نویسنده: n.majd

  • عرفان مقربین سیر و سلوک را در بستر یقین می‌داند.۱۴۰۱/۰۳/۱۰

    عرفان مقربین سیر و سلوک را در بستر یقین می‌داند.۱۴۰۱/۰۳/۱۰

    اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بِسْمِ اللَّه‏الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‏

    الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد واله

    الطاهر ین سیما بقیه‏الله فی السموات و الارضین

    تعریف عرفان مقربین

    در این مطلب به تعریف عرفان مقربین پرداخته خواهد شد زیرا درک این مفهوم به هر چه بهتر پاسخ دادن به سوالات و شبهات بسیار کمک می­‌کند. عرفان مقربین از تعالیم قرآن و اهل‌بیت و مطالعه در سیستم‌های عرفانی مختلف و مقایسه آن­ها استخراج شده و بسیار ساده است. در مسیر حرکت انسان در صراط مستقیم در این عرفان، آنچه که در انسان زیاد می‌شود و رشد می‌کند، یقین است. به طور کلی برنامه این است که یقین انسان‌ها زیاد شود زیرا اگر یقین انسان زیاد شود، رشد روحی او به ‌سرعت بالا می‌رود و انسانی که روحش رشد کرده و حقیقتش متجلی شده است، به سنخیت با انسان کامل یا ولی‌الله اعظم سلام‌ الله ‌علیه نزدیک می‌شود و مهم‌ترین خصلتی که در این انسان ایجاد می‌شود، یقین است. لذا اگر پرسیده شود در عرفان مقربین روی چه چیزی کار می‌شود؟ پاسخ این است که روی یقین کار می‌شود، زیرا اگر یقین زیاد شود، همه چیز ازجمله اخلاص، عمل صالح، ایمان، تقوا و … همراهش می‌آید. یقین خصلت مهمی است که در روایت نیز آمده است: اول اسلام است و بعد از اسلام، ایمان است و بعد از ایمان، یقین است و سپس می‌فرمایند: خداوند هیچ‌چیز را در بین بنی‌آدم کمتر از یقین پخش نکرده است یعنی انسان‌های نادری به مرحله یقین می‌رسند و به قدری این مسئله مهم است که هدف عبادت در ظاهر آیه قرآن این معرفی ‌شده است:

    ﴿وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ﴾[۱]

    «پروردگار خودت را عبادت کن تا به یقین برسی»

    بنابراین یقین اصل است.

    مراحل یقین

    براساس آیات قرآن یقین چهار مرحله دارد؛ یقین اولیه‌ای است که انسان علم پیدا می‌کند و دچار شک و شبهه نمی‌شود، علم‌الیقین، عین‌الیقین می‌رسد و حق‌الیقین. در هر مرحله انسان وارد دنیای جدیدی می‌شود و با هر کدام از این مراحل حیات طیبه جدیدی پیدا می‌کند یعنی در این حیات طیبه طی می‌کند و هر بار، یک زندگی و حیات جدید پیدا می‌کند که با قبلی زمین تا آسمان فرق می‌کند.

    معنای صحیح آیه ﴿فَبَشِّرْ عِبَادِ الَّذینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ﴾

    در اولین مرحله یقین، یقین به سه چیز است؛ اگر این سه درست شود انسان هیچ مشکل دیگری ندارد و مرحله بسیار مهمی را طی کرده است. بعضی افراد گمان می‌کنند اگر بخواهند در صراط مستقیم قرار بگیرند، باید تمام آیات قرآن را بخوانند و اسلام‌شناس درجه یک شوند و تازه این کافی نیست و باید بروند ادیان دیگر را ببینند، حرف‌های مکاتب را بشنوند و جواب شُبهات را پیدا کنند و جوابش را هم پیدا کنند و بعد می‌بینند که امکان ندارد و به همین دلیل زده می­شوند و رها می­‌کنند. در صورتی که این تفکر اشتباه است، بعضی‌ها این آیه‌ها را اشتباه ترجمه می‌کنند، از اول انقلاب این آیه را اشتباه ترجمه کرده‌اند و هنوز هم که هنوز اشتباه ترجمه می‌کنند ﴿فَبَشِّرْ عِبَادِ الَّذینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ﴾[۲] می‌گویند به بندگان من بشارت بده، بندگان خوب من کسانی هستند که حرف‌های مختلف را می‌شنوند و بهترین حرف را انتخاب می‌کنند، لذا گفته‌اند که انسان باید همه حرف‌ها را بشنود و همه ادعاها را بشنود و بهترینش را انتخاب کند. در صورتی که این غلط است، اصلاً ترجمه آیه غلط است، تفسیرش هم غلط است. مگر انسان وقت می‌کند که برود هر قول باطلی را بشنود! مگر انسان اجازه دارد که هر حرف باطلی را بشنود!

