برچسب: علم و دین

  • تقسیم­‌بندی انسان‌­ها  ۳۱   ۳  ۱۴۰۱

    تقسیم­‌بندی انسان‌­ها ۳۱   ۳  ۱۴۰۱

    ۳۱   ۳  ۱۴۰۱

    اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بِسْمِ اللَّه‏الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‏

    الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد واله الطاهر ین سیما بقیه‏الله فی السموات و الارضین

    تقسیم­‌بندی انسان­‌ها از دیدگاه قرآن و روایات

    در این مبحث به مسئله مهم تقسیم­‌بندی انسان­‌ها براساس قرآن و روایات خصوصا نهج­‌البلاغه پرداخته خواهد شد. مسئله با استفاده از دو دلیل نقلی یکی قرآن و یکی روایات توضیح داده می­‌شود. روایت مربوط به آن به نقل از امیر‌المؤمنین علی علیه‌السلام است که به حضرت کمیل می‌فرماید: الناس ثلاثه و انسان‌ها را به سه دسته تقسیم می‌کند، دلیل قرآنی نیز سوره حمد است که هر مسلمان در طول روز حداقل ده مرتبه آن را در نمازهای پنج‌گانه می‌خواند که انسان‌ها را به سه دسته تقسیم می‌کند.

    حدیث امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام به کمیل می‌فرماید:

    (النّاسُ ثَلاثَهٌ : فعالِمٌ ربّانیٌّ، و مُتَعَلِّمٌ على سَبیلِ نَجاهٍ، و هَمَجٌ رَعاعٌ.)

    «مردم سه دسته‌اند : عالم ربّانى، علم جویى که در راه نجات و رستگارى است و همج رعاع (فرو مایگانى که این سو و آن سو مى‌روند).»

    بهترین نمونه برای توضیح همج‌الرعاع این است که زمانی‌که پوست خربزه یا پوست هندوانه را در سطل آشغال می‌اندازند مخصوصاً اگر توی آفتاب بماند، حشرات ریزی روی آن‌ها شروع به پرواز کردن می‌­کنند. این حشرات عمر بسیار کوتاهی دارند و اگر یک باد بیاید همه آنها را می‌برد و بعضی از این‌ها دو سه ساعت بیشتر زنده نیستند و حداکثر زندگی آن‌ها همین‌قدر است یعنی اگر شب به دنیا بیایند روز را نمی‌بینند، اگر روز به دنیا بیایند شب را نمی‌بینند، این دقیقا توضیح همج‌الرعاع است. در مورد دو دسته اول عالم ربانی که مشخص است اما در متعلم علی‌سبیل‌نجات، متعلم کسی است که زیر نظر عالم ربانی در مسیر نجات زندگی می‌کند.

    در روایت دیگری می­‌فرماید: مردم سه دسته هستند؛ عالم ربانی، متعلم علی‌سبیل‌

    به طور کلی از جمع‌بندی این روایت و این آیه این مطلب به دست می‌آید که مردم دو گروه هستند: یک گروه انعمت علیهم و یک گروه غثاء یا همان همج الرعاع. به عبارت دیگر یک گروه کسانی هستند که مورد انعام خدا قرار دارند و یک گروه انسان‌هایی هستند که در حد پایین‌ترین موجودات قرار می­گیرند و از حیوانات هم پست‌تر هستند. انعمت علیهم خود به دو گروه تقسیم می‌شوند؛ عالم ربانی و متعلم علی سبیل النجاه، همج الرعاع نیز به دو گروه تقسیم می‌شوند؛ مغضوب علیهم و ضالین.

    و به ‌جای همج‌­الرعاع می‌فرماید: غُثاء، یعنی همین خار و خاشاک و علف‌های ریزی که روی آب هستند.

    خب این خیلی خطرناک است الان هر کس به خودش نگاه کند اگر عالم ربانی است که خوش به حالش، اگر عالم ربانی نیست ولی زیر نظر یک عالم ربانی زندگی می‌کند باز هم خوش به حالش بالاخره نجات پیدا می‌کند، اما اگر هیچ یک از این دو نیست، به او مدالی می‌دهند به نام همج الرعاع و غثاء.

    لذا هر کسی باید مواظب خود باشد. اگر فردی خود را در دسته همج الرعاع می­‌بیند باید خودش را نجات دهد و بلافاصله در خط علمای ربانی قرار گیرد و به آنها متصل شود تا در زمره اهل نجات قرار گیرد. این مسئله بسیار جدی است و به قدری مهم است که امیرالمومنین آن را به کمیل که همراز ایشان است، می­‌فرماید.

    از نظر قرآن نیز مردم سه دسته هستند؛ انعمت‌علیهم، مغضوب‌علیهم و ضالین. در نماز از خداوند متعال درخواست می‌کنیم که خداوندا ما را به راه راست هدایت کن؛ راه راست، راه کسانی که به آن‌ها نعمت داده‌ای، نه کسانی که مغضوب علیهم هستند و نه گمراهان. پس سوره حمد نیز انسان‌ها را به سه دسته تقسیم کرده است.

    در روایتی که از امیرالمومنین بیان شد دو گروه خوب بودند و گروه سوم بد بود، اما در این آیه از سوره حمد یک گروه خوب است و دو گروه بد هستند. خوب‌ها انعمت علیهم هستند که مورد توجه خداوند هستند اما بدها دو گروه مغضوب علیهم و ضالین هستند.

    تقسیم‌­بندی کلی انسان­‌ها

    پس انسان‌ها چهار گروه هستند؛ یک گروه کسانی هستند که عالم ربانی هستند، گروه دوم کسانی هستند که در خط عالم ربانی هستند، گروه سوم مغضوب علیهم هستند و گروه چهارم ضالین.

    مغضوب علیهم ممکن است از نظر اسمی جزء شخصیت‌های بزرگ تاریخی باشند اما از دیدگاه خداوند جزء همج الرعاع می‌­باشند و کسانی هستند که مورد غضب خدا قرار گرفتند. در تاریخ بشریت افراد بسیاری هستند که شخصیت­‌های بزرگی بودند مانند تیمور، هلاکوخان، چنگیز، سزار، نرون، اسکندر، صدام، نتانیاهو و از این جنایت‌کارهایی که در تاریخ اسم‌های آن‌ها بزرگ بوده است، قدرت داشتند اما این‌ها مغضوب علیهم هستند یعنی مورد غضب خدا قرار گرفتند و در رأس گمراهان هستند و ضالین را با خود به جهنم می‌برند. گمراهان کسانی هستند که تحت تأثیر رهبران دروغین، سیاستمداران و حقه‌بازان قدرت و زور و زر و تزویر قرار می­‌گیرند.

    در طرف مقابل در رأس علمای ربانی قرار دارند که انعمت علیهم هستند یعنی کسانی که مورد لطف خداوند قرار گرفتند و کسانی که پیروان آن‌ها هستند، همان متعلمین علی سبیل النجاه نیز در همین مسیر قرار دارند.

    هر فردی باید تکلیف خود را هر چه زودترمشخص کند و “هر کس که در این حلقه نیست، فارغ از این ماجراست” هر کس که در یکی از دو گروه اول نیست، جزء آن بدبخت‌ها است و حتماً هر انسانی در یکی از این چهار گروه قرار می­‌گیرد. مبادا انسان از نظر امیرالمؤمنین جزء آن افراد پست باشد.

    معنای حقیقی انعمت علیهم

    اگر این حرف شما را نمی‌لرزاند و نمی‌ترساند متأسفانه باید به شما گفت که قلب‌هایتان قسی شده چون خیلی مسئله خطرناک است! انسان باید از این مسئله بلرزد و بترسد و باید بکوشد که جزء گروه انعمت علیهم باشد. جزء کسانی باشد که خدا به آنها نعمت می‌دهد و راه آن این است که فرد در زمره متعلم علی سبیل النجاه قرار گیرد.

    بعضی افراد اشتباها انعمت علیهم را به این تفسیر می‌­کنند که انسان از نظر شناسنامه­‌ای مسلمان و شیعه باشد. در صورتی که این‌گونه نیست، شیعه بودن مهم است اما شیعه واقعی و مسلمان واقعی بودن. متعلم علی سبیل النجاه شیوه شیعه حقیقی و مسلمان حقیقی بودن را توضیح می­‌دهد. مسلمان حقیقی و شیعه حقیقی کسی است که در مسیر نجات قرار دارد و نشانی آن این است که با انعمت علیهم ارتباط روحانی دارد که معنای کلی آن علمای ربانی هستند و در رأس علمای ربانی ائمه معصومین و انبیاء عظام و پیامبران الهی و اولیاء خاص خداوند قرار دارند.

    اگر انسان همین روایات و همین مطالبی که ذکر شد در زندگی خود بگیرد و رها نکند و هرروز، هر هفته و هرماه چندین مرتبه آن را مرور کند و مواظب خود باشد که از این چارچوب خارج نشود، نجات پیدا می‌کند در غیر این صورت خدایی ناکرده در زندگی روزمره گم می‌شود و جزء همان همج الرعاع و مغضوب علیهم و ضالین قرار می­‌گیرد. گفت:

    آمد شدن تو اندر این عالم چیست

     آمد مگسی پدید و ناپیدا شد[۱]

    چگونه انسان می­تواند به عالم احاطه پیدا کند؟

    در این دنیای بی‌نهایت، در این دنیای بسیار بزرگ هم از نظر زمانی و هم از نظر مکانی اگر دقت شود نه تنها زندگی من و شما، زندگی کل بشر یعنی از اول تاریخ بشر تا الان در مقابل کل عالم هستی مثل همین همج الرعاع است، آمدورفت! یعنی وجود انسان در برابر عمر میلیاردی کره زمین که چهار میلیارد سال تا الان است و چقدر هم بعداً خواهد بود در کل عالم هستی، مثل همان همج الرعاع هست که شب را نمی‌بیند یا روز را نمی‌بیند، همین‌قدر کم است. این دنیا این‌قدر پست و این‌قدر کوچک است و انسان چقدر در این دنیا ناچیز است!

    البته همه این‌ها در صورتی است که انسان در مسیر صراط مستقیم نباشد، اما اگر در صراط مستقیم قرار گیرد تمام این عالم برای او هیچ می‌شود یعنی انسان که در این عالم هیچ هست اگر به مردان حق و به اولیاء خدا بپیوندد، مسئله برعکس می‌شود. این عالم با این عظمتش برای او مانند ذره­‌ای می‌­شود زیرا روح او بزرگ شده و وسعت می­یابد. در روایت آمده است که تمام عالم برای امیرالمؤمنین علی(ع) و اولیاء خدا در گوشه قلب آن‌ها جای می‌گیرد! یعنی آن‌قدر این روح بزرگ ‌شده است که تمام این عالم را در گوشه قلبش جای می­‌دهد، در روایت آمده است که تمام این عالم در کُنج قلب بنده خدا است.

    دو تا مقایسه است بین عالم کبیر و عالم صغیر، بین عالم انسانی که وصل شده با عالم انسانی که جداشده است، انسانی که جدا شده همین است که ذکر شد، مانند آن کلیپی که کره زمین را نشان می‌دهد، سپس از آن فاصله می­گیرد و کره زمین مدام کوچک می‌شود تا حدی که دیگر در مقابل کهکشان‌ها غیب می­گردد. در علم نجوم گفته شده ستاره‌هایی وجود دارند که کل کهکشان راه شیری را می‌گیرند! این عالم همینقدر از نظر مکانی بزرگ است! ازنظر زمانی هم که ذکر شد زمان بی‌نهایت را اصلاً انسان نمی‌تواند تصور کند و انسان چقدر پست و چقدر کم هست در این عالم هستی! اما اگر وصل شود:

    هر که با مردان حق پیوست عنوانی گرفت

     قطره چون واصل به دریا می‌شود دریا شود

    اگر انسان به جریان الهی و جریان صراط مستقیم و به سلسله اولیاء الهی وصل شود و تحت نظر و عنایت آن‌ها قرار بگیرد، در حالت عادی یک موجودی بود که اصلاً به ‌حساب نمی‌آمد، اصلاً قابل ‌توجه نبود اما در این حالت برعکس می‌شود، تمام این عالم با تمام این بزرگیِ خود برعکس می‌شود!

    یک ‌راه بسیار ساده وجود دارد برای این که این روح عظمت و احاطه پیدا کند بر تمام عالم هستی و طبق روایت تمام عالم هستی نتواند گوشه­‌ای از قلب مؤمن را اشغال کند، این‌قدر انسان گسترش معنوی و گسترش روحی پیدا می­‌کند. این راه ساده و ارزشمند وصل شدن به سلسله اولیاء بزرگ الهی است. راه بسیار ساده و کوچک که انسان می‌تواند با یک ‌لحظه برسد. بی‌جهت نبود که وقتی‌ خداوند با حضرت موسی صحبت می‌کرد حضرت موسی ناله کرد که “ربِّ کیف اصل الیک؟” خدایا مگر می‌شود من به تو برسم؟ مگر می‌شود من به تو وصل بشوم؟ خداوند متعال فرمود “قَصدُک لی وَصلُکَ الی” قصد کنی رسیدی. این قصد یک لحظه است، در یک لحظه یک موجودِ هیچ تبدیل می‌شود به یک موجودِ همه‌چیز و وجود پیدا می‌کند!

    این ماجرای وصل شدن به سلسله اولیاء الهی است، این ماجرای وصل شدن یک قطره به دریا و اقیانوس بی‌نهایت الهی است و به امید روزی که همه انسان­‌ها در این مسیر قرار گیرند.


    [۱] خیام

  • تفاوت بین عرفان مقربین و سایر عرفان­‌ها   ۲۴   ۳  ۱۴۰۱

    تفاوت بین عرفان مقربین و سایر عرفان­‌ها   ۲۴   ۳  ۱۴۰۱

    ۲۴ ۳ ۱۴۰۱

    اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بِسْمِ اللَّه‏الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‏

    الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد واله الطاهر ین سیما بقیه‏الله فی السموات و الارضین

    تفاوت بین عرفان مقربین و سایر عرفان­‌ها

    در مورد تفاوت­‌های بین عرفان مقربین و عرفان‌های کاذب یا عرفان‌های حقی که خیلی ناب نیستند و تا رسیدن به عرفان اهل‌بیت علیهم‌السلام یک اشکالات و خدشه‌هایی به آنها وارد است، در مباحث گذشته صحبت شد. یکی از تفاوت‌های مهم آن این است که عرفان مقربین معتقد است که انسان­‌ها نمی­‌توانند ذات خداوند متعال را بشناسند یعنی ذات خداوند متعال برای ناصب الله قابل‌ درک نیست. این ذات به معنای آن حق و حقیقت و نقطه کانونی خداوند است. لذا عرفان مقربین معتقد است که شناخت امکان ندارد و آن چیزی که انسان از خداوند می‌شناسد صفات و افعال فعلیه خداوند است.

