد کار غلطی میکنند.
بنابراین عرفان مقربین کسی را تکفیر نمیکند ولی آناج که لازم باشد میگوید لازمه این حرف کفر است. اگر فردی بگوید که خداوند وجود است و منظور او از وحدتِ وجود این باشد که این عالم خدا است، این صندلی و … همه خدا است کفر است یعنی تجسم و جسمیت دادن به خدا کفر است ولی عرفان مقربین نمیگوید هر کس این حرف را زد کافر است بلکه میگوید ایشان مفهوم را نفهمیده و متوجه نشده است. لذا تکفیر کردن کار بدی است، ما اگر محیالدین را رد میکنیم، ممکن است محیالدین عربی آخر عمر خود شیعه ولایی شده باشد لذا با شخص او کاری نداریم بلکه روی مطالبی که مطرح کرده بحث میکنیم.
امام محمد غزالی دانشمند بسیار بزرگی بود که در کتابهای خود خیلی علیه ائمه و شیعیان و اعتقادات شیعه حرف زده، کتابی دارد به نام احیاء علوم الدّین که معروف است به احیاءالعلوم. اینها دو برادر بودند یکی از آنها محمد غزالی است یکی احمد غزالی، احمد از محمد کوچکتر بود و بیشتر جنبه صوفیگری و عرفان داشت، امام محمد غزالی که از او بزرگتر بود سواد او هم بیشتر بود امام شد. امام غزالی که میگویند یعنی رأس تمام علما و بزرگان، یعنی بالاترین درجه علمی آن زمان که خواجه نظام الملک او را در نظامیه بغداد آورد و مسئولیت بزرگترین کرسی را به او داد، رئیس نظامیه بغداد شد و حرف اول را میزد، شافعی هم بود، در فقه و در اصول حرف اول را میزد، دانشمند بسیار بزرگ و مرجع بود و ایشان کتابهایی نوشت و مطالبی میگفت. آخر عمر ایشان متنبّه شد و بیدار شد و رها کرد، کرسی درس را رها کرد و به مکه رفت و به گوشهنشینی و انزوا پناه برد و به عرفان روی آورد و بعضی هم گفتند شیعه شد! یک کتابی دارد به نام سرّ العالمین این کتاب منسوب به ایشان است، در آن کتاب بسیار مستدل و محکم از امیرالمؤمنین دفاع میکند و بر خلفا حمله میکند.
من یکجایی گفتم ما غزالی دقیقه نود را روی او بحث نمیکنیم، محیالدین دقیقه نود را روی او بحث نمیکنیم، مولوی و محیالدین و غزالی دقیقه نود ممکن است شیعه شده باشند به خاطر عشقی که به ولایت داشتند و دفاعی که از امیرالمؤمنین کردند، ممکن است شیعه شده باشند، ممکن است پاک رفته باشند! ما مطالب مربوط به مولوی و محیالدین و غزالی قبل از دقیقه نود که در طول عمر خود کتابهایی نوشتند را نقد میکنیم.
درواقع ما با فتوحات کار داریم که در آن نوشته رجبیون روافض را به صورت خنزیر میبینند، شیعیان را بهصورت خوک میبینند، در آنجا متوکل را جزو اولیاءالله میبیند، در آنجا امام حسین را گناهکار میداند و یزید را بر حق میداند و… مولوی در مثنوی خودش معاویه را تجلیل میکند، شیطان را تجلیل میکند، موحد میداند! اینها را ما اشکال میگیریم و الّا
| بشنو از نی چون حکایت میکند | از جداییها شکایت میکند[۵] |
روی این مباحثی که خوب است بحثی نیست، یا
| تا صورت پیوند جهان بود علی بود از علی آموز اخلاص عمل در غزا بر پهلوانی دستیافت | تا نقش زمین بود و زمان بود علی بود[۶] شیر حق رادان منزه از دغل زود شمشیری برآورد و شتافت[۷] |
عرفان مقربین همه این اشعار مولوی را قبول دارد، معانی زیبایی دارد. مولوی انسانشناس درجه یک در تاریخ بشریت است بهغیراز انبیاء و اولیاء، انسانشناس است، روانشناس است، مردمشناس است، جامعهشناس است اما این به این معنا نیست که پس مانند شیخ بهایی بگوییم
| مثنوی معنوی مولوی | هست قرآن در زبان پهلوی |
ما این را قبول نداریم. از این بیت معلوم است که شیخ بهایی(ره) یا قرآن را نفهمیده است یا مثنوی را نفهمیده است. قرآن اصلاً تالی تِلو ندارد چه برسد که هم عرض داشته باشد.
[۱] امام(ره)
[۳] سعدی
[۴] سوره فتح، آیه ۲۹
[۵] مولوی
[۶] مولوی
[۷] مولوی
علم و دین فرهنگستان جهانی مطالعات تطبیقی در علم و دین، عرفان ناب اسلامی، علم و دین، عرفان مقربین، علم، دین، حکمت ناب شیعی، استاد علوی، علم و دین