    اینجا منظور آیه قرآن از قول، قول خوب و قول حق و قول قرآن است یعنی قرآن را می‌شنوند و بهترین آیات قرآن را تبعیت می‌کند. میان آیات قرآن، بعضی‌ها خوب و بعضی‌ها بهتر است، همه آیات قرآن یک درجه نیست، بعضی‌ها حسن است بعضی‌ها احسن است. احسن همان بحث تبعیت از ولایت است، فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ یعنی آن قسمتی که در مورد ولایت صحبت می‌کند آن را تبعیت می‌کند. لذا این که بعضی افراد به‌عنوان آزادی بیان و آزادی عقیده به این آیه استناد کرده‌اند، اشتباه است حتی آن زمانی‌که داشتند قانون اساسی را تصویب می‌کردند بسیاری از افراد فاضل به این آیه استناد می‌کردند که قرآن می‌گوید انسان باید آزاد باشد و حرف‌های مختلف را بشنود و بهترینش را انتخاب کند در صورتی که اصلاً این‌طوری نیست. اصلا انسان نباید هر حرفی را بشنود، مگر انسان چقدر عمر کند که بخواهد برود همه مکاتب را مطالعه کند و سعی کند از بین آنها بهترین مکتب را انتخاب کند و اسم خود را  محقق بگذارد. چنین فردی محقق نیست بلکه کسی است که دارد عمرش را تلف می‌کند و اگر فردی در این مسیر بیفتد، شیطان حسابی او را بازی می‌دهد. اصلاً یکی از کارهای شیطان این است که هر روز انسان را به چیزی مشغول کند و سر او را گرم کند و یک مشکلی برای او درست کند تا عمرش تلف شود و آخر عمر با دست ‌خالی از دنیا برود. یک روز مشکل نداشتن دیپلم هست، یک روز مشکل نداشتن لیسانس است، یک روز نداشتن فوق ‌لیسانس است، یک روز نداشتن دکترا، یک روز نداشتن ماشین، یک روز نداشتن شغل، یک روز نداشتن خانه، یک‌ روز اختلاف با همسر است، یک‌ روز اختلاف با همکار است. شیطان هر روز به شکلی شیطان انسان را سرگرم می‌کند و لذا همیشه گمان می­کند که بدبخت‌ترین آدم‌ها است و مشکلات از همه طرف به او رو آورده است به قول یک شاعر که می‌گفت:

    به گرداگرد خود چندان‌ که بینم

     بَلا انگشتری و من نگینم

    مشکلات هیچ‌وقت و هیچ‌وقت تمام نمی‌شود و انسان هیچگاه از این مشکلات رهایی ندارد و لذا باید نگاه کند و سعی کند که حلش کند ولی غصه نخورد. سالک راه خداوند از مشکلات خسته نمی‌شود، فرار هم نمی‌کند. مشکلات هر چه بیشتر طرفش می‌آید، می‌فهمد که فرج بیشتر خواهد بود، فرار نمی‌کند و مشکلات را می‌بیند و برای آن‌ها غصه نمی‌خورد. بنابراین حرف‌های باطل زیاد هستند و تمام‌شدنی نیستند و انسان نباید وقت خود را در این حرف‌ها و مشکلات باطل حرام کند و باید به دنبال حرف حق باشد.

    برای فهم بهتر موضوع مثالی می‌­زنیم. آقایی از طرف بانک مرکزی آمده بود و می‌خواست به کارمندهای بانک روش تشخیص اسکناس جعلی را آموزش دهد. گفت که اولاً بعضی از اسکناس‌‌های جعلی کاغذشان مشکل دارد، بعضی خط کنار آن اشکال دارد، بعضی عکسش اشکال دارد، بعضی نخ آن اشکال دارد و … . یک کارمند عاقلی بلند شد و گفت: آقا چرا وقت ما را می‌گیرید؛ اگر شما هزارتا اسکناس جعلی هم نشان بدهید دزدها و افراد اهل جعل یک‌چیز جدید جعل می‌کنند. گفت: خب چکار کنیم؟ آن کارمند پاسخ داد: ویژگی­های اسکناس سالم را به ما یاد آموزش بدهید، ما اسکناس سالم را که ببینیم و بشناسیم هر چه که سالم نباشد، مشخص می­شود جعلی است.  بنابراین این راه بسیار خوبی است. انسان باید حق را بشناسد، نباید دنبال شناخت باطل‌ها برود، احصاء باطل‌ها شدنی نیست، شیطان هر روز یک بازی درست می‌کند، هر روز یک مکتب درست می‌کند، هر روز یک فرقه درست می‌کند، هر روز یک جریان درست می‌کند، انسان باید جریان حق را بشناسد!

    مراتب یقین اولیه

    فرد باید تفاوت بین عرفان ناب با عرفان‌های باطل را بداند. این که بخواهد عرفان‌های باطل را بشناسد چه فایده­ای دارد و اشکالات هر چه گفته شود تمام نمی‌شود. همین که فرد ملاک عرفان حق را بداند، متوجه می‌شود هر عرفانی به این شکل نباشد، حق نیست و این بسیار ساده است. کلا سه کلمه است که اگر این سه کلمه برای فرد خوب جا بیفتد، یقین اولیه را طی کرده است و وقتی‌که یقین اولیه را طی کرد در آن مراتب بالای یقین تمام شبهات، تمام اشکالات، تمام مجهولات او تبدیل به معلومات می‌شود و با توجه به این که به علم انسان کامل وصل می‌شود، علمش روزبه‌روز بیشتر می‌شود و حقایق برایش روشن می‌گردد. آن سه مورد عبارتند از: ۱_ توحید ولایی. ۲- سلسله ولایت. ۳_ ایمان به آخرت، اعتقاد به این‌که انسان روح و یک موجود ابدی هست. اگر انسان این سه مورد را باور کند و به آن یقین پیدا کند، مرحله اول را طی کرده است.

    معنای توحید ولایی

    توحید ولایی به این معنا نیست که انسان باور کند خدایی هست بلکه به این معناست که خدایی هست که ارتباطش با مخلوقات و با بندگان خودش قطع نشده، دنیا را خلق نکرده و رها کند، به قول تورات پشیمان شده باشد و بگوید عجب دنیایی خلق کردم، عجب آدم‌هایی خلق کردم! خداوند عالم را خلق کرده و به عالم نظر دارد، به این توحید ولایی گفته می­شود. توحید ولایی یعنی خداوند واحدِ احد با عالم هستی ارتباط دارد و آن را رها نکرده است و نسبت به این عالم رحمت و عنایت دارد و این عالم را به طرف خود و سعادت فرا می­خواند. یهود گفتند خداوند دنیا را خلق کرد بعد پشیمان شد و گفت عجب عالمی خلق کردم پر از خونریزی و فساد، بعد پشیمان شد و رها کرد.