    به طور کلی برای شناخت خداوند سه مرحله وجود دارد که مرحله اولِ آن شناخت افعال، تجلیات و ظهورات الهی است که برای انسان قابل شناخت است و آن چیزی که بر انسان وظیفه شده و واجب شده است که به آن شناخت پیدا کند و بشناسد همین مرحله یعنی صفات فعلیه خداوند است. بنابراین انسان وظیفه دارد خداوند را در آیاتش، در تجلیاتش، در ظهوراتش و در وجوه خداوند بشناسد و تا این حد برای انسان قابل شناخت و قابل ‌درک است. هم قابل‌درک است و هم واجب است که بشناسد. دو مرحله بعد از این مرحله شناخت وجود دارد یکی مرحله ذات و دیگری مرحله صفات ذاتی است که صفات ذاتی هم به ذات برمی­‌گردد. به انسان­‌ها گفته شده که وارد این دو مرحله نشوند زیرا هر کس وارد شود گمراه می‌شود و این مرحله برای انسان­‌ها قابل ‌درک نیست؛ نه تنها برای انسان‌های معمولی، حتی انبیاء بزرگ، انبیاء اولوالعزم، مقربین درگاه الهی و هیچ‌کس نمی­‌تواند آن را درک کند جز ذات خود خداوند. دلیلش هم این است که محاسبه‌الله یعنی غیر از خدا هر کس باشد مخلوق است و محدود است و خداوند حقیقتی بی‌نهایت است.

    این که گفته می­‌شود خداوند حقیقتی بی‌نهایت است، ممکن است این شبهه به وجود بیاید که اگر نمی­‌توان خدا را شناخت پس چرا در مورد خدا صحبت می‌کنید و تعرف می­‌کنید؟ از یک طرف می‌گویید خدا را نمی‌توان شناخت و از طرف دیگر خدا را معرفی می‌کنید و می‌گویید خدا حقیقتی بی‌نهایت است! پاسخ این است که این حقیقت بی‌نهایت همان صفات ذاتی الهی است. این صفات ذاتی الهی را نیز انسان دقیقاً نمی‌تواند درک کند بلکه یک آیه‌ای و یک لفظی از آن را شنیده است و نسبت‌ به حد خود چیزهایی متوجه می‌شود اما این که حقیقت خدا چیست و این بی‌نهایت مفهومش چیست، قابل درک نیست زیرا مفهوم یک چیز ذهنی است ولی حقیقت یک چیز خارجی است و برای انسان قابل ‌درک نیست بنابراین گفته شده وارد مرحله ذات و بحث از ذات خدا نشوید که به گمراهی کشیده می‌شوید اما عرفای غیر طریقت اهل‌بیت وارد می‌شوند و بحث می‌کنند و آخر هم به سردرگمی می­‌رسند و حرف‌هایی می‌زنند که گاهی مواقع لازمه حرف‌های آن‌ها کفریات است. وقتی وارد می‌شوند و می‌خواهند در ذات خدا بحث کنند حرف‌هایی می‌زنند که این حرف‌ها دیگر قابل‌قبول نیست و به کفریات کشیده می‌شود، به همین دلیل ائمه فرموده‌اند هرگاه به بحث ذات خدت رسیدید، ساکت باشید، فقط همین‌قدر بدانید که خداوند ذاتی است که این ذات مثل سایر ذات‏‌ها نیست. بنابراین یکی از تفاوت­‌های عرفان مقربین با سایر عرفان­ها این است که وارد بحث ذات الهی و صفات ذاتی نمی‌شود زیرا انسان نمی­‌تواند ذات خدا را بشناسد و دلیلش این است که انسان موجود محدودی است و خداوند نامحدود است، محدود هیچ‌گاه نمی‌تواند نامحدود را درک کند مگر اثر او را، جلوه و ظهور او را. انسان صفات ذاتی خدا را هم متوجه نمی‌شود به عنوان مثال خداوند عالِم است؛ خدا یک علم فعلی دارد، یک علم ذاتی دارد. علم فعلی خداوند که همین عالم خلقت است، خداوند به این عالم علم دارد و این عالم فعل خداوند است و اثر فعل خداوند است اما علم ذاتی را انسان نمی‌تواند درک کند.

    به طور کلی علم انسان دو نوع است؛ برخی از علوم، علوم حصولی است به این معنا که فرد درس می‌خواند، کلاس می‌رود، استاد برایش توضیح می‌دهد و یاد می‌گیرد. برخی از علوم هم وقتی انسان خلق شد، با خلقت او در او نهاده شده ‌است به عنوان مثال خداوند می‌فرماید:

    ﴿وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها، فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها﴾ [۱]

    «و قسم به نفس ناطقه انسان و آن که او را نیکو به حد کمال بیافرید. و به او شر و خیر او را الهام کرد.»

    انسان علومی را به صورت فطری وجود دارد اما آیا علم خداوند هم مثل فطریات انسان است؟ قطعا این‌گونه نیست. آیا مثل علوم تحصیلی است؟ قطعا خیر. این علوم انسان برای او کمال است ولی همان علوم اگر به خداوند نسبت داده شود، برای او نقص می‌شود.

    تفاوت تسبیح و تقدیس

    بنابراین دو نوع علم وجود دارد؛ یک نوع علمی که برای انسان است و برای او کمال است و برای خدا کمال نیست. انسان خداوند را تسبیح و تقدیس می‌کند، تفاوتشان چیست؟ تفاوتشان در این است که در تسبیح صفات عیب و نقص را از خداوند دور می‌کنید و سلب می‌کنید. اما یک موقع هست که شما صفات کمالیه را از خدا می‌گیرید یک صفتی که منشأ کمال است مثل علم، اما کمال نسبی، برای مخلوق کمال است برای خدا کمال نیست. به عنوان مثال اگر انسان استاد خیلی خوبی داشته باشد که در طول زندگی همراهش باشد، این کمال است زیرا یک دارایی است و هرگاه کسی دارای چیزی بود یعنی یک کمالی دارد. اما همین داشتن استاد برای خدا نقص است پس آنگاه که یک صفت کمالی از خدا گرفته می­‌شود، به آن می‌گویند تقدیس. این‌ که فرشتگان گفته‌اند:

    ﴿…نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ…﴾[۲]

    «… و حال آنکه ما خود تو را تسبیح و تقدیس می‌کنیم …»

    بنابراین در تسبیح صفات نقص از خداوند سلب شده و در تقدیس صفات کمالیه‌­ای که برای خدا کمال نیست و برای انسان کمال است، از خداوند سلب می­شود. به عنوان مثال بین کودکی که پدر و مادر داشته باشد با کودکی پدر و مادر ندارد، آن ‌که پدر و مادر دارد، کامل‌تر است اما اگر برای خدا پدر و مادر قائل شد، این برای خداوند کمال نیست لذا می‌گوید: لَم‌یَلِدوَلَم‌یُولَد اینجا خدا را تقدیس می‌شود از یک کمال، کمالی که برای بنده کمال است. علم انسان برای او کمال است، اما علم انسان برای خدا نقص است پس آنگاه که گفته می­‌شود خدا عالم است، آن علم خداوند با علم انسان تفاوت دارد. حال اشکالی ایجاد می­شود که بعضی از متکلمین و فلاسفه به اینجا رسیده‌اند که آنگاه که گفته می­‌شود خدا عالم است، انسان عالم است، یک چیز می‌فهمیم پس وقتی یک چیز می‌فهمیم باید این‌ها یک چیز باشد مفهوم علم یک چیز است پس ما می‌توانیم بفهمیم خدا عالم است. جوابش این است که وقتی گفته می­‌شود خدا عالم است یا انسان عالم است دو مفهوم به ذهن می‌آید؛ در یکی سلب نقص و یکی ایجاد کمال می‌شود. وقتی گفته می­‌شود خداوند عالم است، منظور این است که جاهل نیست اما این که علمش چیست را انسان نمی­‌تواند متوجه شود زیرا آن علم عین وجودش است و وجود خداوند مانند وجود انسان نیست. وجود انسان تماما نقص و عیب و فقر است. بنابراین عرفان مقربین معتقد است که ذات خداوند برای انسان قابل شناخت نیست و انسان می­‌تواند در مورد آن صحبت کند از صفات فعلیه خداوند است و ذات خداوند و صفات ذاتی خداوند برای او قابل شناخت نیست بلکه آیات الهی و فعل خداوند را می‌تواند بشناسد و خداوند هم از او همین را خواسته است و بیشتر از این چیزی نخواسته ‌است.

    اهمیت و معنای ایمان به غیب

    در روایات و آیات آمده است که روز قیامت بنده‌ها خدا را می‌بینند و امیرالمؤمنین می‌فرماید: من نمی‌پرستم خدایی را که نبینم (لَم أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ). از امیرالمؤمنین پرسیدند که آیا شما پروردگار را می‌بینید؟ فرمود: من پروردگاری که نبینم  راعبادت نمی‌کنم، گفتند با چشم ظاهر می‌بینید؟ فرمود: نه چشم ظاهر که خدا را نمی‌بیند بلکه با قلب و با ایمان می‌توان خدا را ادراک کرد ولی آن‌ هم همان تجلی خدا است نه ذات خدا، ذات خداوند را هیچ و هیچ و هیچ موجودی نمی‌تواند بفهمد و یکی از معانی ایمان به غیب همین است.

    خداوند می‌فرماید: مؤمن کسی است که ایمان به غیب دارد، ایمان به غیب یعنی می‌داند مراحلی است که او چیزی از آنها نمی­داند ولی هست. حالا برای افراد عادی ایمان به غیب می‌شود ایمان به آخرت، ایمان به بهشت، ایمان به جهنم، ایمان به ملائکه، ایمان به خدا و … ولی برای امیرالمؤمنین که پرده‌ها کنار رفته و عالم برزخ، بهشت، جهنم و ملائکه را دیده است و با آن‌ها صحبت کرده‌است و برای او همه پرده‌ها کنار رفته، ایمان به غیب یعنی همین ایمان به ذات خداوند.

    بعضی از بزرگان اشتباه کرده‌اند و گفته‌اند که ایمان به غیب برای بزرگان معنا ندارد چون برای آن‌ها ایمان به شهادت است و همه‌چیز را می‌بینند و برای آن‌ها همه چیز مشهود است اما به ‌نظر می‌رسد این حرف اشتباه باشد زیرا اولاً ایمان به شهادت که هنر نیست، ارزش نیست زیرا به عنوان مثال وقتی شخصی دارد می‌بیند که افرادی در جایی نشسته‌­اند، این که به این مسئله ایمان داشته باشند، ارزش نیست، اصلا نمی‌تواند ایمان نداشته باشد، این ایمان جبری است، این ایمان اختیاری نیست، چه بخواهد چه نخواهد می‌بیند. لذا ایمان به شهادت زیاد مهم نیست، ایمان به غیب مهم است که انسان به درجه‌ای رسیده باشد که همیشه بگوید من در جایی هستم که چیزهایی هست که من نمی‌دانم. نبی مکرم اسلام(ص) از وقتی متولد شد، خداوند روح‌القدس را مأمور کرد که همراه او باشد و علمش از همان موقع شروع شد و بعد که پیامبر شد قطعا با زمانی ‌که پیامبر نشده بود، تفاوت داشت و رشد کرده بود و علمش بالا آمده بود. بعد از بیست و سه سال زمانی‌که آماده می‌شد برای رفتن به آن دنیا قطعا با زمانی که پیامبر تازه مبعوث شده بود، نیز تفاوت داشت و رشد کرده بود، قطعاً نمی‌شود بگوییم که هیچ فرقی نکرده بود، خودش می فرمود که خداوند به او فرمود که بگو ﴿رَبِّ زِدنی عِلماً﴾[۳] خدایا من را از نظر علم بالا بیاور. الان هزار و چهارصد سال است از این دنیا ظاهراً رفتند ولی در عوالم ملکوت دارند رشد می­کنند و باز هم می­گویند ﴿رَبِّ زِدنی عِلماً﴾ و دائماً در حال رشد هستند زیرا دائماً در یک مقامی هستند که می‌دانند خداوندی هست، عالم غیبی هست و ایمان به غیب دارند، مسیر رشد اولیاء خدا همینگونه بوده و ایمان به غیب یک ارزش است! بنابراین اگر انسان به مقامی برسد که چیزی که برای دیگران غیبت بود، برای او شهادت بود، معلوم است رشد کرده است اما همیشه باید بداند غیبی هست و به آن غیب ایمان داشته باشیم. آن غیبی که همیشه غیب خواهد ماند و تا ابدالدهر و در عالم ازل و سرمد غیب خواهد بود، ذات خداوند متعال است که انسان باید به آن ایمان داشته باشد و آن هیچ وقت مشهودِ کسی نخواهد شد.

    این چیزی که امیرالمؤمنین می‌فرماید که من پروردگاری را که نبینم عبادت نمی‌کنم یعنی تجلیات و ظهورات او را دارم می‌بینم و انسان همین‌گونه روز به روز در این مسیر رشد می‌کند. بنابراین اگر کسی پرسید چه تفاوتی بین عرفان مقربین با عرفان‌های دیگر است؟ باید این‌گونه پاسخ داد که چندین تفاوت وجود دارد؛ یکی از آن‌ها همین است که عرفان مقربین معتقد است که ذات خداوند قابل شکار برای هیچ صیادی نیست و همان‌طور که امیرالمؤمنین علی(ع) فرمودند (لَا یُدْرِکُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ وَ لَا یَنَالُهُ غَوْصُ الْفِطَنِ)، هیچ گاه هیچ موجودی به ذات خداوند دسترسی نخواهد داشت و صحبت در ذات خداوند هم کارِ غلطی است زیرا انسان نمی­تواند حقیقت آن را درک کند مانند مفاهیم دیگری ازجمله وحدت حقه حقیقیّه، حقیقت بی‌نهایت و … .

    درک مفهوم جایزالخطا بودن انسان

    سوال مهم دیگری که همواره مطرح است این است که انسان جایزالخطا است حرف غلطی است یا حرف درستی است؟ به طور کلی یک جواز به معنای امکان و یک جواز به معنای اجازه وجود دارد. در کلام آنجا که گفته می­شود جایز یعنی امکان. لذا وقتی می‌گویند انسان جایزالخطا است یعنی انسان ممکن الخطا است. حال پرسیده می­شود چه کسی این امکان را در اختیار انسان قرار داده است؟ چه کسی انسان را ممکن الخطا آفریده است؟ پاسخ این است که خداوند به لحاظ تکوینی به انسان اجازه داده نه به لحاظ تشریعی زیرا به لحاظ تشریعی حرام است انسان خطا کند ولی به لحاظ تکوینی خدا انسان را به گونه­ای آفریده است که ممکن الخطا است یعنی خدا به لحاظ تکوین به انسان اجازه داده که خطا کند. به عبارت دیگر خداوند شرایطی را فراهم کرده که انسان می‌تواند خطا کند، می‌تواند خطا نکند و به همین علت است که ارزش دارد اگر انسان خود را کنترل کند.

    آقای فخرالدین حجازی خطیب خیلی قوی‌ایی بود، می­فرمود روزی در خیابان داشتم می‌رفتم و خواستم فکر کنم که لطفِ خدا به انسان چقدر زیاد است! داشتم در مورد الطاف خداوند به انسان فکر می‌کردم دیدم یک نفر گوشه خیابان ایستاده و دارد به خدا فحش خواهر و مادر می‌دهد! این اتفاق برای زمان قبل از انقلاب است. بعد گفت که به خودم گفتم چه خدای خوبی داریم که به این انسان می‌گوید ای انسان تو آزادی و من به تو این امکان را می‌دهم که به خودِ من هر چه از دهانت دربیاید بگویی و من کاری فعلاً با تو نداشته باشم، یعنی اجازه می‌دهم. این امکان فحش دادن به خدا را خودِ خدا داده است و این معنای جایزالخطا بودن است.