    ﴿وَقَالَتِ الْیَهُودُ یَدُ اللَّهِ مَغْلُولَهٌ غُلَّتْ أَیْدِیهِمْ وَلُعِنُوا بِمَا قَالُوا بَلْ یَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ یُنْفِقُ کَیْفَ یَشَاءُ…﴾ [۳]

    «یهود گفتند: دست (قدرت) خدا بسته است! به واسطه این گفتار (دروغ) دست آنها بسته شده و به لعن خدا گرفتار گردیدند، بلکه دو دست (قدرت) خدا گشاده است و هر گونه بخواهد (بر خلق) انفاق می‌کند.»

    دست خداوند باز است و دارد انفاق می‌کند یعنی به عالم و عنایت دارد. اینگونه نیست که دنیا را خلق کرده باشد سپس پشیمان شده باشد و دست روی دست گذاشته باشد. اگر کسی به این مسئله اعتقاد پیدا کرد، مرحله توحید ولایی را گذرانده است. به ‌سادگی هم می‌شود اعتقاد پیدا کرد، هر عاقلی می‌فهمد که خداوند چنین حقیقتی است؛ خالق است و راحِم است. خدایی که خالق نباشد خدا نیست، و خدایی که راحِم نباشد و رحمت نداشته باشد خدا نیست، فهم این موضوع خیلی ساده است.

    معنای سلسله ولایت

    مرحله دوم این است که ولایت، توجه و تصرفی که خدا به عالم دارد اینگونه نیست که مستقیماً هرکسی بتواند با او ارتباط برقرار کند، بلکه خداوند متعال باید در این مسیر بین خود و بندگانش وسایطی قرار دهد. خداوند عالم را طوری خلق کرده است که یک لامپ کوچک کم‌ظرفیت نمی‌تواند بلافاصله جریان قویِ برق را از کارخانه تحمل کند و می‌شکند و نابود می‌شود، بلکه باید هر لامپی با یک منبعی که مناسب با ظرفیت خودش است ارتباط برقرار کند، به این سلسله ولایت گفته می­‌شود.

    معنای ایمان به آخرت

    بعد از این که سلسله ولایت حل شد، مسئله سوم این است که انسان بفهمد که روح است و این روح تمام‌شدنی نیست، ابدی است! روحی نیست که وقتی بمیرد، همه ‌چیز تمام بشود و این همان اعتقاد به آخرت است ﴿یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ﴾[۴] و ﴿آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْهِ مِن رَّبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ کُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَ مَلآئِکَتِهِ وَ کُتُبِهِ﴾[۵] این ملائکه و رُسل و کُتب همان واسطه‌ها هستند، همان سلسله اولیاء هستند.

    نتیجه گیری

    اگر انسان در این سه مورد به‌یقین برسد، دیگر لازم نیست ادیان دیگر و مکاتب مختلف را مطالعه کند، راه نجات همین است؛ خدایی هست، انسان می­تواند با این خدا ارتباط برقرار کند و اگر با این خدا ارتباط برقرار کند، نجات پیدا می‌کند. دیگر هرکسی هر چه غیر از این بگوید، باطل است.

    خدا منبع همه سعادت‌ها و همه لذت‌ها است و اگر انسان به او وصل شود، نجات پیدا می­‌کند. پس عقل می‌گوید که باید به دنبال خدا رفت نه هیچ کس دیگری. سپس همین خدا فرموده است اگر می‌خواهی به من برسی باید از طریق اولیاء من برسی، نه به دلیل این که من به تو توجه ندارم، من به تو توجه دارم اما تو باید با ظرفیت خود این عنایت و فیض و رحمت را دریافت کنی. بستگی به ظرفیت تو دارد و این مشکل از تو است!

    بنابراین این که انسان باید از طریق اولیاء الهی به خداوند متصل شود و این اتصال بدون واسطه محقق نمی­‌شود، به خاطر ضعف انسان است، به این علت است که ظرفیت وجود او ناقص است، لذا باید به دنبال کسانی برود که این راه را رفتند و ظرفیت آن‌ها گسترده شده است و بیشتر مورد توجه و عنایت خدا هستند و از فیض خدا بیشتر استفاده می‌کنند. مبحث سلسله ولایت بسیار گسترده است ولی اگر کسی همین را بفهمد که ملائکه خدا، انبیاء خدا، رسل خدا و اولیاء خدا واسطه فیض هستند و خداوند از انسان خواسته که از طریق آنها با او ارتباط برقرار کنند، او سلسله ولایت را درک کرده است.

    به عنوان مثال اگر فردی بخواهد شخصیت مهم را ملاقات کند مثلا رئیس‌جمهور را، آیا همین‏‌طور اجازه می­‌دهند که با او ملاقات کند؟ قطعا چنین چیزی امکانپذیر نیست و باید واسطه داشته باشد، باید دنبال کسانی باشید که آن‌ها بتوانند او به آن شخصیت وصل کنند و از طریق این‌ها خود را به آن رئیس‌جمهور برساند. یک رئیس‌جمهور که نمی‌تواند بدون واسطه با همه ارتباط داشته باشد.