    آیا هدف وسیله را توجیه می­‌کند؟

    اما در مورد این موضوع که هدف وسیله را توجیه می‌کند، بحث بسیار است لذا در ادامه مبحث به آن پرداخته خواهد شد. بعضی افراد معتقدند هدف وسیله را توجیه می‌کند، توجیه یعنی صورت دادن، خوشگل کردن، به چیزی ارزش دادن، قابل‌قبول کردن. آنارشیست‌ها و ماکیاولیسم‌ها معروف است که می‌گویند هدف وسیله را توجیه می‌کند یعنی هدف به این کار ارزش می‌دهد. لذا هر عملی و هر جنایتی را برای رسیدن به هدفشان انجام می­دهند. علمای اخلاق و افراد اخلاقی با این حرف مخالفت کردند زیرا منشأ جنایت و منشأ فساد می‌شود و گفتند انسان برای رسیدن به اهداف خود نباید به هر کاری دست بزند.

    بعد متوجه شدند که در بعضی از مسائل حتی بزرگان اخلاق هم یک ‌چیزی گفتند که هدف وسیله را توجیه می‌کند. به عنوان مثال وقتی فردی می‌خواهد جان یک نفر را نجات بدهد اگر دروغ بگویی اشکالی ندارد. دروغ گفتن بد است اما اگر آن فرد راست بگوید، آن انسان کشته می­‌شود لذا اگر با دروغ گفتن جان انسانی را نجات دهد آیا کار او ارزش است؟ آیا این کار اخلاقی است؟ به عنوان مثال یک انسان دیوانه مستِ لایعقلی به یک انسان بی‌گناهی تهمت‌زده که تو فلان کار را کردی و باید کشته بشوی و دنبال او است و می‌خواهد او را بکُشد، از فردی می­‌پرسد آیا او اینجا است؟ او اگر دروغ بگوید آن فرد می‌رود و شخص بی‌­گناه نجات پیدا می­‌کند اما اگر راست بگوید او می‌آید و این انسان بی‌گناه را می‌کشد! در چنین شرایطی واقعا هیچ کسی حاضر نیست راست بگوید. آن‌کسی که راست می‌گوید را اتفاقا باید کشت تا باعث قتل یک انسان نشود. لذا نمی‌شود راست گفت و عقل این مسئله را نمی‌پذیرد. بنابراین آمدند کلمه را تغییر دادند و گفتند هدف وسیله را توجیه نمی‌کند بلکه توصیف می‌کند!

    به نظر می‌رسد این بازی با الفاظ است. بالاخره درنهایت می­خواهد بگوید برای رسیدن به هدف، وسیله باید عقلی باشد. به عنوان مثال شخصی می‌خواهد بالای پشت‌بام برود، این هدف است، از چه وسیله­ای باید استفاده کند؟ آیا با خودکار می‌تواند بالای پشت‌بام برود؟ نمی‌تواند، باید نردبان باشد. پس رفتن بالای پشت‌بام خودش می‌گوید اینجا نردبان می‌خواهد، با هر وسیله­ای نمی‌توان بالا رفت و یک وسیله خاص می‌خواهد. لذا می‌گویند هدف وسیله را توصیف می‌کند توجیه نمی‌کند، ارزش نمی‌دهد، ولی خب به نظر می‌رسد که این ‌یک نوع بازی با الفاظ هست و در احکام شرعی هم داریم، مثلاً قاعده‌­­ای در قوانین فقهی هست که به آن قاعده تُسب می­‌گویند. تُسب یعنی سپر، یک جنایتکاری چند نفر بی‌­گناه را گذاشته، پشت آن‌ها پنهان ‌شده، کمین کرده و از آنجا مدام دارد موشک می‌زند. حالا اگر بخواهند این فرد را از بین ببرند، چاره‎­ای نیست و ممکن است دو تا بی‌گناه هم اینجا کشته بشوند، آیا باید صبر کرد که او همین‌طور به کشتار خود ادامه بدهد یا باید اقدامی کرد و در این بین ممکن است یکی دوتا بی‌گناه هم کشته بشود؟ اسلام می‌فرماید باید اقدامی کرد و ممکن است یکی دو نفر هم کشته بشوند ولی آن‌ها شهید می‌شوند، آن‌ها هم پیش خداوند اجرشان را می‌گیرند و فرد می‌تواند برای رسیدن به آن هدف که نابودی آن ظالمِ قاتلِ جبارِ جنایتکار است این عمل را انجام بدهد، که البته باز این هم می‌شود توجیه کردن. این کار واجب است، این کار درست است، توجیه می‌کند. پس چه باید کرد؟

    جواب آن این است که در چنین مواردی باید از قاعده الاَهَم فِی الاَهَم که در فقه است، استفاده کرد. الاَهَم فِی الاَهَم یعنی برای رسیدن به یک امر مهم‌تر، یک امر مهمی انجام یا ترک شود. اگر فرد اینگونه عمل کند، اسلام آن را جایز می‌داند. اما تشخیص اینکه کدام مهم است، کدام مهم‌تر کار هرکسی نیست. بنابراین در جواب این سوال که آیا هدف وسیله را توجیه می‌کند، باید گفت که بستگی دارد چه کسی بخواهد توجیه کند، اگر یک مجتهد جامع‌الشرایط باشد، اگر ولیّ خدا باشد، می‌تواند زیرا او می‌تواند تشخیص بدهد که کدام امر مهم است و کدام مهم‌تر. افراد عادی که گرفتار هوای نفس و منافع شخصی هستند نمی‌توانند الاَهَم فِی الاَهَم کنند.

    از مرحوم علامه حلی(ره) یک سؤالی پرسیدند در مورد آب چاه که آب چاه در این شرایط نجس می‌شود یا پاک می‌شود؟ شب تا صبح هر چی خواست فتوا بدهد دید نمی‌تواند، فردا صبح گفت چاه را پرکنید، گفتند چرا؟ گفت من مُدام می‌خواهم فتوا بدهم می‌گویم نکند چون خودم چاه دارم یک‌جوری فتوا بدهم که به نفع خودم باشد! چاه را پرکنید یا بفروشید برود که من چاهی نداشته باشم که منافع من در تشخیص من تأثیر نگذارد. تشخیص من فقط تشخیص حکم خدا باشد. خب چنین فردی می‌تواند تشخیص بدهد اَهم چیه، مهم چیه، هرکسی که نمی‌تواند این را تشخیص بدهد.

     بنابراین اگر پرسیدند که آیا هدف وسیله را توجیه می‌کند؟ باید اینگونه پاسخ داد که اولاً هر هدفی هر وسیله‌­ای را توجیه نمی‌کند، هدف باید خیلی مهم‌تر از وسیله باشد که به خاطر او از این وسیله استفاده شود، اما تشخیص الاَهَم فِی الاَهَم کار اولیاءالله و بزرگان است.

    پاسخ به برخی شبهات مخالفان نظام اسلامی

    امروز عده­‌ای به اسم حجتیه و با اسم­‌های مختلف با نظام اسلامی با نظامی که این همه شهید و این همه جوانان پاک به قصد قربت الی الله رفتند کشته شدند، مخالفت می‌کنند. مخالفت آن‌ها نه برای این است که در این دستگاه‌های دولتی افراد نفوذی هستند و دارند مردم را ناراضی می‌کنند که به خاطر آن خودِ انقلابیون هم ناراحت هستند، خودِ همین شهدا هم ناراحت هستند و با آن‌ها مبارزه می‌کنند و آن‌ها را مهره دشمن می‌دانند. کسانی که در این مملکت خیانت می‌کنند، مردم را ناراضی می‌کنند، ایجاد تورم می‌کنند، ایجاد گرانی می‌کنند، احتکار می‌کنند، رشوه می‌گیرند و اختلاس می‌کنند، همه عامل دست دشمن هستند، این‌ها هم مانند خود آمریکایی‌ها می‌دانیم، اگر یک ضدانقلابی به خاطر این‌ها به انقلاب بد گفت بگو بد نگو، این کسی که این کار را کرده از جنس خودت است، این نوکر خودت است، رفیق تو است که دارد این کار را می‌کند! هر انسان پاکدلی برای این مسائل ناراحت است اما این انقلاب تأییدش را از همین شهدای پاک که عاشق خدا بودند و به خاطر خدا رفتند، می‌­گیرد و خدا نمی‌گذارد این خون‌ها هدر برود و هرکسی در هر مقامی باشد و به این‌ها خیانت کند چه آیت‌الله باشد چه مجتهد باشد چه وزیر باشد چه رئیس‌جمهور باشد، دشمن این شهدا هستند.

    عده‌ای با این نظام مخالفت می‌کنند، نظامی که محصول خون شهدا است حالا تحت هر عنوانی، یکی از مسائلی که مطرح می‌کنند مثلاً روایاتی است که در آن روایات گفتند که هر پرچمی قبل از انقلاب امام زمان برافراشته بشود این پرچم کفر است! روایاتی که در این باب هست همه برمی‌گردد به جهاد ابتدایی که چندین بار در مورد آن صحبت شد که در اسلام جهاد ابتدایی وجود ندارد یعنی در اسلام چنین چیزی وجود ندارد برای مسلمان شدن یک نفر روی گردن آن شمشیر گذاشته شود. اسلام با این مسئله مخالف است، اسلام جهاد ابتدایی به معنای قتال و جنگ ندارد، به معنای کوشش برای اشاعه فرهنگ الهی دارد. لذا جهاد ابتدایی به معنای جهاد فرهنگی و جهاد عقیدتی در اسلام وجود دارد اما جهاد به معنای قتال و جنگ برای مسلمان کردن دیگران وجود ندارد و اگر هم باشد فقط در زمان امام معصوم باید باشد زیرا امام معصوم خیلی کارها می‌تواند انجام دهد.

    کار پاکان را قیاس از خود مگیر

     گرچه ماند در نبشتن شیر و شیر[۴]

    لذا نباید این‌گونه قیاس کرد. جهاد ابتدایی و قتال ابتدایی کار امام است و آن چیزی که در روایات آمده و فرموده هر پرچمی قبل از انقلاب امام زمان برافراشته بشود پرچم کفر است، در بحث قتال است و الّا نه این جنگی که ایران داشت، نه این آمادگی نظامی و اسلحه‌سازی‌­ای که دارد و نه قیام امام(رض) در پانزده خرداد و قبل از آن هیچ‌کدام از آن‌ها ابتدایی نبود. امام روز اول با سلطنت و شاه مخالفت نمی‌کرد، گفت من نصیحت می‌کنم، یعنی امام اول از راه خیرخواهی، تبلیغ و راه ‌کار فرهنگی وارد شد اما وقتی دید دشمن اسلحه گرفته و دارد می‌کشد آنجا جهاد شد جهاد دفاعی. بنابراین این افراد آن روایت را نفهمیدند و بد فهمیدند! و خداوند ان‌شاءالله به آن‌ها فهم بدهد و بفهمند و از مخالفت با این نظامی که دستاورد خون بهترین جوان‌ها و بهترین پاکان دوران تاریخ است، دست بردارند. واقعاً شهدایی که ما داشتیم در طول تاریخ، حتی تاریخ اسلام به ‌غیر از کربلا بی‌نظیر بوده است و ان‌شاءالله خداوند همه‌کسانی که با این خون‌ها و با این جهادها و با این پاکی‌ها مبارزه می‌کنند اگر قابل هدایت هستند هدایت بفرماید، در غیر این صورت همه را نابود بفرماید.


    [۱] سوره شمس آیه ۷ و ۸

    [۲] سوره بقره آیه ۳۰

    [۳] سوره طه،آیه۱۱۴

    [۴] مولوی

  • عرفان مقربین سیر و سلوک را در بستر یقین می‌داند.۱۴۰۱/۰۳/۱۰

    عرفان مقربین سیر و سلوک را در بستر یقین می‌داند.۱۴۰۱/۰۳/۱۰

    اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بِسْمِ اللَّه‏الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‏

    الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد واله

    الطاهر ین سیما بقیه‏الله فی السموات و الارضین

    تعریف عرفان مقربین

    در این مطلب به تعریف عرفان مقربین پرداخته خواهد شد زیرا درک این مفهوم به هر چه بهتر پاسخ دادن به سوالات و شبهات بسیار کمک می­‌کند. عرفان مقربین از تعالیم قرآن و اهل‌بیت و مطالعه در سیستم‌های عرفانی مختلف و مقایسه آن­ها استخراج شده و بسیار ساده است. در مسیر حرکت انسان در صراط مستقیم در این عرفان، آنچه که در انسان زیاد می‌شود و رشد می‌کند، یقین است. به طور کلی برنامه این است که یقین انسان‌ها زیاد شود زیرا اگر یقین انسان زیاد شود، رشد روحی او به ‌سرعت بالا می‌رود و انسانی که روحش رشد کرده و حقیقتش متجلی شده است، به سنخیت با انسان کامل یا ولی‌الله اعظم سلام‌ الله ‌علیه نزدیک می‌شود و مهم‌ترین خصلتی که در این انسان ایجاد می‌شود، یقین است. لذا اگر پرسیده شود در عرفان مقربین روی چه چیزی کار می‌شود؟ پاسخ این است که روی یقین کار می‌شود، زیرا اگر یقین زیاد شود، همه چیز ازجمله اخلاص، عمل صالح، ایمان، تقوا و … همراهش می‌آید. یقین خصلت مهمی است که در روایت نیز آمده است: اول اسلام است و بعد از اسلام، ایمان است و بعد از ایمان، یقین است و سپس می‌فرمایند: خداوند هیچ‌چیز را در بین بنی‌آدم کمتر از یقین پخش نکرده است یعنی انسان‌های نادری به مرحله یقین می‌رسند و به قدری این مسئله مهم است که هدف عبادت در ظاهر آیه قرآن این معرفی ‌شده است:

    ﴿وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ﴾[۱]

    «پروردگار خودت را عبادت کن تا به یقین برسی»

    بنابراین یقین اصل است.

    مراحل یقین

    براساس آیات قرآن یقین چهار مرحله دارد؛ یقین اولیه‌ای است که انسان علم پیدا می‌کند و دچار شک و شبهه نمی‌شود، علم‌الیقین، عین‌الیقین می‌رسد و حق‌الیقین. در هر مرحله انسان وارد دنیای جدیدی می‌شود و با هر کدام از این مراحل حیات طیبه جدیدی پیدا می‌کند یعنی در این حیات طیبه طی می‌کند و هر بار، یک زندگی و حیات جدید پیدا می‌کند که با قبلی زمین تا آسمان فرق می‌کند.

    معنای صحیح آیه ﴿فَبَشِّرْ عِبَادِ الَّذینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ﴾

    در اولین مرحله یقین، یقین به سه چیز است؛ اگر این سه درست شود انسان هیچ مشکل دیگری ندارد و مرحله بسیار مهمی را طی کرده است. بعضی افراد گمان می‌کنند اگر بخواهند در صراط مستقیم قرار بگیرند، باید تمام آیات قرآن را بخوانند و اسلام‌شناس درجه یک شوند و تازه این کافی نیست و باید بروند ادیان دیگر را ببینند، حرف‌های مکاتب را بشنوند و جواب شُبهات را پیدا کنند و جوابش را هم پیدا کنند و بعد می‌بینند که امکان ندارد و به همین دلیل زده می­شوند و رها می­‌کنند. در صورتی که این تفکر اشتباه است، بعضی‌ها این آیه‌ها را اشتباه ترجمه می‌کنند، از اول انقلاب این آیه را اشتباه ترجمه کرده‌اند و هنوز هم که هنوز اشتباه ترجمه می‌کنند ﴿فَبَشِّرْ عِبَادِ الَّذینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ﴾[۲] می‌گویند به بندگان من بشارت بده، بندگان خوب من کسانی هستند که حرف‌های مختلف را می‌شنوند و بهترین حرف را انتخاب می‌کنند، لذا گفته‌اند که انسان باید همه حرف‌ها را بشنود و همه ادعاها را بشنود و بهترینش را انتخاب کند. در صورتی که این غلط است، اصلاً ترجمه آیه غلط است، تفسیرش هم غلط است. مگر انسان وقت می‌کند که برود هر قول باطلی را بشنود! مگر انسان اجازه دارد که هر حرف باطلی را بشنود!

    اینجا منظور آیه قرآن از قول، قول خوب و قول حق و قول قرآن است یعنی قرآن را می‌شنوند و بهترین آیات قرآن را تبعیت می‌کند. میان آیات قرآن، بعضی‌ها خوب و بعضی‌ها بهتر است، همه آیات قرآن یک درجه نیست، بعضی‌ها حسن است بعضی‌ها احسن است. احسن همان بحث تبعیت از ولایت است، فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ یعنی آن قسمتی که در مورد ولایت صحبت می‌کند آن را تبعیت می‌کند. لذا این که بعضی افراد به‌عنوان آزادی بیان و آزادی عقیده به این آیه استناد کرده‌اند، اشتباه است حتی آن زمانی‌که داشتند قانون اساسی را تصویب می‌کردند بسیاری از افراد فاضل به این آیه استناد می‌کردند که قرآن می‌گوید انسان باید آزاد باشد و حرف‌های مختلف را بشنود و بهترینش را انتخاب کند در صورتی که اصلاً این‌طوری نیست. اصلا انسان نباید هر حرفی را بشنود، مگر انسان چقدر عمر کند که بخواهد برود همه مکاتب را مطالعه کند و سعی کند از بین آنها بهترین مکتب را انتخاب کند و اسم خود را  محقق بگذارد. چنین فردی محقق نیست بلکه کسی است که دارد عمرش را تلف می‌کند و اگر فردی در این مسیر بیفتد، شیطان حسابی او را بازی می‌دهد. اصلاً یکی از کارهای شیطان این است که هر روز انسان را به چیزی مشغول کند و سر او را گرم کند و یک مشکلی برای او درست کند تا عمرش تلف شود و آخر عمر با دست ‌خالی از دنیا برود. یک روز مشکل نداشتن دیپلم هست، یک روز مشکل نداشتن لیسانس است، یک روز نداشتن فوق ‌لیسانس است، یک روز نداشتن دکترا، یک روز نداشتن ماشین، یک روز نداشتن شغل، یک روز نداشتن خانه، یک‌ روز اختلاف با همسر است، یک‌ روز اختلاف با همکار است. شیطان هر روز به شکلی شیطان انسان را سرگرم می‌کند و لذا همیشه گمان می­کند که بدبخت‌ترین آدم‌ها است و مشکلات از همه طرف به او رو آورده است به قول یک شاعر که می‌گفت:

    به گرداگرد خود چندان‌ که بینم

     بَلا انگشتری و من نگینم

    مشکلات هیچ‌وقت و هیچ‌وقت تمام نمی‌شود و انسان هیچگاه از این مشکلات رهایی ندارد و لذا باید نگاه کند و سعی کند که حلش کند ولی غصه نخورد. سالک راه خداوند از مشکلات خسته نمی‌شود، فرار هم نمی‌کند. مشکلات هر چه بیشتر طرفش می‌آید، می‌فهمد که فرج بیشتر خواهد بود، فرار نمی‌کند و مشکلات را می‌بیند و برای آن‌ها غصه نمی‌خورد. بنابراین حرف‌های باطل زیاد هستند و تمام‌شدنی نیستند و انسان نباید وقت خود را در این حرف‌ها و مشکلات باطل حرام کند و باید به دنبال حرف حق باشد.

    برای فهم بهتر موضوع مثالی می‌­زنیم. آقایی از طرف بانک مرکزی آمده بود و می‌خواست به کارمندهای بانک روش تشخیص اسکناس جعلی را آموزش دهد. گفت که اولاً بعضی از اسکناس‌‌های جعلی کاغذشان مشکل دارد، بعضی خط کنار آن اشکال دارد، بعضی عکسش اشکال دارد، بعضی نخ آن اشکال دارد و … . یک کارمند عاقلی بلند شد و گفت: آقا چرا وقت ما را می‌گیرید؛ اگر شما هزارتا اسکناس جعلی هم نشان بدهید دزدها و افراد اهل جعل یک‌چیز جدید جعل می‌کنند. گفت: خب چکار کنیم؟ آن کارمند پاسخ داد: ویژگی­های اسکناس سالم را به ما یاد آموزش بدهید، ما اسکناس سالم را که ببینیم و بشناسیم هر چه که سالم نباشد، مشخص می­شود جعلی است.  بنابراین این راه بسیار خوبی است. انسان باید حق را بشناسد، نباید دنبال شناخت باطل‌ها برود، احصاء باطل‌ها شدنی نیست، شیطان هر روز یک بازی درست می‌کند، هر روز یک مکتب درست می‌کند، هر روز یک فرقه درست می‌کند، هر روز یک جریان درست می‌کند، انسان باید جریان حق را بشناسد!

    مراتب یقین اولیه

    فرد باید تفاوت بین عرفان ناب با عرفان‌های باطل را بداند. این که بخواهد عرفان‌های باطل را بشناسد چه فایده­ای دارد و اشکالات هر چه گفته شود تمام نمی‌شود. همین که فرد ملاک عرفان حق را بداند، متوجه می‌شود هر عرفانی به این شکل نباشد، حق نیست و این بسیار ساده است. کلا سه کلمه است که اگر این سه کلمه برای فرد خوب جا بیفتد، یقین اولیه را طی کرده است و وقتی‌که یقین اولیه را طی کرد در آن مراتب بالای یقین تمام شبهات، تمام اشکالات، تمام مجهولات او تبدیل به معلومات می‌شود و با توجه به این که به علم انسان کامل وصل می‌شود، علمش روزبه‌روز بیشتر می‌شود و حقایق برایش روشن می‌گردد. آن سه مورد عبارتند از: ۱_ توحید ولایی. ۲- سلسله ولایت. ۳_ ایمان به آخرت، اعتقاد به این‌که انسان روح و یک موجود ابدی هست. اگر انسان این سه مورد را باور کند و به آن یقین پیدا کند، مرحله اول را طی کرده است.

    معنای توحید ولایی

    توحید ولایی به این معنا نیست که انسان باور کند خدایی هست بلکه به این معناست که خدایی هست که ارتباطش با مخلوقات و با بندگان خودش قطع نشده، دنیا را خلق نکرده و رها کند، به قول تورات پشیمان شده باشد و بگوید عجب دنیایی خلق کردم، عجب آدم‌هایی خلق کردم! خداوند عالم را خلق کرده و به عالم نظر دارد، به این توحید ولایی گفته می­شود. توحید ولایی یعنی خداوند واحدِ احد با عالم هستی ارتباط دارد و آن را رها نکرده است و نسبت به این عالم رحمت و عنایت دارد و این عالم را به طرف خود و سعادت فرا می­خواند. یهود گفتند خداوند دنیا را خلق کرد بعد پشیمان شد و گفت عجب عالمی خلق کردم پر از خونریزی و فساد، بعد پشیمان شد و رها کرد.

    ﴿وَقَالَتِ الْیَهُودُ یَدُ اللَّهِ مَغْلُولَهٌ غُلَّتْ أَیْدِیهِمْ وَلُعِنُوا بِمَا قَالُوا بَلْ یَدَاهُ مَبْسُوطَتَانِ یُنْفِقُ کَیْفَ یَشَاءُ…﴾ [۳]

    «یهود گفتند: دست (قدرت) خدا بسته است! به واسطه این گفتار (دروغ) دست آنها بسته شده و به لعن خدا گرفتار گردیدند، بلکه دو دست (قدرت) خدا گشاده است و هر گونه بخواهد (بر خلق) انفاق می‌کند.»

    دست خداوند باز است و دارد انفاق می‌کند یعنی به عالم و عنایت دارد. اینگونه نیست که دنیا را خلق کرده باشد سپس پشیمان شده باشد و دست روی دست گذاشته باشد. اگر کسی به این مسئله اعتقاد پیدا کرد، مرحله توحید ولایی را گذرانده است. به ‌سادگی هم می‌شود اعتقاد پیدا کرد، هر عاقلی می‌فهمد که خداوند چنین حقیقتی است؛ خالق است و راحِم است. خدایی که خالق نباشد خدا نیست، و خدایی که راحِم نباشد و رحمت نداشته باشد خدا نیست، فهم این موضوع خیلی ساده است.

    معنای سلسله ولایت

    مرحله دوم این است که ولایت، توجه و تصرفی که خدا به عالم دارد اینگونه نیست که مستقیماً هرکسی بتواند با او ارتباط برقرار کند، بلکه خداوند متعال باید در این مسیر بین خود و بندگانش وسایطی قرار دهد. خداوند عالم را طوری خلق کرده است که یک لامپ کوچک کم‌ظرفیت نمی‌تواند بلافاصله جریان قویِ برق را از کارخانه تحمل کند و می‌شکند و نابود می‌شود، بلکه باید هر لامپی با یک منبعی که مناسب با ظرفیت خودش است ارتباط برقرار کند، به این سلسله ولایت گفته می­‌شود.

    معنای ایمان به آخرت

    بعد از این که سلسله ولایت حل شد، مسئله سوم این است که انسان بفهمد که روح است و این روح تمام‌شدنی نیست، ابدی است! روحی نیست که وقتی بمیرد، همه ‌چیز تمام بشود و این همان اعتقاد به آخرت است ﴿یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ﴾[۴] و ﴿آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْهِ مِن رَّبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ کُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَ مَلآئِکَتِهِ وَ کُتُبِهِ﴾[۵] این ملائکه و رُسل و کُتب همان واسطه‌ها هستند، همان سلسله اولیاء هستند.

    نتیجه گیری

    اگر انسان در این سه مورد به‌یقین برسد، دیگر لازم نیست ادیان دیگر و مکاتب مختلف را مطالعه کند، راه نجات همین است؛ خدایی هست، انسان می­تواند با این خدا ارتباط برقرار کند و اگر با این خدا ارتباط برقرار کند، نجات پیدا می‌کند. دیگر هرکسی هر چه غیر از این بگوید، باطل است.

    خدا منبع همه سعادت‌ها و همه لذت‌ها است و اگر انسان به او وصل شود، نجات پیدا می­‌کند. پس عقل می‌گوید که باید به دنبال خدا رفت نه هیچ کس دیگری. سپس همین خدا فرموده است اگر می‌خواهی به من برسی باید از طریق اولیاء من برسی، نه به دلیل این که من به تو توجه ندارم، من به تو توجه دارم اما تو باید با ظرفیت خود این عنایت و فیض و رحمت را دریافت کنی. بستگی به ظرفیت تو دارد و این مشکل از تو است!

    بنابراین این که انسان باید از طریق اولیاء الهی به خداوند متصل شود و این اتصال بدون واسطه محقق نمی­‌شود، به خاطر ضعف انسان است، به این علت است که ظرفیت وجود او ناقص است، لذا باید به دنبال کسانی برود که این راه را رفتند و ظرفیت آن‌ها گسترده شده است و بیشتر مورد توجه و عنایت خدا هستند و از فیض خدا بیشتر استفاده می‌کنند. مبحث سلسله ولایت بسیار گسترده است ولی اگر کسی همین را بفهمد که ملائکه خدا، انبیاء خدا، رسل خدا و اولیاء خدا واسطه فیض هستند و خداوند از انسان خواسته که از طریق آنها با او ارتباط برقرار کنند، او سلسله ولایت را درک کرده است.

    به عنوان مثال اگر فردی بخواهد شخصیت مهم را ملاقات کند مثلا رئیس‌جمهور را، آیا همین‏‌طور اجازه می­‌دهند که با او ملاقات کند؟ قطعا چنین چیزی امکانپذیر نیست و باید واسطه داشته باشد، باید دنبال کسانی باشید که آن‌ها بتوانند او به آن شخصیت وصل کنند و از طریق این‌ها خود را به آن رئیس‌جمهور برساند. یک رئیس‌جمهور که نمی‌تواند بدون واسطه با همه ارتباط داشته باشد.

    یکی از دستورات اسلامی این است، در نهج‌البلاغه امیرالمؤمنین(ع) به فرماندار خودش می‌فرماید: بین تو و مردم نباید کسی حائل و مانع باشد، باید مردم بتوانند با تو تماس بگیرند. این ویژگی ‌یک رهبر و مدیر اسلامی است که امیرالمؤمنین می‌فرماید. حالا اگر قرار باشد این مسئله را در جامعه امروز پیاده کرد، سه تا حرف می‌شود زد؛ یکی این که حرف امیرالمؤمنین امروز امکان‌پذیر نیست، ایشان این مسئله را برای آن زمان گفته است که جامعه کم جمعیت بوده است. یک رهبری که با دویست، سیصد نفر زندگی می‌کند، می‌تواند این کار را انجام دهد اما امروز رهبر چگونه می­تواند با هشتاد میلیون جمعیت ارتباط داشته باشد. بنابراین این که امیرالمؤمنین(ع) می‌فرماید بین تو به ‌عنوان رهبر جامعه با مردم نباید حجابی باشد، منظور این است که مردم بتوانند درد خود را به رهبر بگویند و او مشکلات آنها را حل کند.

    لذا برای این که در جامعه امروز بتوان حرف امیرالمومنین را عملی کرد تنها یک راه وجود دارد و آن این است که بین رهبر و بین مردم واسطه‌هایی باشند، افرادی که هم مورد اعتماد مردم باشند و هم مورد اعتماد رهبر، یعنی رهبر بداند که این‌ها از طرف مردم می‌آیند و حرف‌های مردم را به او می‌زنند و مورد اعتماد مردم هم باشند و مردم بدانند که حرف­هایشان را به رهبر می‌رساند. وقتی این‌ها حاصل بشود، این ولایت و سلسله ولایت نیز حاصل ‌شده است زیرا مسئله فقط دیدن نیست، مسئله این است که مردم باید درد خود را به گوش رهبر برسانند. تعداد این واسطه‌ها مهم نیست، مهم این است که مورد اعتماد باشند، وقتی مورد اعتماد باشند و افراد مطمئن باشند که حرفشان به رهبر می‌رسد و رهبر هم مطمئن باشد که حرف مردم به او می‌رسد، این می­شود نظام ولایی، می‌شود جریان فیض، می‌شود حل مشکلات مردم و می‌شود رشد جامعه و این سلسله می‌شود سلسله الهی.