    یکی از دستورات اسلامی این است، در نهج‌البلاغه امیرالمؤمنین(ع) به فرماندار خودش می‌فرماید: بین تو و مردم نباید کسی حائل و مانع باشد، باید مردم بتوانند با تو تماس بگیرند. این ویژگی ‌یک رهبر و مدیر اسلامی است که امیرالمؤمنین می‌فرماید. حالا اگر قرار باشد این مسئله را در جامعه امروز پیاده کرد، سه تا حرف می‌شود زد؛ یکی این که حرف امیرالمؤمنین امروز امکان‌پذیر نیست، ایشان این مسئله را برای آن زمان گفته است که جامعه کم جمعیت بوده است. یک رهبری که با دویست، سیصد نفر زندگی می‌کند، می‌تواند این کار را انجام دهد اما امروز رهبر چگونه می­تواند با هشتاد میلیون جمعیت ارتباط داشته باشد. بنابراین این که امیرالمؤمنین(ع) می‌فرماید بین تو به ‌عنوان رهبر جامعه با مردم نباید حجابی باشد، منظور این است که مردم بتوانند درد خود را به رهبر بگویند و او مشکلات آنها را حل کند.

    لذا برای این که در جامعه امروز بتوان حرف امیرالمومنین را عملی کرد تنها یک راه وجود دارد و آن این است که بین رهبر و بین مردم واسطه‌هایی باشند، افرادی که هم مورد اعتماد مردم باشند و هم مورد اعتماد رهبر، یعنی رهبر بداند که این‌ها از طرف مردم می‌آیند و حرف‌های مردم را به او می‌زنند و مورد اعتماد مردم هم باشند و مردم بدانند که حرف­هایشان را به رهبر می‌رساند. وقتی این‌ها حاصل بشود، این ولایت و سلسله ولایت نیز حاصل ‌شده است زیرا مسئله فقط دیدن نیست، مسئله این است که مردم باید درد خود را به گوش رهبر برسانند. تعداد این واسطه‌ها مهم نیست، مهم این است که مورد اعتماد باشند، وقتی مورد اعتماد باشند و افراد مطمئن باشند که حرفشان به رهبر می‌رسد و رهبر هم مطمئن باشد که حرف مردم به او می‌رسد، این می­شود نظام ولایی، می‌شود جریان فیض، می‌شود حل مشکلات مردم و می‌شود رشد جامعه و این سلسله می‌شود سلسله الهی.

    بنابراین بعد از ولایت الهی این سلسله الهی باید در جامعه اسلامی تحقق پیدا کند. وقتی این سلسله پیدا شد، وقتی انسان در نوعی از زندگی بود که می‌دانست کسانی هستند که او را به ولایت الهی وصل کنند و ولایت الهی در زندگی آنها تأثیر داشته باشد این می‌شود وصل شدن به جریان ولایت که همان اصل دوم است.

     پس اصل اول این است که انسان به توحید ولایی اعتقاد داشته باشد. توحید ولایی با توحید به تنهایی تفاوت دارد. توحید به تنهایی این است که انسان اعتقاد پیدا کند خدا هست اما توحید ولایی به این معناست که خداوند هست و این خداوند ارتباطش را با مخلوق خودش قطع نکرده و عنایت و فیض خود را از طریق اولیاء به آن‌ها خواهد رساند.

    حال ممکن است این سوال مطرح شود که مقایسه رابطه انسان با خداوند با روابط دنیایی قابل‌قبول نیست زیرا خدا خود فرموده است که من می‌توانم با شما ارتباط برقرار کنم! در پاسخ به این سوال باید گفت که خدا می‌تواند با انسان ارتباط برقرار کند، از ناحیه او مشکلی نیست، ظرفیت انسان­های عادی به گونه­ای است که نمی­توانند مستقیما با او ارتباط برقرار کنند لذا خودِ او هم فرموده که انسان تنها از این طریق می­تواند با من ارتباط برقرار کند.

    یک رئیس‌جمهور اگر بخواهد افراد مختلف جامعه را ببیند می‌تواند این کار را انجام دهد اما به دلیل حکمت‌هایی و مصالحی واسطه‌هایی قرار می‌دهد. به عنوان مثال در مورد امور برق وزیر نیرو، در مورد مسائل بهداشتی وزیر بهداشت و … را قرار می‌­دهند که هم کار را انجام بدهند و هم رابط باشند، این سلسله‌ها باید حفظ شود. اگر این سلسله‌ها حفظ شود، این نظام یک نظام ولایی می‌شود.

    در جریان سیروسلوک عرفانی اولیاء خدا یعنی بندگانی که به خدا نزدیک هستند و در سلسله قرار دارند، بهترین واسطه‌ها هستند برای این که انسان با آنها ارتباط برقرار کند و از طریق ارتباط روحی با آن‌ها روحِ خود را تکامل بدهد، مرحله‌ به ‌مرحله بالا برود تا در مرحله عین‌الیقین و حق­الیقین به‌جایی می­رسد که که با ولی‌الله اعظم و با خودِ خدا می‌تواند با واسطه‌های کمتری ارتباط برقرار کنید. این تعریفِ خلاصه عرفان مقربین است.

    بنابراین عرفان مقربین سه تا بحث بیشتر ندارد: ا- توحید ولایی ۲- سلسله اولیاء ۳- ایمان به آخرت.  

    اگر کسی ایمان به آخرت نداشته باشد می‌گوید من می‌میرم و تمام می‌شود، اصلاً ولایت را برای چه می‌خواهم؟ اما اگر عقل داشته باشد برای دو روز دنیای خود هم بهتر است با خدا زندگی کند. اگر به خدا اعتقاد داشته باشد عقل می‌گوید همین دو روز هم با آن خدا که منبع قدرت است ارتباط داشته باشد. ولی مسئله این است که شخص بداند که یک روح هست که این جسم وسیله زندگی دنیایی او است. او ‌بعد از این که این جسم را رها کند دنیاهایی دارد، منازلی دارد، راه‌هایی دارد و آن‌قدر طولانی است که اگر در این دنیا یک میلیارد سال هم زندگی کند، وقتی به آن سفر برود این‌ یک میلیارد سال برای او هیچ است، یعنی یک میلیارد سال در مقابل بی‌نهایت هیچ است. وقتی انسان این مسئله را درک کند، متوجه می­شود که چقدر وقتش در این دنیا کم است و باید این روح را به آن عالم وصل کند.

    بنابراین اگر کسی یک‌ ذره تحقیق کند و مقداری وقت بگذارد، به این سه مسئله می‌رسد، به‌طوری‌که یقین می‌کند و به این ترتیب مرحله یقین اولیه حاصل‌ شده است.

    حقیقت؛ متاعی که مشتری آن کم است

    عده­ای از افراد هستند که می‌پرسند اگر شما انقدر محکم حرف می­زنید و یقین دارید تنها راه همین است پس چرا هیچ‌کس نمی‌آید؟ چرا هیچ‌کس این حرف را نمی‌زند؟ چرا در دنیا جا نیفتاده است، فقط شما این حرف را می‌زنید؟ جواب او این است که گفت:

    ببخشای کآنان که مرد حقند

     خریدار دکان بی رونقند[۶]

    این حقایق مشتری کم دارد، مردم دنبال عرفان بازی هستند، یعنی به مجالسی می­روند که یک حالی بکنند، یک تنوعی باشد، یک تفریحی بکنند تحت عنوان خدا، مثل این طاغوتی‌ها که نماز نمی‌خواند، دین ندارد، به انقلاب بد می‌گوید، به اسلام بد می‌گوید ولی مثلاً شب‌ها که می‌نشینند دور هم حافظ را باز می‌کنند، یک‌چیزی هم می‌زنند و خلاصه با حافظ حال می‌کنند. اصلاً نه معنای حافظ را می‌فهمند نه شعر حافظ را می‌فهمند و از حافظ همان مِی و شراب و شاهد و ساقی و از این‌جور چیزها می‌فهمند. این کارها داروی مسکنی است برای فرار از زندگی و مشکلاتش. عرفان بازی زیاد است و کسی دنبال این نیست که حقیقت را بفهمد و سیروسلوک داشته باشد و خودش را نجات بدهد. این متاع متاعی است که مشتری آن کم است، کم کسی حاضر می‌شود زیرا باید تسلیم بشود، تسلیم خداوند بشود، تسلیم ولایت بشود و زیر نظر اولیاء خدا سیروسلوک داشته باشد تا به‌جایی برسد.


    [۱]   سوره حجر آیه ۹۹

    [۲] سوره زمر آیه ۱۷

    [۳] سوره مائده، آیه۶۴

    [۴] سوره آل‌عمران،آیه۱۱۴

    [۵] سوره بقره،آیه۲۸۵

    [۶]  بوستان سعدی

  • عقل دینی در جهاد

    عقل دینی در جهاد

    سخنرانی استاد علوی در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۳

    اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بِسْمِ اللَّه‏الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‏

    الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد واله الطاهرین سیما بقیه‏الله فی السموات و الارضین

    معنای حقیقی عقل

    عقل در لسان عرفا و لسان حکما و فلاسفه و در فرهنگ عامیانه، معانی و اصطلاحات مختلفی دارد. برای عقل معانی و مراتب مختلفی بیان‌شده است؛ عقل جزئی و عقل کلی، عقل مطبوع و عقل مسموع، عقل‌بالقوه و عقل‌بالفعل، عقل‌بالملکه و عقل بالمستفاد و به همین ترتیب صاحب‏‏‏‏‏‏ نظران تقسیم‌بندی­های مختلفی در مورد عقل کرده‌اند. در مباحث گذشته نیز بیان شد عقلی که انسان را در تمام مراحل سیروسلوک و در جهاد اکبر و جهاد اصغر همراهی می­‏‏ کند و باید از آن استفاده کرد، یک عقل است و بهترین تعبیرش این است که به آن عقل دینی گفته شود. عقل دینی یعنی آن عقلی که به نور ولایت مستمیر شده است و نورش را از نور ولایت و نور اولیای خدا می‌گیرد. این عقل مطلوب است و آن عقلی است که می­‏‌تواند انسان را در جهادهای مختلف و در میدان‌های کارزار مختلف کمک کند و هیچ‌گاه از ناحیه انسان و از ناحیه نفس در جهادها و مبارزات مختلف کنار گذاشته نمی‌شود. عقلی که به‌ انسان می‌گوید باید وارد جهاد اکبر شود، عقل دینی است. عقلی که تسلیم دین شده، عقلی که دین و دستورات الهی را بر زندگی خود حاکم کرده است، عقلی که به نور ولایت الهی متصل شده و مستمیر به نور الهی است. در آیه­‏ ای از سوره نور که از آیات بسیار درخشان و زیبا و پر رمز و راز قرآن است، می‌فرماید:

    ﴿بِسمِ الَّله الرَحمان الرَحیم اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاهٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَهٍ الزُّجَاجَهُ…﴾ [۱]

    «خدا نور (وجودبخش) آسمانها و زمین است، داستان نورش به مشکاتی ماند که در آن روشن چراغی باشد و آن چراغ در میان شیشه‌ای…»