    بنابراین بعد از ولایت الهی این سلسله الهی باید در جامعه اسلامی تحقق پیدا کند. وقتی این سلسله پیدا شد، وقتی انسان در نوعی از زندگی بود که می‌دانست کسانی هستند که او را به ولایت الهی وصل کنند و ولایت الهی در زندگی آنها تأثیر داشته باشد این می‌شود وصل شدن به جریان ولایت که همان اصل دوم است.

     پس اصل اول این است که انسان به توحید ولایی اعتقاد داشته باشد. توحید ولایی با توحید به تنهایی تفاوت دارد. توحید به تنهایی این است که انسان اعتقاد پیدا کند خدا هست اما توحید ولایی به این معناست که خداوند هست و این خداوند ارتباطش را با مخلوق خودش قطع نکرده و عنایت و فیض خود را از طریق اولیاء به آن‌ها خواهد رساند.

    حال ممکن است این سوال مطرح شود که مقایسه رابطه انسان با خداوند با روابط دنیایی قابل‌قبول نیست زیرا خدا خود فرموده است که من می‌توانم با شما ارتباط برقرار کنم! در پاسخ به این سوال باید گفت که خدا می‌تواند با انسان ارتباط برقرار کند، از ناحیه او مشکلی نیست، ظرفیت انسان­های عادی به گونه­ای است که نمی­توانند مستقیما با او ارتباط برقرار کنند لذا خودِ او هم فرموده که انسان تنها از این طریق می­تواند با من ارتباط برقرار کند.

    یک رئیس‌جمهور اگر بخواهد افراد مختلف جامعه را ببیند می‌تواند این کار را انجام دهد اما به دلیل حکمت‌هایی و مصالحی واسطه‌هایی قرار می‌دهد. به عنوان مثال در مورد امور برق وزیر نیرو، در مورد مسائل بهداشتی وزیر بهداشت و … را قرار می‌­دهند که هم کار را انجام بدهند و هم رابط باشند، این سلسله‌ها باید حفظ شود. اگر این سلسله‌ها حفظ شود، این نظام یک نظام ولایی می‌شود.

    در جریان سیروسلوک عرفانی اولیاء خدا یعنی بندگانی که به خدا نزدیک هستند و در سلسله قرار دارند، بهترین واسطه‌ها هستند برای این که انسان با آنها ارتباط برقرار کند و از طریق ارتباط روحی با آن‌ها روحِ خود را تکامل بدهد، مرحله‌ به ‌مرحله بالا برود تا در مرحله عین‌الیقین و حق­الیقین به‌جایی می­رسد که که با ولی‌الله اعظم و با خودِ خدا می‌تواند با واسطه‌های کمتری ارتباط برقرار کنید. این تعریفِ خلاصه عرفان مقربین است.

    بنابراین عرفان مقربین سه تا بحث بیشتر ندارد: ا- توحید ولایی ۲- سلسله اولیاء ۳- ایمان به آخرت.  

    اگر کسی ایمان به آخرت نداشته باشد می‌گوید من می‌میرم و تمام می‌شود، اصلاً ولایت را برای چه می‌خواهم؟ اما اگر عقل داشته باشد برای دو روز دنیای خود هم بهتر است با خدا زندگی کند. اگر به خدا اعتقاد داشته باشد عقل می‌گوید همین دو روز هم با آن خدا که منبع قدرت است ارتباط داشته باشد. ولی مسئله این است که شخص بداند که یک روح هست که این جسم وسیله زندگی دنیایی او است. او ‌بعد از این که این جسم را رها کند دنیاهایی دارد، منازلی دارد، راه‌هایی دارد و آن‌قدر طولانی است که اگر در این دنیا یک میلیارد سال هم زندگی کند، وقتی به آن سفر برود این‌ یک میلیارد سال برای او هیچ است، یعنی یک میلیارد سال در مقابل بی‌نهایت هیچ است. وقتی انسان این مسئله را درک کند، متوجه می­شود که چقدر وقتش در این دنیا کم است و باید این روح را به آن عالم وصل کند.

    بنابراین اگر کسی یک‌ ذره تحقیق کند و مقداری وقت بگذارد، به این سه مسئله می‌رسد، به‌طوری‌که یقین می‌کند و به این ترتیب مرحله یقین اولیه حاصل‌ شده است.

    حقیقت؛ متاعی که مشتری آن کم است

    عده­ای از افراد هستند که می‌پرسند اگر شما انقدر محکم حرف می­زنید و یقین دارید تنها راه همین است پس چرا هیچ‌کس نمی‌آید؟ چرا هیچ‌کس این حرف را نمی‌زند؟ چرا در دنیا جا نیفتاده است، فقط شما این حرف را می‌زنید؟ جواب او این است که گفت:

    ببخشای کآنان که مرد حقند

     خریدار دکان بی رونقند[۶]

    این حقایق مشتری کم دارد، مردم دنبال عرفان بازی هستند، یعنی به مجالسی می­روند که یک حالی بکنند، یک تنوعی باشد، یک تفریحی بکنند تحت عنوان خدا، مثل این طاغوتی‌ها که نماز نمی‌خواند، دین ندارد، به انقلاب بد می‌گوید، به اسلام بد می‌گوید ولی مثلاً شب‌ها که می‌نشینند دور هم حافظ را باز می‌کنند، یک‌چیزی هم می‌زنند و خلاصه با حافظ حال می‌کنند. اصلاً نه معنای حافظ را می‌فهمند نه شعر حافظ را می‌فهمند و از حافظ همان مِی و شراب و شاهد و ساقی و از این‌جور چیزها می‌فهمند. این کارها داروی مسکنی است برای فرار از زندگی و مشکلاتش. عرفان بازی زیاد است و کسی دنبال این نیست که حقیقت را بفهمد و سیروسلوک داشته باشد و خودش را نجات بدهد. این متاع متاعی است که مشتری آن کم است، کم کسی حاضر می‌شود زیرا باید تسلیم بشود، تسلیم خداوند بشود، تسلیم ولایت بشود و زیر نظر اولیاء خدا سیروسلوک داشته باشد تا به‌جایی برسد.


    [۱]   سوره حجر آیه ۹۹

    [۲] سوره زمر آیه ۱۷

    [۳] سوره مائده، آیه۶۴

    [۴] سوره آل‌عمران،آیه۱۱۴

    [۵] سوره بقره،آیه۲۸۵

    [۶]  بوستان سعدی

  • عرفان‌ یعنی‌ قبول‌ دوئالیسم‌ عقل‌ کلی‌ و عقل‌ جزئی‌ / دکتر سید حسین نصر

    امروزه‌ یکی‌ از تأسف‌بارترین‌ گرایشهای‌ غالب‌ در بعضی‌ از مناطق‌ خاص‌ جهان‌ اسلام‌، اقتباس‌ بعضی‌ مکاتب‌ و اندیشه‌های‌ احیاناً مُد شده‌ در غرب‌، و چسباندن‌ پسوند «اسلامی‌» به‌ آنهاست‌. چنین‌ است‌ که‌ ما شاهد اصلاحاتی‌ همچون‌ «دموکراسی‌ اسلامی‌»، «سوسیالیسم‌ اسلامی‌» یا «راسیونالیسم‌ اسلامی‌» و غیره‌ هستیم‌. این‌ گرایشها سعی‌ می‌کنند با مدرن‌ نشان‌ دادن‌ و به‌ روز کردن‌ اسلام‌، آن‌ را قابل‌ پذیرش‌ سازند و بدین‌ طریق‌ با تقلیل‌ و فروکاستن‌ اسلام‌ از یک‌ مجموعه‌ی‌ تام‌ اصول‌ و مبانی‌ و از یک‌ جهان‌بینی‌ کامل‌، به‌ صفتی‌ که‌ اسمی‌ را توصیف‌ می‌کند، آن‌ را تحریف‌ می‌کنند. به‌ طوری‌ که‌ این‌ کاربرد معنا و مفادی‌ کاملاً متفاوت‌ با آنچه‌ در چارچوب‌ فکری‌ تمدن‌ غربی زاینده‌ی‌ این‌ اصطلاحات‌ از آنها اراده‌ می‌شود، پیدا می‌کند.

    گرایشهای‌ مدروز (1)

    امروزه‌ یکی‌ از تأسف‌بارترین‌ گرایشهای‌ غالب‌ در بعضی‌ از مناطق‌ خاص‌ جهان‌ اسلام‌، اقتباس‌ بعضی‌ مکاتب‌ و اندیشه‌های‌ احیاناً مُد شده‌ در غرب‌، و چسباندن‌ پسوند «اسلامی‌» به‌ آنهاست‌. چنین‌ است‌ که‌ ما شاهد اصلاحاتی‌ همچون‌ «دموکراسی‌ اسلامی‌»، «سوسیالیسم‌ اسلامی‌» یا «راسیونالیسم‌ اسلامی‌» و غیره‌ هستیم‌. این‌ گرایشها سعی‌ می‌کنند با مدرن‌ نشان‌ دادن‌ و به‌ روز کردن‌ اسلام‌، آن‌ را قابل‌ پذیرش‌ سازند و بدین‌ طریق‌ با تقلیل‌ و فروکاستن‌ اسلام‌ از یک‌ مجموعه‌ی‌ تام‌ اصول‌ و مبانی‌ و از یک‌ جهان‌بینی‌ کامل‌، به‌ صفتی‌ که‌ اسمی‌ را توصیف‌ می‌کند، آن‌ را تحریف‌ می‌کنند. به‌ طوری‌ که‌ این‌ کاربرد معنا و مفادی‌ کاملاً متفاوت‌ با آنچه‌ در چارچوب‌ فکری‌ تمدن‌ غربی زاینده‌ی‌ این‌ اصطلاحات‌ از آنها اراده‌ می‌شود، پیدا می‌کند.

    اسلام‌ در صورتی‌ که‌ ابعاد و اعماق‌ آن‌ تبیین‌ و تشریح‌ شود، می‌تواند در میان‌ غیر مسلمانان‌ بصیر و آگاه‌ و همچنین‌ در میان‌ خود جوانان‌ مسلمان‌ تحصیل‌ کرده‌ی‌ غرب‌ احترام‌ و حتی‌ هواداری‌ و تعلق‌ خاطر به‌ دست‌ آورد، نه‌ با ارائه‌ی‌ آن‌ به‌ مثابه‌ ترجمه‌ی‌ دیگری‌ از ایدئولوژیها و مکاتب‌ غربی‌ که‌ گهگاهی‌ امروزه‌ در غرب‌ مُد شده‌ است‌. از این‌ بالاتر، می‌توان‌ اسلام‌ را به‌ عنوان‌ یک‌ جایگزین‌ و بدیل‌ روشن‌ و صریح‌ برای‌ مکاتب‌ مذکور مطرح‌ کرد که‌ می‌تواند برنامه‌ی‌ کاملی‌ برای‌ حیات‌ بشری‌ و حتی‌ کل‌ رفتارهای‌ انسان‌ در جهان‌ امروز ارائه‌ نماید.

    دفاع‌ منفعلانه‌ از اسلام‌

    با دفاع‌ از اسلام‌ بر بنیاد مجموعه‌ای‌ از توجیهات‌ دفاعی‌ منفعلانه‌ و ضعیف‌، و اینکه‌ هر چیز مُدی‌ را اسلامی‌ وانمود کنیم‌، نمی‌توانیم‌ اهل‌ فکر را متقاعد سازیم‌. به‌ علاوه‌ چنین‌ روشهایی‌ سبب‌ می‌شود که‌ اسلام‌ برای‌ مخاطبان‌ مطلع‌ به‌ صورت‌ یک‌ مکتب‌ غربی‌ درجه‌ دوم‌ به‌ نظر آید. مثلاً اگر اسلام‌ به‌ صورت‌ سوسیالیسم‌ یا راسیونالیسم‌ (اصالت‌ عقل‌) عرضه‌ شود، در این‌ صورت‌ انسان‌ نواندیش‌ غربی‌ که‌ بیرون‌ از حوزه‌ی‌ اسلام‌ زندگی‌ می‌کند، شکل‌ اصیل‌تر و خالص‌تری‌ از سوسیالیسم‌ یا عقلانیت‌ را در خود فلسفه‌ها و مکاتب‌ غربی‌ جستجو خواهد کرد، زیرا بر بدیل‌ اسلامی‌ آنها ترجیح‌ دارد.

    خبط‌ نوگرایان‌ مسلمان‌

    گروهی‌ از مسلمانان‌ نوگرا و مدرن‌ به‌ اسم‌ آنچه‌ به‌ زعم‌ آنها یک‌ اسلام‌ راسیونالیستی‌ ساده‌ است‌ و با جهان‌ مدرن‌ هماهنگی‌ و انطباق‌ دارد، می‌خواهند چهارده‌ قرن‌ تمدن‌ اسلامی‌ و میراث‌ اندیشه‌ی‌ عقلانی‌ آن‌ و همچنین‌ مکاتب‌ حکمی‌ و فلسفی‌ رشد یافته‌ در دامان‌ آن‌ را به‌ کناری‌ افکنند. گروه‌ اندکی‌ به‌ این‌ حقیقت‌ واقف‌اند که‌ شبهات‌ و مسائل‌ اصلی‌ مطرح‌ شده‌ از سوی‌ جهان‌ جدید در باب‌ دین‌ -از قبیل‌ چالشهای‌ مارکسیستی‌ یا داروینیستی‌ یا اگزیستانسیالیستی‌ دنیامدار- را نه‌ با تفسیر راسیونالیستی‌ ساده‌ از اسلام‌ در شکل‌ مکتب‌ سلفیه‌ و مانند آن‌، بلکه‌ با توسل‌ به‌ سرمایه‌ی‌ فلسفی‌ و متافیزیکی‌ عمیق‌ حکمت‌ سنتی‌ توسعه‌ یافته‌ در دامان‌ اسلام‌، می‌توان‌ پاسخ‌ داد. حکمتی‌ که‌ بخش‌ اعظم‌ آن‌ با تصوف‌ درهم‌ آمیخته‌ و در عین‌ منطقی‌ و عقلانی‌ بودنش‌، راسیونالیستی‌ صرف‌ نیست‌.

    راسیونالیسم‌ غربی‌ چیست‌؟

    اکنون‌ این‌ سؤال‌ مطرح‌ می‌شود که‌ راسیونالیسم‌ در زبان‌ غربی‌، دقیقاً به‌ چه‌ معناست‌؟ در اینجا باید میان‌ کاربرد طبیعی‌ و عرفی‌ عقل‌ جزئی‌ (reason) و منطق‌ با راسیونالیسم‌، که‌ از عقل‌ جزئی‌ به‌ عنوان‌ تنها وسیله‌ی‌ کسب‌ معرفت‌ و تنها معیار داوری‌ درباره‌ی‌ حقیقت‌ استفاده‌ می‌کند، تمایز قائل‌ شد. گاهی‌ عقلانیت‌ ارسطویی‌ را راسیونالیسم‌ دانسته‌اند، هر چند در فلسفه‌ی‌ ارسطو شهودهای‌ متافیزیکی‌ هست‌ که‌ نمی‌توان‌ آنها را به‌ نتایج‌ ساده‌ی‌ عقل‌ جزوی‌ انسان‌ برگردانید، اما راسیونالیسم‌ به‌ معنای‌ دقیق‌ کلمه‌، با فلسفه‌ی‌ جدید اروپایی‌ آغاز می‌شود، هر چند مواردی‌ از آن‌ در دوران‌ باستان‌ وجود داشته‌ است‌.