    این آیه از آیات پر رمز و راز است و اسرار زیادی در آن است و حکما و عرفا و مفسرین در این آیه داد سخن داده‌اند و هر کس صحبتی کرده‌است. یکی از معانی‌ این نور، همان نور عقل است که در نفس انسان قرار دارد و چنین عظمتی دارد، همان عقلی که به نور الهی متصل است و از نور الهی و از مشکات الهی نور می‌گیرد ﴿یُوقَدُ مِنْ شَجَرَهٍ مُبَارَکَهٍ زَیْتُونَهٍ﴾ این شجره مبارکه که عقل از آن نور می‌گیرد. پس عقل دینی عقلی است که تابع خداوند و تابع ولایت الهی شده است و از ولایت الهی استمداد می‌گیرد. این عقل بنا به فرموده امام صادق علیه‌السلام اولین مخلوق از روحانیون است که از یمین عرش خداوند خلق ‌شده است. این حدیث نیز بحث‌های عرفانی و بحث‌های حِکمی خیلی عالی دارد. در ابتدای کتاب شریف کافی حدیث عقل و جهل آمده که حدیث بسیار مهمی است و در مورد عقل داد ِسخن داده و مطالب بسیار زیادی دارد و جنود عقل و جنود جهل را مطرح می‌کند. این عقل نیز همان عقلی است که به نور الهی مستمیر است و از خداوند و از ولایت الهی و وصل شدن به شجره ولایت الهی و اولیای الهی نور می‌گیرد و موجود مقدسی است. این عقل همانی است که انسان را به جهاد اصغر وادار می‌کند که جان خود را در کف دست بگیرد و در راه خدا جانش را بدهد. این کار بسیار بزرگ و باعظمتی است که انسان جانش را در راه خدا بدهد، هر کسی نمی‌تواند این کار را انجام دهد، آشکار است که کسی که به‌ این مرتبه رسیده ‌است که جان خود را کف دست گرفته‌ و به میدان مبارزه می­رود و جانش را تقدیم خدا می‌کند، در او این عقل خیلی شکوفا شده ‌است. نبی مکرم اسلام(ص) فرمودند: خوشا به آن گروهی که این جهاد را انجام داده‌اند و حالا آمده‌اند و می‌خواهند جهاد اکبر را انجام دهند. همان‏ طور که قبلا ذکر شد جهاد اکبر، مبارزه با نفس است و اینجا هم عقل دینی است که به انسان می‌گوید نباید تابع نفس باشد. اگر عقل، عقل دینی نباشد و به مشکات ولایت الهی متصل نباشد و از آنجا استمداد نکند، نمی‌تواند بر نفس غلبه کند بلکه اسیر نفس می‌شود. همان‌طور که امیرالمؤمنین فرموده‌اند: (وَ کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِیرٍ تَحْتَ [عِنْدَ] هَوَى أَمِیرٍ) چه بسا عقل‌هایی که اسیر باشند و هوای نفس امیر باشد.

    اگر عقل تحت تأثیر و تحت سلطه و اسیر نفس نباشد، همان عقل دینی می‌شود. همین عقل می‌گوید انسان سالک به این قانع نباشد که حقایق را فهمید! بلکه باید برود تا حقایق را ببیند. نه این‌که عشق با این عقل دربیافتد، برخی از عرفا معتقدند بین عقل و عشق جنگ است؛

    حریم عشق را درگه بسی بالاتر تر از عقل است

     کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد[۲]

    عشق از منظر عرفا، همان عقل دینی

    آن عقل و عشقی که عرفا معتقدند با هم تضاد دارند، همان عقل غیر دینی و عقل جزئی و دنیایی است. عقل دینی بعد از این‌که انسان در جهاد اصغر و با دشمن خارجی مبارزه کرد و تا آخر ایستاد و یا شهید شد‏ یا اسیر شد یا پیروز شد و در همه حالات تا آخر عمر این جهاد را رها نکرد و وقتی از میدان مبارزه با دشمن خارجی برگشت و حالا مبارزه با نفس کرد، همین عقل می‌گوید که ای انسان تو نباید در حد فهمیدن بدانی بلکه باید بروی و به مقام دیدن برسی، باید به مقامی برسی که ببینی و کشف کنی و شهود کنی و به انسان یاد می‌دهد که چگونه راه عرفان را طی کند و در تمام مراحل سیروسلوک عرفانی آن عقل همراه انسان است و مبارزه‌ای با کشف و شهود ندارد و انسان را به عشق الهی می‌رساند. آن عقل با عشق الهی هیچ مخالفتی ندارد بلکه تایید می‌کند، بلکه اصلاً خود آن عقل عشق است. کسی که به آن مرحله عشق برسد که در عشق الهی ذوب شود عقلش در نهایت شکوفایی است. آنجا دیگر بین عقل و عشق جدایی وجود ندارد. آن‌ها دو طرف یک سکه هستند یعنی حقیقتی است که از یک نظر عقل است، از یک نظر عشق است.

    به عنوان مثال در ماجرای کربلا خیلی افراد معتقدند که عقل تعطیل شد و عشق به کار آمد؛ عقلی که آنجا تعطیل شد؛ عقل دنیایی و مادی بود که منافع زودگذر و دنیایی را می‌خواهد که درواقع اصلاً عقل نیست. حقیقت عقل در کتاب قرآن، در کتاب آسمانی و در کتب روایی اهل‌بیت علیه‌السلام یک جوهر نورانی فوق همۀ جواهر است. این عقل، عقلی است که امام صادق علیه‌السلام می‌فرماید: (الْعَقْلُ مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجِ‏‏نَانُ) عقل آن‌چیزی است که انسان را وادار می‌کند که خدا را بپرستد، عقل آن‌چیزی است که به وسیله آن انسان به درجات عالی بهشت می‌رسد. این عقل، در تمام مراحل همان عقل دینی است، چه در جهاد اصغر، چه در جهاد اکبر، چه در مقام‌های بالای جهاد اکبر که مقام عشق و مقام کشف و شهود و دیدن است، برای این‌که پرده‌ها کنار برود و انسان حقایق عالم بالا را ببیند و عالم برزخ، عالم ملکوت، عالم جبروت، عالم لاهوت و این عوالم را طی کند و چشمش باز شود و از مرحله یقین به علم‌الیقین و از علم‌الیقین به مقام رؤیت و عین‌الیقین برسد و بعد از عین‌الیقین به حق‌الیقین برسد که در حق‌الیقین یعنی تمام عالم را درک کند، تمام عالم در تمام اعضاء و جوارح او حضور پیدا کنند، آن عقل است که در تمام این مراحل همراه انسان است. البته به جایی می‌رسد که آن عقل دیگر خودش را فراموش می‌کند و از آن به مقام فنا تعبر کرده‌اند. در مقام فنا دیگر اصلاً خودش را نمی‌بیند و متوجه خودش نمی‌شود، آن‌جا دیگر عقل تعطیل می‌شود. در مقام قرب الهی، در بالاترین مقام، در مقام عرش که مقام فنا است اصلاً خودش را نمی‌شناسد و متوجه خودش نیست و بعد که به خودش می‌آید متوجه می‌شود که چه جایی بوده است. البته در عرفان مقربین فنای فی الله یعنی مقام فناء فی جلوات خدا نه فنای فی‏ ذات الله که بعضی از صوفیه و عرفا معتقدند و حرف غلطی است. از عرفا آن‏ هایی که از ولایت اهل بیت و ولایت علوی و نبوی ارتزاق کردند و از آنجا نور گرفتند متوجه می‌شوند که این فناء فی الله، فناء فی ذات خدا نیست.

    این عقل، عقل دینی است که از اول تا آخر همراه سالک است، شاید به یک معنا همان روح القدسی باشد که در روایات آمده است، یعنی این در مراتب مقام روح القدس، یکی از تجلیات آن همین عقل باشد یا همان فروَهری باشد که در تعالیم حضرت زرتشت آمده است و در شاهنامه این نور همراه هر کسی که است او شاهِ شاهنامه است! شاهِ شاهنامه یعنی امام. در شاهنامه فردوسی شاه یعنی کسی که امام و خدای گونه است. فردوسی شاهنامه را از کتاب‌هایی به نام خدای نامه درآورده است. کتاب‌هایی که قبل از اسلام بوده و آن خدا یعنی کسی که خدای گونه است و به معنای الله نیست، بلکه به معنای کسی است که تجلی خدا است همان چیزی است که شیعه به آن امام می­‏‏‌گوید.

    کلمه شاه را شاه­ های ایران خراب کردند مثل هارون الرشید و یزید که خودشان را امیرالمومنین نامیدند. کلمه شاه که در فرهنگ ایرانیِ قبل از اسلام بود این شاه­ های خرابکار خراب کردند. لذا شاه به معنای کسی است که تجلی و ظهور خداوند است.

    این نوری که همراه انسان است و آن عقلی که وصل به ولایت است همان فرَّه ایزدی است، همان نوری است که در شاهنامه می‌گویند وقتی همراه کسی باشد این انسان معصوم می شود، همه جا او را حفظ می‌کند، شاید بتوان گفت این همان روح القدسی است که در قرآن آمده است. عقل به آنجا می رسد که تجلی روح القدس می‌شود و می‌تواند بایستد.

    انسان با وصل شدن به ولایت الهی با این عقل به زندگی می‌پردازد، این عقل او را همه جا راهنمایی می‌کند نه آن عقلی که توجه به مادیات دارد. در همین روایت از امام صادق(ع) سوال می کنند که عقل چیست؟ می‌فرماید: (اَلعَقلُ‌ ما عُبِدَ بِهِ‌ الرَّحمنُ‌ وَ اکتُسِبَ بِهِ الجَنان) عقل آن چیزی است که ما را به بندگی خداوند وادار می­‌کند، عقل آن چیزی است که بهشت را برای ما ایجاد می­‌کند. سوال می­ کنند آن چیزی که معاویه داشت مگر عقل نبود؟ معاویه شخص عاقلی بود پس چرا بندگی خدا را نکرد و بهشت را کسب نکرد؟ می‌فرماید: (تِلْکَ اَلنَّکْرَاءُ) که آن عقل نبود آن نکرا بود (وَ هِیَ شَبِیهَهٌ بِالْعَقْلِ) آن شیطنت بود شبیه به عقل یعنی وقتی که یک نفر خیلی باهوش و خوش فکر است ولی تمام افکار او در جهت کسب مقام و ثروت و مال در این دنیا است، می شود نکرا، و اصولاً بزرگان به ما گفتند خیال نکنید که عقل صراط است، عقل صراط مستقیم نیست بلکه عقل سراج و چراغ است و راه را به انسان نشان می­‏ دهد. انسان راه را از بیراه با عقل تشخیص می­ دهد اما حرکت باید از سوی انسان باشد. انسان باید به آن راهنمایی که عقل می­ کند عمل کند.

    چراغ عقل به حامل انرژی نیاز دارد

    چیزهایی مانند هوش، استعداد و فکر مواد سوختیِ عقل هستند. چراغِ عقل به اصطلاح به یک حامل انرژی نیاز دارد که آن حامل انرژی عبارت است از علم، هوش، تفکر، تدبر و … . این‏ها سوخت نور عقل هستند که برای کسی مثل معاویه این چراغ او را در بیراهه جلو می­ برد. برای کسی که در مسیر الهی است این چراغ او را در راه جلو می‌برد. به همین دلیل در قرآن اصلاً کلمه عقل وجود ندارد. هر چه آمده است فعل است مانند تَعقلون، یَعقلون. اسم عقل و ذاتی به نام عقل نیامده است بلکه تعقل کردن، عقل به کار بردن آمده است، به این معنا که انسان عملی را انجام می­دهد، بر اثر این عمل در او حقیقتی ایجاد می­ شود و نفس انسان به جایی می رسد که به آن عقل می‌گویند.