    اگر راسیونالیسم‌ را کوششی‌ برای‌ بنای‌ نظامی‌ بسته‌، مشتمل‌ بر کل‌ واقعیت‌ و مبتنی‌ بر تعقل‌ انسانی‌ صرف‌ (reason) معنا کنیم‌، آغازگر آن‌ دکارت‌ است‌، چرا که‌ برای‌ دکارت‌ معیار نهایی‌ واقعیت‌ فی‌نفسه‌، نفس‌ انسانی‌ است‌ نه‌ عقل‌ الهی‌ یا وجود محض‌. دکارت‌ با جمله‌ی‌ «می‌اندیشم‌، پس‌ هستم‌» (۲) دانش‌ بشری‌ را در سطح‌ عقل‌ فردی‌ مقید ساخته‌، بدین‌ طریق‌ آن‌ را محدود ساخت‌. این‌ گرایش‌ با راسیونالیسم‌ قرنهای‌ هجدهم‌ و نوزدهم‌ میلادی‌ به‌ اوج‌ خود رسید، قبل‌ از اینکه‌ سنگینی‌ و گرانباری‌ نظام‌ راسیونالیستی‌، شکافهایی‌ را در دیواره‌ی‌ مستحکم‌ آن‌ ایجاد کند که‌ از آن‌ طریق‌، عناصری‌ غیر عقلانی‌ از زیر در آن‌ جریان‌ یابند.

    منطق‌ خود جنبه‌ای‌ از حق‌ است‌

    هنگام‌ تحقیق‌ در باب‌ نقش‌ عقل‌ جزئی‌ (reason) و استدلال‌ در اسلام‌، تمییز بین‌ راسیونالیسم‌ فوق‌الذکر با اعتبار و حرمت‌ علم‌ منطق‌ امری‌ اساسی‌ است‌. زیرا منطق‌ در حد خود، جنبه‌ای‌ از حق‌ است‌ و «الحق‌» نام‌ خداوند (اللّه‌) است‌. هوش‌ و خرد نیز هدیه‌ای‌ است‌ الهی‌ که‌ انسان‌ را به‌ اثبات‌ اصل‌ توحید و حقایق‌ اساسی‌ وحی‌ اسلامی‌ راهنمایی‌ می‌کند و منطق‌ در جهان‌بینی‌ اسلام‌ همانند نردبانی‌ کاربرد دارد که‌ آدمی‌ را از عالم‌ کثرت‌ به‌ عالم‌ الوهیت‌ برمی‌کشد.

    راسیونالیسم‌ آن‌ گونه‌ که‌ در غرب‌ پدیدار شده‌، تکان‌ یافت‌، همانند حجابی‌ انسان‌ را از خداوند جدا کرد و نشان‌ از طغیان‌ انسان‌ علیه‌ ملکوت‌ و عالم‌ غیب‌ بود. در حالی‌ که‌ پیش‌ از آن‌ امیال‌ و گرایشهای‌ انسان‌ مسیحی‌ سنتی‌ عرب‌ – همانند مسلمین‌- بیش‌ از تفکر و آگاهیش‌، به‌ خداوند تقید داشت‌.

    نتیجه‌ی‌ به‌ کارگیری‌ هوش‌، خرد و منطق‌ در اسلام‌ مسجد است‌ که‌ تناسب‌ و انتظامش‌، زمینه‌ساز تأمل‌ در باب‌ حضور الهی‌ است‌، اما دستاورد به‌ کارگیری‌ علم‌ غرب‌، که‌ بر پایه‌ی‌ راسیونالیسم‌ قرن‌ هفدهم‌ بنا شده‌، کارخانه‌ و آسمان‌ خراش‌ مدرن‌ است‌ که‌ گرچه‌ همانند مسجد، هندسه‌، تقارن‌ و تناسب‌ ویژه‌ دارد، ولی‌ ویژگی‌ عمده‌اش‌ فقدان‌ هرگونه‌ معنی‌ و دلالت‌ متعالی‌ است‌ و در واقع‌، نماد کردار نوعی‌ انسان‌ مدرن‌ است‌ که‌ برعلیه‌ خداوند طغیان‌ کرده‌ است‌. با ملاحظه‌ی‌ تفاوت‌ مابین‌ این‌ دو نحوه‌ی‌ بهره‌گیری‌ از منطق‌ آن‌ گونه‌ که‌ مابین‌ مسجد مسلمانان‌ سنتی‌ و آسمان‌ خراش‌ مدرن‌ دیده‌ می‌شود، می‌توان‌ تفاوت‌ بین‌ راسیونالیسم‌ را در غرب‌ با کاربرد تعقل‌ و منطق‌ در اسلام‌ نشان‌ داد.

    تراژدی‌ انشقاق‌ عقل‌ جزوی‌ با وحی‌ (علم‌ با دین‌)

    به‌ تحقیق‌ در جهان‌ مدرن‌ که‌ در آن‌ انشقاق‌ بین‌ عقل‌ جزوی‌ (reason) با وحی‌ یا علم‌ با دین‌ به‌ چنین‌ حد خطرناکی‌ رسیده‌، یکی‌ از بزرگ‌ترین‌ خدماتی‌ که‌ اسلام‌ می‌تواند برای‌ چنین‌ عالمی‌ انجام‌ دهد، این‌ است‌ که‌ امکان‌ وحدت‌ مابین‌ عقل‌ جزوی‌ و وحی‌ را آن‌ گونه‌ که‌ در قرآن‌ است‌، نشان‌ دهد. سرچشمه‌ی‌ وحی‌ در اسلام‌، جبرئیل‌ امین‌ یا عقل‌ کل‌ (Universal Intelect) است‌. عقل‌ (یا عقل‌ کلی‌ در زبان‌ روایات‌) از نظر ریشه‌ی‌ لغوی‌، هم‌ به‌ معنای‌ امری‌ است‌ که‌ مطلق‌ (Absolute) را در محدوده‌ی‌ آفرینش‌، محدود یا مقید می‌سازد و هم‌ به‌ معنای‌ امری‌ است‌ که‌ انسان‌ را به‌ حقیقت‌ مطلق‌ و خدا ملتزم‌ می‌سازد. در نظرگاه‌ اسلام‌ این‌ دقیقاً عقل‌ است‌ که‌ آدمی‌ را در صراط‌ مستقیم‌ حفظ‌ و از گمراهی‌ بازمی‌دارد و درست‌ به‌ همین‌ دلیل‌، بسیاری‌ از آیات‌ قرآن‌، گمراهان‌ را کسانی‌ می‌داند که‌ نمی‌توانند عقلشان‌ را به‌ کار گیرند. مانند تعبیر قرآنی‌ لایعقلون‌ : (آنها نمی‌فهمند، یا در معنای‌ تحت‌اللفظی‌ آن‌ «آنها عقلشان‌ را به‌ کار نمی‌گیرند»). فعل‌ یعقلون‌ از ریشه‌ی‌ عَقَلَ مشتق‌ شده‌ است‌ که‌ با عَقْلْ هم‌ خانواده‌ است‌. در تعبیر لایفقهون‌ (و آنها نمی‌فهمند)، فعل‌ یفقهون‌ با ریشه‌ی‌ فقاهت‌ هم‌ خانواده‌ است‌ که‌ آن‌ نیز به‌ معنای‌ فهم‌ و دانش‌ است‌.

    تفاوت‌ معرفت‌ (Knowledge) و عقل‌ جزئی‌ (Reason)

    معرفت‌ (Knowledge) یا علم‌ در زبان‌ قرآن‌ و حدیث‌، به‌ معنای‌ دانشی‌ است‌ که‌ انسان‌ را از خدا و از حقایق‌ ابدی‌، عالم‌ آخرت‌ و بازگشت‌ به‌ خدا آگاه‌ می‌سازد. این‌ حقیقتی‌ انکارناپذیر است‌، هر چند بسیاری‌ از مدافعان‌ متجدد اسلام‌، علم‌ را بدون‌ حتی‌ یک‌ قید یا اصلاحی‌ در معنی‌ با علم‌ جدید معادل‌ می‌گیرند، گویی‌ می‌توان‌ بر اختلاف‌ عمیق‌ در انواع‌ معارف‌ مورد بحث‌، صرفاً با اطلاق‌ اصطلاح‌ واحدی‌ برای‌ دلالت‌ بر انواع‌ مختلف‌ علم‌ ] تجربی‌ [ فایق‌ آمد. بعضی‌ روایات‌، علم‌ را فقط‌ معرفت‌ به‌ جهان‌ آخرت‌ می‌دانند. عقل‌ ] کلی‌ [ ، یعنی‌ وسیله‌ای‌ که‌ از طریق‌ آن‌، این‌ نوع‌ از معرفت‌ کسب‌ شدنی‌ است‌ و در عین‌ حال‌ مصدر وحی‌ بوده‌ و در عالم‌ صغیر به‌ آدمی‌ عطا شده‌ است‌ را نباید تنها با فکر (Reason) مترادف‌ و یکسان‌ دانست‌. عقل‌ هم‌ به‌ معنای‌ intellectus یا nous است‌، و هم‌ به‌ معنای‌ Ratio (یا Reason ) است‌. (۳) عقل‌ هم‌ خورشیدی‌ آسمانی‌ است‌ که‌ در درون‌ انسان‌ می‌درخشد، و هم‌ انعکاس‌ این‌ خورشید بر صحیفه‌ی‌ ذهن‌ است‌ که‌ Reason (عقل‌ جزئی‌) خوانده‌ می‌شود.

    از صور انعکاس‌ یافته‌ بر ذهن‌ می‌توان‌ به‌ سرچشمه‌ی‌ آن‌ پی‌ برد، مشروط‌ به‌ اینکه‌ عقل‌ به‌ وسیله‌ی‌ شهوات‌ تیره‌ و تار نگشته‌، سالم‌، متعادل‌ و هماهنگ‌ باشد؛ همان‌ که‌ در تعبیرات‌ اسلامی‌ به‌ آن‌ «عقل‌ سلیم‌» می‌گویند. اما اگر عقل‌ به‌ وسیله‌ی‌ شهوات‌ و هواهای‌ نفسانی‌ تیره‌ و تار شود، به‌ صورت‌ حجابی‌ انسان‌ را در برابر خداوند محجوب‌ می‌کند و او را به‌ هاویه‌ی‌ گمراهی‌ خواهد افکند. اگر این‌ طور نبود، اصلاً نیازی‌ به‌ وحی‌ نبود. وحی‌ تجلی‌ عقل‌ کلی‌ در عالم‌ کبیر است‌ و کلمه‌ اللهی‌ است‌ که‌ چارچوب‌ و قالبی‌ برای‌ تجلی‌ عقل‌ کلی‌ در عالم‌ صغیر (انسان‌) فراهم‌ می‌کند و قانون‌ الوهی‌ (Divine law) است‌ که‌ آدمی‌ را از شهوات‌ خود باز می‌دارد و امکان‌ سالم‌ ماندن‌ عقل‌ را فراهم‌ می‌سازد.

    بنابراین‌ عقل‌ جزئی‌ که‌ انعکاس‌ عقل‌ کلی‌ بر صحیفه‌ی‌ نفس‌ است‌، می‌تواند هم‌ ابزاری‌ برای‌ نیل‌ به‌ حقایق‌ الهی‌ موجود در وحی‌ باشد، (حقایقی‌ که‌ فراعقلی‌ هستند، اما غیرعقلی‌ نیستند) و در عین‌ حال‌ می‌تواند حجابی‌ باشد که‌ همان‌ حقایق‌ را از انسان‌ می‌پوشاند. در حالت‌ اخیر، عقل‌ جزئی‌ ابزاری‌ می‌شود که‌ انسان‌ به‌ وسیله‌ی‌ آن‌، در برابر خدا و دین‌ وحیانیش‌ طغیان‌ می‌کند.

    دو لبه‌ شمشیر عقل‌ جزئی‌

    حکمای‌ مسلمان‌، در طی‌ قرون‌ و اعصار، به‌ ماهیت‌ دو لبه‌ی‌ شمشیر عقل‌ جزئی‌ پی‌ برده‌اند. بعضی‌ همچون‌ غزالی‌، جلال‌الدین‌ مولوی‌ و فخرالدین‌ رازی‌ بر جنبه‌ی‌ منفی‌ عقل‌ محض‌ انسانی‌ به‌ مثابه‌ حجاب‌ و قیدی‌ که‌ از نیل‌ به‌ حقیقت‌ الوهی‌ ناتوان‌ است‌، تأکید کرده‌اند. جلال‌الدین‌ محمد مولوی‌ در واقع‌ با مصرع‌ «عقل‌ جزوی‌ عقل‌ را بدنام‌ کرد» از التفاوت‌ و آگاهی‌ عمیق‌ خویش‌ از تفاوت‌ بین‌ عقل‌ جزئی‌ و عقل‌ کلی‌ پرده‌ برمی‌دارد.

    دیگرانی‌ چون‌ ابن‌ سینا، ابن‌ عربی‌ و صدرالدین‌ شیرازی‌ کوشیده‌اند از طریق‌ خود عقل‌ جزئی‌ به‌ عقل‌ کلی‌ نائل‌ شوند و از منطق‌ و قوای‌ عقلانی‌ انسان‌ به‌ منظور هدایت‌ انسان‌ به‌ ماورای‌ این‌ قوا و سطوح‌ استفاده‌ کنند.

    غفلت‌ از این‌ دو جنبه‌ی‌ عقل‌ جزئی‌ و در نتیجه‌ یکی‌ دانستن‌ اسلام‌ و راسیونالیسم‌، به‌ جای‌ بهره‌برداری‌ از سرمایه‌ی‌ عظیم‌ حکمت‌ اسلامی‌ -که‌ در آن‌، به‌ ویژه‌ در رساله‌ها و مکتوبات‌ تصوف‌ این‌ مسئله‌ تبیین‌ شده‌ است‌- حماقت‌ محض‌ است‌. بر مبنای‌ کدام‌ مستند منطقی‌ می‌توان‌ امید آن‌ را داشت‌ که‌ نتایج‌ راسیونالیسم‌ در اسلام‌ با آنچه‌ در اروپای‌ مسیحی‌ رخ‌ داده‌ است‌، متفاوت‌ باشد؟ اگر قرار است‌ اسلام‌ مانع‌ انشقاق‌ مخرب‌ بین‌ ایمان‌ و عقل‌ جزئی‌ گردد و تمایل‌ موجود در بخشی‌ از یک‌ نسل‌ جوان‌تر برای‌ بیگانه‌ شدن‌ با اسلام‌ (به‌ عنوان‌ پیامد اولین‌ برخوردشان‌ با علم‌ و فلسفه‌ی‌ غربی‌) را خنثی‌ کند، باید از آن‌ محافظت‌ و مراقبت‌ کرد و به‌ هر علاقه‌مندی‌ سلسله‌ مراتب‌ معرفت‌ را که‌ همواره‌ سیمای‌ اساسی‌ جهان‌بینی‌ اسلامی‌ بوده‌، معرفی‌ کرد.

    هماهنگی‌ قرآن‌ و علم‌؟

    نمی‌توان‌ قرآن‌ و علم‌ را صرفاً با معادل‌ ساختن‌ این‌ یا آن‌ آیه‌ از قرآن‌ با یک‌ اکتشاف‌ علمی‌ خاص‌، که‌ خیلی‌ زود کهنه‌ و از دور خارج‌ خواهد شد، هماهنگ‌ ساخت‌. قرآن‌، نه‌ علم‌ به‌ جزئیات‌ اشیاء بلکه‌ علم‌ به‌ اصول‌ و مبانی‌ همه‌ معارف‌ را فراهم‌ می‌آورد. آنچه‌ می‌توان‌ انجام‌ داد مراقبت‌ و احیاء یک‌ جهان‌بینی‌ تام‌ و کامل‌ است‌، احیاء فلسفه‌ای‌ که‌ اصول‌ و مبانیش‌ ریشه‌ در قرآن‌ دارد و از نور «عقل‌ کلی‌» برگرفته‌ شده‌ است‌، نوری‌ که‌ از حیث‌ منشأ و هم‌ محتوایش‌، وابستگی‌ وثیق‌ به‌ قرآن‌ دارد. در پرتو این‌ حکمت‌ می‌توان‌ هم‌ فلسفه‌ی‌ طبیعت‌ و هم‌ فلسفه‌ی‌ انسان‌شناسی‌ را به‌ وجود آورد تا تعادل‌ کامل‌ را نسبت‌ به‌ نیازمندیهای‌ عقل‌ جزئی‌ برقرار کند، بدون‌ اینکه‌ در دام‌ یک‌ راسیونالیسم‌ پرومته‌ای‌ (۴) ولاادری‌گرا سقوط‌ کند.

    همه‌ی‌ جهانیان‌ اعم‌ از مسلمان‌ و غیرمسلمان‌، به‌ این‌ حکمت‌ و فلسفه‌ی‌ انسانی‌ مبتنی‌ بر آن‌ نیازمندند. به‌علاوه‌، این‌ حکمت‌ تنها با تبیین‌ دوباره‌ اصطلاحات‌ و با تبدیل‌ آنها به‌ میراث‌ عقلانی‌ بسیار غنی‌ اسلام‌ می‌تواند تجدید حیات‌ یابد، نه‌ با تخریب‌ این‌ میراث‌ و تبدیل‌ آن‌ به‌ یک‌ راسیونالیسم‌ بی‌روح‌ که‌ از هر بُعد متعالی‌ تهی‌ است‌.

    پیام‌ جهانی‌ اسلام‌

    برای‌ ارائه‌ی‌ یک‌ راه‌حل‌ مبتنی‌ بر سلسله‌ مراتب‌ معرفت‌ و متکی‌ بر هماهنگی‌ بین‌ ایمان‌ و عقل‌ جزئی‌ مأخوذ از عقل‌ کلی‌ (سرچشمه‌ی‌ ایمان‌ و همچنین‌ عقل‌ جزئی‌)، اسلام‌ می‌تواند پیامی‌ بسیار مهم‌ به‌ کل‌ جهان‌ ارائه‌ نماید. به‌ جای‌ برچیدن‌ خرده‌ نان‌ از سفره‌ی‌ متفکران‌ غربی‌ و تلاش‌ برای‌ افزودن‌ برچسب‌ اسلامی‌ به‌ آنها، اسلام‌ می‌تواند دیدگاه‌ بدیع‌ خویش‌ را درباره‌ی‌ رابطه‌ی‌ بین‌ عقل‌ جزئی‌ و وحی‌ یا رابطه‌ی‌ بین‌ علم‌ و دین‌ و همچنین‌ درباره‌ی‌ رابطه‌ی‌ بین‌ انسان‌ و طبیعت‌، که‌ ریشه‌ی‌ بحران‌ زیست‌ محیطی‌ حاضر در آن‌ قرار دارد، به‌ دست‌ دهد. این‌ دیدگاه‌ برای‌ آینده‌ی‌ اسلام‌ اهمیت‌ حیاتی‌ دارد و چیزی‌ است‌ که‌ بسیاری‌ از متفکران‌ سراسر جهان‌ نیز نومیدانه‌ در جستجوی‌ آن‌ هستند. امید است‌ رهبران‌ روشنفکر جهان‌ اسلام‌ در امر به‌ دست‌ دادن‌ یک‌ دیدگاه‌ تازه‌ از تعالیم‌ سنتی‌ اسلام‌ موفق‌ شوند و البته‌ هیچ‌ رسالتی‌ حیاتی‌تر از این‌ وجود ندارد.

    افزوده‌ مترجمان‌

    ۱٫ اصطلاح‌ عقل‌ که‌ امروزه‌ به‌ طور اخص‌ برای‌ عقل‌ نظری‌ و کارکرد ذهن‌ در درک‌ روابط‌ بین‌ پدیده‌ها و درک‌ کلیات‌ به‌ کار برده‌ می‌شود، در قرآن‌ کریم‌ مشتقات‌ آن‌ از قبیل‌ یعقلون‌ و تعقلون‌ حدود ۵۰ بار به‌ کار رفته‌ و تقریباً به‌ معنای‌ مزبور آمده‌ است‌، جز آنکه‌ قرآن‌، قلب‌ را ابزار تعقل‌ و تفقّه‌ (حج‌/ ۴۶- کهف‌/ ۵۷- انعام‌/ ۲۵- اسراء/۴۶) و آن‌ را رساننده‌ی‌ به‌ دینداری‌ و توحید دانسته‌ و تکریم‌ می‌کند. متکلمان‌ در بحث‌ عقلی‌ بودن‌ و ذاتی‌ بودن‌ حسن‌ و قبح‌، عقل‌ را مضافاً به‌ معنی‌ عقل‌ عملی‌ (قوه‌ تشخیص‌ خوبی‌ از بدی‌ و عدل‌ از ظلم‌ و معادل‌ با وجدان‌ و عاطفه‌ سلیم‌) نیز دانسته‌اند. فیلسوفان‌ و حکیمان‌ مسلمان‌، تقریباً همانند افلاطونیان‌ قدیم‌ و قرون‌ وسطا علاوه‌ بر اینکه‌ عقل‌ را یکی‌ از قوای‌ ذهنی‌ می‌شمردند، آن‌ را به‌ معنای‌ مرتبه‌ای‌ از مراتب‌ عینی‌ وجود می‌دانستند که‌ غیرمادی‌ و مجرد است‌ و براین‌ اساس‌، آن‌ را نخستین‌ صادر خداوند (عقل‌ اول‌ یا حقیقت‌ محمدیه‌ در اسلام‌ و لوگوس‌ و نوس‌ در غرب‌) نیز خوانده‌اند و حتی‌ توسعاً به‌ معنی‌ روح‌ کل‌ حاکم‌ بر هستی‌، فرشتگان‌، عالم‌ غیب‌ و مقربان‌ خداوند به‌کار برده‌اند.

    ۲٫ مؤلف‌ در اعتقاد به‌ مراتب‌ عقل‌ و تفکیک‌ عقل‌ کلی‌ از جزئی‌ به‌ غیر از میراث‌ فلسفی‌ و حکمی‌، در این‌ مقاله‌ مشخصاً از تقسیم‌بندی‌ مولوی‌ (و احتمالاً ابن‌عربی‌) تأثیر پذیرفته‌ است‌. از این‌ رو جهت‌ مزید استفاده‌ از مقاله‌ شایسته‌ است‌ در این‌ مجال‌ به‌ اختصار به‌ تمایز عقل‌ جزئی‌ از عقل‌ حکمی‌ در نظرگاه‌ مولوی‌ اشاره‌ شود؛ مولوی‌ نیز عقل‌ کل‌ را عقل‌ مجرد علوی‌ مفارق‌ از مادیات‌ می‌داند که‌ محیط‌ بر همه‌ اشیاء است‌ و حقایق‌ امور را به‌ شایستگی‌ درک‌ می‌کند و بر این‌ اساس‌ آن‌ را به‌ معانی‌ پیام‌ وحی‌، فرشتگان‌، عقول‌ انبیا و اولیا به‌ کار می‌برد. در نظر مولوی‌، عقل‌ جزوی‌ (نه‌ عقل‌ جزئی‌) گرچه‌ برای‌ سلوک‌ لازم‌ است‌ ولی‌ اعتبار او فقط‌ تاحدی‌ است‌ که‌ به‌ عقل‌ کل‌ متصل‌ گردد و پس‌ از آن‌ باید در عقل‌ کل‌ فانی‌ و متحد شود. حتی‌ در عرصه‌ی‌ عمل‌ و اختراعات‌ و اکتشافات‌ نیز جلال‌الدین‌ تصریح‌ می‌کند که‌ عقل‌ جزوی‌ نمی‌تواند چیزی‌ را که‌ قبلاً ندیده‌ است‌، اختراع‌ کند و همواره‌ محتاج‌ آموختن‌ است‌ و معلم‌ او عقل‌ کل‌ است‌. وی‌ درمورد پیشه‌ها و حرفه‌های‌ آدمیان‌، می‌گوید که‌ آغازگر و معلم‌ آنها، وحی‌ و عقل‌ کل‌ بوده‌ و مهم‌ترین‌ کارکرد انبیا و اولیا اتصال‌ عقلهای‌ جزوی‌ به‌ عقل‌ کل‌ است‌. به‌ هر حال‌ از نظر مولوی‌ عقول‌ جزوی‌، ابزار عقل‌ کل‌ است‌ (نگ‌: فیه‌مافیه‌، تصحیح‌ فروزانفر، چاپ‌ پنجم‌، امیرکبیر، ۱۳۶۲، ص‌ص‌ ۱۴۳-۱۴۲) ابیات‌ زیر از مثنوی‌ مؤید این‌ معناست‌:

    کل‌ عالم‌ صورت‌ عقل‌ کل‌ است‌

     اوست‌ بابای‌ هر آنکه‌ اهل‌ دل‌ است‌

    جهد کن‌ تا پیر عقل‌ و دین‌ شوی‌

     تا چو عقل‌ کل‌، تو باطن‌ بین‌ شوی‌

    عقل‌ جزوی‌ عقل‌ استخراج‌ نیست‌

    جز پذیرای‌ فن‌ و محتاج‌ نیست‌

    عقل‌ جزوی‌، عقل‌ را بدنام‌ کرد

     کام‌ دنیا، مرد را بدنام‌ کرد

    این‌ جهان‌، یک‌ فکرت‌ است‌ از عقل‌ کل

    ‌ عقل‌ چون‌ شاه‌ است‌ و صورتها رسل‌

    چون‌ مَلَک‌ با عقل‌ یک‌ سررشته‌اند

     بهر حکمت‌ را، دو صورت‌ گشته‌اند

    (مثنوی‌ مولوی‌، ۲۱۷۸/۴، ۴۶۳/۵، ۹۷۸/۲، ۹۷۸/۲، ۳۱۹۳/۳ و همچنین‌ رک‌: جلال‌الدین‌ همایی‌، مولوی‌ نامه‌، ج‌ ۱، ص‌ص‌ ۴۸۲-۴۵۷ و زمانی‌ کریم‌، شرح‌ جامع‌، انتشارات‌ اطلاعات‌، ج‌ ۱، ص‌ص‌ ۳۲۵-۳۲۴ و غلامرضا اعوانی‌، حکمت‌ و هنر معنوی‌، ص‌ ۵).

  • عقل دینی در جهاد

    عقل دینی در جهاد

    سخنرانی استاد علوی در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۳

    اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بِسْمِ اللَّه‏الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‏

    الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد واله الطاهرین سیما بقیه‏الله فی السموات و الارضین

    معنای حقیقی عقل

    عقل در لسان عرفا و لسان حکما و فلاسفه و در فرهنگ عامیانه، معانی و اصطلاحات مختلفی دارد. برای عقل معانی و مراتب مختلفی بیان‌شده است؛ عقل جزئی و عقل کلی، عقل مطبوع و عقل مسموع، عقل‌بالقوه و عقل‌بالفعل، عقل‌بالملکه و عقل بالمستفاد و به همین ترتیب صاحب‏‏‏‏‏‏ نظران تقسیم‌بندی­های مختلفی در مورد عقل کرده‌اند. در مباحث گذشته نیز بیان شد عقلی که انسان را در تمام مراحل سیروسلوک و در جهاد اکبر و جهاد اصغر همراهی می­‏‏ کند و باید از آن استفاده کرد، یک عقل است و بهترین تعبیرش این است که به آن عقل دینی گفته شود. عقل دینی یعنی آن عقلی که به نور ولایت مستمیر شده است و نورش را از نور ولایت و نور اولیای خدا می‌گیرد. این عقل مطلوب است و آن عقلی است که می­‏‌تواند انسان را در جهادهای مختلف و در میدان‌های کارزار مختلف کمک کند و هیچ‌گاه از ناحیه انسان و از ناحیه نفس در جهادها و مبارزات مختلف کنار گذاشته نمی‌شود. عقلی که به‌ انسان می‌گوید باید وارد جهاد اکبر شود، عقل دینی است. عقلی که تسلیم دین شده، عقلی که دین و دستورات الهی را بر زندگی خود حاکم کرده است، عقلی که به نور ولایت الهی متصل شده و مستمیر به نور الهی است. در آیه­‏ ای از سوره نور که از آیات بسیار درخشان و زیبا و پر رمز و راز قرآن است، می‌فرماید:

    ﴿بِسمِ الَّله الرَحمان الرَحیم اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاهٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَهٍ الزُّجَاجَهُ…﴾ [۱]

    «خدا نور (وجودبخش) آسمانها و زمین است، داستان نورش به مشکاتی ماند که در آن روشن چراغی باشد و آن چراغ در میان شیشه‌ای…»

    این آیه از آیات پر رمز و راز است و اسرار زیادی در آن است و حکما و عرفا و مفسرین در این آیه داد سخن داده‌اند و هر کس صحبتی کرده‌است. یکی از معانی‌ این نور، همان نور عقل است که در نفس انسان قرار دارد و چنین عظمتی دارد، همان عقلی که به نور الهی متصل است و از نور الهی و از مشکات الهی نور می‌گیرد ﴿یُوقَدُ مِنْ شَجَرَهٍ مُبَارَکَهٍ زَیْتُونَهٍ﴾ این شجره مبارکه که عقل از آن نور می‌گیرد. پس عقل دینی عقلی است که تابع خداوند و تابع ولایت الهی شده است و از ولایت الهی استمداد می‌گیرد. این عقل بنا به فرموده امام صادق علیه‌السلام اولین مخلوق از روحانیون است که از یمین عرش خداوند خلق ‌شده است. این حدیث نیز بحث‌های عرفانی و بحث‌های حِکمی خیلی عالی دارد. در ابتدای کتاب شریف کافی حدیث عقل و جهل آمده که حدیث بسیار مهمی است و در مورد عقل داد ِسخن داده و مطالب بسیار زیادی دارد و جنود عقل و جنود جهل را مطرح می‌کند. این عقل نیز همان عقلی است که به نور الهی مستمیر است و از خداوند و از ولایت الهی و وصل شدن به شجره ولایت الهی و اولیای الهی نور می‌گیرد و موجود مقدسی است. این عقل همانی است که انسان را به جهاد اصغر وادار می‌کند که جان خود را در کف دست بگیرد و در راه خدا جانش را بدهد. این کار بسیار بزرگ و باعظمتی است که انسان جانش را در راه خدا بدهد، هر کسی نمی‌تواند این کار را انجام دهد، آشکار است که کسی که به‌ این مرتبه رسیده ‌است که جان خود را کف دست گرفته‌ و به میدان مبارزه می­رود و جانش را تقدیم خدا می‌کند، در او این عقل خیلی شکوفا شده ‌است. نبی مکرم اسلام(ص) فرمودند: خوشا به آن گروهی که این جهاد را انجام داده‌اند و حالا آمده‌اند و می‌خواهند جهاد اکبر را انجام دهند. همان‏ طور که قبلا ذکر شد جهاد اکبر، مبارزه با نفس است و اینجا هم عقل دینی است که به انسان می‌گوید نباید تابع نفس باشد. اگر عقل، عقل دینی نباشد و به مشکات ولایت الهی متصل نباشد و از آنجا استمداد نکند، نمی‌تواند بر نفس غلبه کند بلکه اسیر نفس می‌شود. همان‌طور که امیرالمؤمنین فرموده‌اند: (وَ کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِیرٍ تَحْتَ [عِنْدَ] هَوَى أَمِیرٍ) چه بسا عقل‌هایی که اسیر باشند و هوای نفس امیر باشد.