     اگر انسان تعقل کند، اگر عقل را به کار اندازد، اگر کارهای عاقلانه انجام دهد، روح و نفس او به عقل تبدیل می‌شود، آنگاه دیگر خودش عقل کل می­ شود، همان عقلی که به آن مقام رسیده که دیگر آمادگی دارد به مقام فنا برسد. این عقل کشف الشهود را تایید می ­کند.

    معنای حقیقی عقل

    بنابراین عقل حقیقت و جوهره‌­ای است که بر اثر وصل شدن به ولایت الهی در انسان شکوفا می­ شود و با عمل عاقلانه انسان به سعادت می ­رسد. عمل عاقلانه یعنی عملی که وقتی انسان تحت تاثیر دین قرار می­ گیرد، اَمیال و هواهای نفسانی پَست را رها می­ کند و به دنبال آرزوهای بزرگ­تر می­ رود. به همین علت در تعریف عقل گفتند عاقل آن نیست که تشخیص می ­دهد چه چیزی خوب و چه چیزی بد است، این عقل ابتدایی است بلکه عاقل کسی است که بین دو تا خوب، خوب­تر را تشخیص دهد، این مسئله بسیار مهمی است. اگر کسی مجتهد شد اما درنهایت منحرف شد، اگر کسی به مقامات بالا رسید اما درنهایت منحرف شد به این علت است که به این مسئله نرسیده است و نتوانسته بین خوب و خوب­ تر تشخیص بدهد. گاهی مواقع فردی یک نظام را، خون شهدا را پایمال می‌کند برای اینکه می‌خواهد به خیال خود یک حرف حق بزند. فرد باید آگاه باشد آن زمان که می­ خواهد حرف حق و حرف مهمی بزند، این حرف مهم، مسئله مهم تر را از بین نبرد. هرگاه فردی توانست بین مهم و اهمّ تشخیص بدهد، آن شخص قطعاً یک مرجع تقلید و یک مجتهد است! اصلاً مجتهد و مرجع تقلید کسی نیست که چهل سال درس خوانده، چهل سال سیروسلوک کرده، تفسیر نوشته، کتاب اخلاق اسلامی نوشته باشد، عرفان نوشته باشد، مرجع تقلید کسی است که این قاعده مهم اجتهادی را بتواند در همه مسائل پیاده کند، الأَهَم فِی الأَهَم و این کار بسیار سختی است، کار هر کسی نیست.

     لذا اگر کسی مجتهد شد و سپس منحرف شد که در طول تاریخ انقلاب و در طول تاریخ اسلام بسیار وجود داشته است به این علت بوده که نتوانسته تفاوت مهم و مهمتر را تشخیص دهد. این نظام ارزش­ها که چه چیزی ارزش است و چه چیزی ارزش­تر است، کار سختی است و اگر کسی پیدا شود که به این قاعده مسلط هست، او قابل اعتماد و قابل اعتنا است و می­ توان او را به عنوان ولیِّ خود انتخاب کرد. معنای حقیقی عقل این است، نه این که بفهمد چی خوب است و چی بد است. عقل آن چیزی است که بتواند بین دوتا خوب و دوتا بد را تشخیص بدهد. وقتی فرد بتواند بین دو خوب را تشخیص دهد، در فتنه دچار مشکل نمی­ شود! افرادی که در فتنه­ ها دچار مشکل می‌شوند، به همین علت است. می­ بیند یک طرف علی است و طرف دیگر عایشه‏ ام المومنین است، یک طرف عمّار است، طرف دیگر زبیر است، لذا گیر می­ کند و نمی­ تواند تشخیص بدهد که کدام َحق و کدام باطل هستند.

    لذا باید از همین اول شروع کرد. افراد باید در مسائل زندگی قدرت تشخیص بین خوب و خوب­ تر را در خود تقویت کنند. آنگاه که در دو راهی قرار می­ گیرند و می‌بینند هر دوی آن ها خوب است، فکر کنند و به سراغ مبانی و اصول بروند و ببینند اینها کدام مهم و کدام مهم تر است. اینگونه قدرت انسان زیاد می‌شود و عقل شکوفا می‌شود. البته این یکی از قواعد است و قواعد دیگری هم وجود دارد به عنوان یکی از قواعد این است که عقلی که آخرت­ نگر باشد عقل الهی است، عقلی که دنیا نگر باشد عقل شیطانی است. لذا می­ فرماید ﴿یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ﴾ [۳] و در این بیت به زیبایی می­‌فرماید:

    هر که آخر بین بوَد او مؤمن است

     هر که آخور بین بوَد او کافر است
     
    آزمودم عقل دوراندیش را

     بعد از این دیوانه سازم خویش را

    این عقل دوراندیش نبوده، دوراندیشی دنیایی داشته و الّا عقل دوراندیش به معنی واقعی که عاقبت را ببیند، همان عقل الهی و عقل ولایی است که ایمان به آخرت دارد و در همه مسائل زندگی حساب آخرت را در نظر دارد. جناب حافظ می­ فرماید:

    اسیر عشق شدن چاره خلاص من است
           
     ضمیر عاقبت اندیش پیش بینان بین
         

    [۱] سوره نور آیه ۲۵

    [۲] حافظ، غزل شماره ۱۲۱

    [۳] سوره آل عمران،آیه۱۱۴