    اگر عقل تحت تأثیر و تحت سلطه و اسیر نفس نباشد، همان عقل دینی می‌شود. همین عقل می‌گوید انسان سالک به این قانع نباشد که حقایق را فهمید! بلکه باید برود تا حقایق را ببیند. نه این‌که عشق با این عقل دربیافتد، برخی از عرفا معتقدند بین عقل و عشق جنگ است؛

    حریم عشق را درگه بسی بالاتر تر از عقل است

     کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد[۲]

    عشق از منظر عرفا، همان عقل دینی

    آن عقل و عشقی که عرفا معتقدند با هم تضاد دارند، همان عقل غیر دینی و عقل جزئی و دنیایی است. عقل دینی بعد از این‌که انسان در جهاد اصغر و با دشمن خارجی مبارزه کرد و تا آخر ایستاد و یا شهید شد‏ یا اسیر شد یا پیروز شد و در همه حالات تا آخر عمر این جهاد را رها نکرد و وقتی از میدان مبارزه با دشمن خارجی برگشت و حالا مبارزه با نفس کرد، همین عقل می‌گوید که ای انسان تو نباید در حد فهمیدن بدانی بلکه باید بروی و به مقام دیدن برسی، باید به مقامی برسی که ببینی و کشف کنی و شهود کنی و به انسان یاد می‌دهد که چگونه راه عرفان را طی کند و در تمام مراحل سیروسلوک عرفانی آن عقل همراه انسان است و مبارزه‌ای با کشف و شهود ندارد و انسان را به عشق الهی می‌رساند. آن عقل با عشق الهی هیچ مخالفتی ندارد بلکه تایید می‌کند، بلکه اصلاً خود آن عقل عشق است. کسی که به آن مرحله عشق برسد که در عشق الهی ذوب شود عقلش در نهایت شکوفایی است. آنجا دیگر بین عقل و عشق جدایی وجود ندارد. آن‌ها دو طرف یک سکه هستند یعنی حقیقتی است که از یک نظر عقل است، از یک نظر عشق است.

    به عنوان مثال در ماجرای کربلا خیلی افراد معتقدند که عقل تعطیل شد و عشق به کار آمد؛ عقلی که آنجا تعطیل شد؛ عقل دنیایی و مادی بود که منافع زودگذر و دنیایی را می‌خواهد که درواقع اصلاً عقل نیست. حقیقت عقل در کتاب قرآن، در کتاب آسمانی و در کتب روایی اهل‌بیت علیه‌السلام یک جوهر نورانی فوق همۀ جواهر است. این عقل، عقلی است که امام صادق علیه‌السلام می‌فرماید: (الْعَقْلُ مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجِ‏‏نَانُ) عقل آن‌چیزی است که انسان را وادار می‌کند که خدا را بپرستد، عقل آن‌چیزی است که به وسیله آن انسان به درجات عالی بهشت می‌رسد. این عقل، در تمام مراحل همان عقل دینی است، چه در جهاد اصغر، چه در جهاد اکبر، چه در مقام‌های بالای جهاد اکبر که مقام عشق و مقام کشف و شهود و دیدن است، برای این‌که پرده‌ها کنار برود و انسان حقایق عالم بالا را ببیند و عالم برزخ، عالم ملکوت، عالم جبروت، عالم لاهوت و این عوالم را طی کند و چشمش باز شود و از مرحله یقین به علم‌الیقین و از علم‌الیقین به مقام رؤیت و عین‌الیقین برسد و بعد از عین‌الیقین به حق‌الیقین برسد که در حق‌الیقین یعنی تمام عالم را درک کند، تمام عالم در تمام اعضاء و جوارح او حضور پیدا کنند، آن عقل است که در تمام این مراحل همراه انسان است. البته به جایی می‌رسد که آن عقل دیگر خودش را فراموش می‌کند و از آن به مقام فنا تعبر کرده‌اند. در مقام فنا دیگر اصلاً خودش را نمی‌بیند و متوجه خودش نمی‌شود، آن‌جا دیگر عقل تعطیل می‌شود. در مقام قرب الهی، در بالاترین مقام، در مقام عرش که مقام فنا است اصلاً خودش را نمی‌شناسد و متوجه خودش نیست و بعد که به خودش می‌آید متوجه می‌شود که چه جایی بوده است. البته در عرفان مقربین فنای فی الله یعنی مقام فناء فی جلوات خدا نه فنای فی‏ ذات الله که بعضی از صوفیه و عرفا معتقدند و حرف غلطی است. از عرفا آن‏ هایی که از ولایت اهل بیت و ولایت علوی و نبوی ارتزاق کردند و از آنجا نور گرفتند متوجه می‌شوند که این فناء فی الله، فناء فی ذات خدا نیست.

    این عقل، عقل دینی است که از اول تا آخر همراه سالک است، شاید به یک معنا همان روح القدسی باشد که در روایات آمده است، یعنی این در مراتب مقام روح القدس، یکی از تجلیات آن همین عقل باشد یا همان فروَهری باشد که در تعالیم حضرت زرتشت آمده است و در شاهنامه این نور همراه هر کسی که است او شاهِ شاهنامه است! شاهِ شاهنامه یعنی امام. در شاهنامه فردوسی شاه یعنی کسی که امام و خدای گونه است. فردوسی شاهنامه را از کتاب‌هایی به نام خدای نامه درآورده است. کتاب‌هایی که قبل از اسلام بوده و آن خدا یعنی کسی که خدای گونه است و به معنای الله نیست، بلکه به معنای کسی است که تجلی خدا است همان چیزی است که شیعه به آن امام می­‏‏‌گوید.

    کلمه شاه را شاه­ های ایران خراب کردند مثل هارون الرشید و یزید که خودشان را امیرالمومنین نامیدند. کلمه شاه که در فرهنگ ایرانیِ قبل از اسلام بود این شاه­ های خرابکار خراب کردند. لذا شاه به معنای کسی است که تجلی و ظهور خداوند است.

    این نوری که همراه انسان است و آن عقلی که وصل به ولایت است همان فرَّه ایزدی است، همان نوری است که در شاهنامه می‌گویند وقتی همراه کسی باشد این انسان معصوم می شود، همه جا او را حفظ می‌کند، شاید بتوان گفت این همان روح القدسی است که در قرآن آمده است. عقل به آنجا می رسد که تجلی روح القدس می‌شود و می‌تواند بایستد.

    انسان با وصل شدن به ولایت الهی با این عقل به زندگی می‌پردازد، این عقل او را همه جا راهنمایی می‌کند نه آن عقلی که توجه به مادیات دارد. در همین روایت از امام صادق(ع) سوال می کنند که عقل چیست؟ می‌فرماید: (اَلعَقلُ‌ ما عُبِدَ بِهِ‌ الرَّحمنُ‌ وَ اکتُسِبَ بِهِ الجَنان) عقل آن چیزی است که ما را به بندگی خداوند وادار می­‌کند، عقل آن چیزی است که بهشت را برای ما ایجاد می­‌کند. سوال می­ کنند آن چیزی که معاویه داشت مگر عقل نبود؟ معاویه شخص عاقلی بود پس چرا بندگی خدا را نکرد و بهشت را کسب نکرد؟ می‌فرماید: (تِلْکَ اَلنَّکْرَاءُ) که آن عقل نبود آن نکرا بود (وَ هِیَ شَبِیهَهٌ بِالْعَقْلِ) آن شیطنت بود شبیه به عقل یعنی وقتی که یک نفر خیلی باهوش و خوش فکر است ولی تمام افکار او در جهت کسب مقام و ثروت و مال در این دنیا است، می شود نکرا، و اصولاً بزرگان به ما گفتند خیال نکنید که عقل صراط است، عقل صراط مستقیم نیست بلکه عقل سراج و چراغ است و راه را به انسان نشان می­‏ دهد. انسان راه را از بیراه با عقل تشخیص می­ دهد اما حرکت باید از سوی انسان باشد. انسان باید به آن راهنمایی که عقل می­ کند عمل کند.

    چراغ عقل به حامل انرژی نیاز دارد

    چیزهایی مانند هوش، استعداد و فکر مواد سوختیِ عقل هستند. چراغِ عقل به اصطلاح به یک حامل انرژی نیاز دارد که آن حامل انرژی عبارت است از علم، هوش، تفکر، تدبر و … . این‏ها سوخت نور عقل هستند که برای کسی مثل معاویه این چراغ او را در بیراهه جلو می­ برد. برای کسی که در مسیر الهی است این چراغ او را در راه جلو می‌برد. به همین دلیل در قرآن اصلاً کلمه عقل وجود ندارد. هر چه آمده است فعل است مانند تَعقلون، یَعقلون. اسم عقل و ذاتی به نام عقل نیامده است بلکه تعقل کردن، عقل به کار بردن آمده است، به این معنا که انسان عملی را انجام می­دهد، بر اثر این عمل در او حقیقتی ایجاد می­ شود و نفس انسان به جایی می رسد که به آن عقل می‌گویند.

     اگر انسان تعقل کند، اگر عقل را به کار اندازد، اگر کارهای عاقلانه انجام دهد، روح و نفس او به عقل تبدیل می‌شود، آنگاه دیگر خودش عقل کل می­ شود، همان عقلی که به آن مقام رسیده که دیگر آمادگی دارد به مقام فنا برسد. این عقل کشف الشهود را تایید می ­کند.

    معنای حقیقی عقل

    بنابراین عقل حقیقت و جوهره‌­ای است که بر اثر وصل شدن به ولایت الهی در انسان شکوفا می­ شود و با عمل عاقلانه انسان به سعادت می ­رسد. عمل عاقلانه یعنی عملی که وقتی انسان تحت تاثیر دین قرار می­ گیرد، اَمیال و هواهای نفسانی پَست را رها می­ کند و به دنبال آرزوهای بزرگ­تر می­ رود. به همین علت در تعریف عقل گفتند عاقل آن نیست که تشخیص می ­دهد چه چیزی خوب و چه چیزی بد است، این عقل ابتدایی است بلکه عاقل کسی است که بین دو تا خوب، خوب­تر را تشخیص دهد، این مسئله بسیار مهمی است. اگر کسی مجتهد شد اما درنهایت منحرف شد، اگر کسی به مقامات بالا رسید اما درنهایت منحرف شد به این علت است که به این مسئله نرسیده است و نتوانسته بین خوب و خوب­ تر تشخیص بدهد. گاهی مواقع فردی یک نظام را، خون شهدا را پایمال می‌کند برای اینکه می‌خواهد به خیال خود یک حرف حق بزند. فرد باید آگاه باشد آن زمان که می­ خواهد حرف حق و حرف مهمی بزند، این حرف مهم، مسئله مهم تر را از بین نبرد. هرگاه فردی توانست بین مهم و اهمّ تشخیص بدهد، آن شخص قطعاً یک مرجع تقلید و یک مجتهد است! اصلاً مجتهد و مرجع تقلید کسی نیست که چهل سال درس خوانده، چهل سال سیروسلوک کرده، تفسیر نوشته، کتاب اخلاق اسلامی نوشته باشد، عرفان نوشته باشد، مرجع تقلید کسی است که این قاعده مهم اجتهادی را بتواند در همه مسائل پیاده کند، الأَهَم فِی الأَهَم و این کار بسیار سختی است، کار هر کسی نیست.

     لذا اگر کسی مجتهد شد و سپس منحرف شد که در طول تاریخ انقلاب و در طول تاریخ اسلام بسیار وجود داشته است به این علت بوده که نتوانسته تفاوت مهم و مهمتر را تشخیص دهد. این نظام ارزش­ها که چه چیزی ارزش است و چه چیزی ارزش­تر است، کار سختی است و اگر کسی پیدا شود که به این قاعده مسلط هست، او قابل اعتماد و قابل اعتنا است و می­ توان او را به عنوان ولیِّ خود انتخاب کرد. معنای حقیقی عقل این است، نه این که بفهمد چی خوب است و چی بد است. عقل آن چیزی است که بتواند بین دوتا خوب و دوتا بد را تشخیص بدهد. وقتی فرد بتواند بین دو خوب را تشخیص دهد، در فتنه دچار مشکل نمی­ شود! افرادی که در فتنه­ ها دچار مشکل می‌شوند، به همین علت است. می­ بیند یک طرف علی است و طرف دیگر عایشه‏ ام المومنین است، یک طرف عمّار است، طرف دیگر زبیر است، لذا گیر می­ کند و نمی­ تواند تشخیص بدهد که کدام َحق و کدام باطل هستند.

    لذا باید از همین اول شروع کرد. افراد باید در مسائل زندگی قدرت تشخیص بین خوب و خوب­ تر را در خود تقویت کنند. آنگاه که در دو راهی قرار می­ گیرند و می‌بینند هر دوی آن ها خوب است، فکر کنند و به سراغ مبانی و اصول بروند و ببینند اینها کدام مهم و کدام مهم تر است. اینگونه قدرت انسان زیاد می‌شود و عقل شکوفا می‌شود. البته این یکی از قواعد است و قواعد دیگری هم وجود دارد به عنوان یکی از قواعد این است که عقلی که آخرت­ نگر باشد عقل الهی است، عقلی که دنیا نگر باشد عقل شیطانی است. لذا می­ فرماید ﴿یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ﴾ [۳] و در این بیت به زیبایی می­‌فرماید:

    هر که آخر بین بوَد او مؤمن است

     هر که آخور بین بوَد او کافر است
     
    آزمودم عقل دوراندیش را

     بعد از این دیوانه سازم خویش را

    این عقل دوراندیش نبوده، دوراندیشی دنیایی داشته و الّا عقل دوراندیش به معنی واقعی که عاقبت را ببیند، همان عقل الهی و عقل ولایی است که ایمان به آخرت دارد و در همه مسائل زندگی حساب آخرت را در نظر دارد. جناب حافظ می­ فرماید:

    اسیر عشق شدن چاره خلاص من است
           
     ضمیر عاقبت اندیش پیش بینان بین
         

    [۱] سوره نور آیه ۲۵

    [۲] حافظ، غزل شماره ۱۲۱

    [۳] سوره آل عمران،آیه۱۱۴