برچسب: کانون علم و دین

  • آیا هدف از قیام اباعبدالله(ع) تشکیل حکومت بود؟۱     ۶     ۱۴۰۱

    آیا هدف از قیام اباعبدالله(ع) تشکیل حکومت بود؟۱     ۶     ۱۴۰۱

    ۱     6     1401

    اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بِسْمِ اللَّه‏الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‏

    الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد واله الطاهر ین

    سیما بقیه‏الله فی السموات و الارضین

    آیا هدف از قیام اباعبدالله(ع) تشکیل حکومت بود؟

    در مباحث گذشته به انواع تفسیرها در مورد قیام اباعبدالله الحسین(ع) پرداخته شد. یکی از این تفسیرها بعد از این که کتابی به نام شهید جاوید نوشته شد، در میان متفکران شکل گرفت. در آن کتاب نویسنده اصرار داشت که امام حسین(ع) برای تشکیل حکومت اسلامی حرکت کرد و قیام کرد و البته موفق نشد ولی هدف امام حسین(ع) تشکیل حکومت اسلامی بود. البته نویسنده آن کتاب می­‌خواست نتیجه‌­گیری کند که شیعیان هم همیشه باید برای داشتن حکومت اسلامی کوشش کنند منتهی چون در آن کتاب یک سری مباحثی را منکر شده بود و افرادی با او مخالف بودند، موضع­‌گیری‌های مختلفی رخ داد. یک موضع این بود که امام حسین(ع) برای تشکیل حکومت قیام نکرد، امام حسین(ع) برای فرار از خطر و فرار از کشته شدن از مدینه خروج کرد و بعد برای اثبات این که حرف او درست است و درواقع کتاب شهید جاوید را جواب بدهد استدلال کرده به این که هدف ائمه علیهم السلام و اولیاء خدا در درجه اول حکومت و سلطنت و این مطالب دنیایی نبوده، بلکه هدف آنها تشکیل جامعه‌ای بوده که این انسان‌ها به خدا برسند، هدف سعادت اخروی و سعادت معنوی است و اینگونه به موضوع پرداخته است، البته استدلال‌هایی هم کرده است که در ادامه مبحث به مهمترین استدلال‌ها در این زمینه و این که در تفسیر قیام اباعبدالله الحسین(ع) چه عنصری از همه عناصر نقش بیشتری داشته است، می­‌پردازیم؟

    این تفسیر بر چند پایه است؛ یک پایه به اصطلاح برداشت عقلی و یک پایه استدلال‌های نقلی است. البته این چیزی که مطرح می­‌شود، اصل مطلب است و الّا آن مرحومی که این کتاب را نوشته استدلال‌های دیگری هم دارد منتهی تمام به این مطلب برمی‌گردد. می­‌فرماید که از نظر عقلی انبیاء الهی هیچ وقت دنبال حکومت نبودند و در میان یکصد و بیست و چهار هزار پیامبری که آمدند، فقط چند نفر آنها هستند که تشکیل حکومت دادند، حضرت داوود، حضرت سلیمان و مثلاً پیامبر اسلام و الّا اکثر پیامبران تشکیل حکومت ندادند و دنبال تشکیل حکومت نبودند. اصولاً حاکمیت و سلطنت باب میل اولیاء خدا نیست، میل ندارند که حاکم باشند، سلطنت داشته باشند، پادشاهی داشته باشند، مُلکی داشته باشند! استثنائا همان چند نفری از پیامبران هم تشکیل حکومت دادند، زمینه و امکانات فراهم شده بوده و به صورت معجزه این اتفاق افتاده است. اصل این قضیه درست است، لذا در ادامه به پاسخ دلایل عقلی و نقلی پرداخته می­شود.

    اما جواب‌های نقلی‌ای که دارند؛ مثلاً گفتند که امام حسین(ع) وقتی از مدینه خروج می‌کرد، چه استدلالی داشت؟ چه دلیلی داشت؟ وقتی که معاویه از دنیا رفت ولید بن عُتبه که حاکم مدینه بود، پسر عموی یزید بود یعنی پدرش عتبه برادر معاویه بود، آن بود عتبه بن ابی سفیان این بود معاویه بن ابی‌سفیان، پسر او شد ولید و پسر این شد یزید. ولید بن عتبه حاکم مدینه بود از طرف یزید نامه‌ای به او رسید دستور داده شد که از سه نفر بیعت بگیر، اگر بیعت را قبول نکردند، گردن آن‌ها را بزن و با آن‌ها محکم برخورد کن؛ یکی امام حسین( ع)، یکی ابن زبیر، یکی هم ابن عمر(عبدالله بن عمر). معاویه به یزید گفته بود که با امام حسین کاری نداشته باش، اگر حسین بیعت نکرد تو هم با او کاری نداشته باش چون اگر بخواهی با حسین درگیر شوی شکست می خوری و اینگونه او را نصیحت کرده بود.

    نامه یزید که به ولید بن عتبه رسید، امام حسین را خواست، امام حسین(ع) وقتی خواست به دربار ولید برود به عده‌ای از یاران و شیعیان فرمود که با من بیایید و مسلح هم باشید چون احتمال دارد بخواهند من را بکشند! آمدند و بیرون درب ایستادند. فرمود که شما بیرون باشید من می‌روم داخل اگر خطرناک شد سر و صدا می­‌کنم شما داخل بیایید و نگذارید من را بکشند. امام حسین(ع) می­‌دانست که قصد کشتن او را دارند. آنگاه که داخل شد ولید بن عتبه به امام حسین عرض کرد که یزید برای من نامه نوشته که شما باید بیعت کنید. در آن مجلس مروان بن حکم هم بود که بعداً جانشین یزید شد، مروان بن حکم مشاور ولید بود. امام حسین(ع) فرمود که من اگر بیعت کنم، اینجا فایده‌ای ندارد، باید در میان مردم بیعت کنم که مردم اطلاع پیدا کنند. ولید گفت بله ما این را می­‏‌خواهیم، امام فرمود: پس بگذارید تا فردا من فکرهای خود را بکنم اگر خواستم بیعت کنم در میان مردم بیعت می کنم. مروان به ولید گفت نگذار برود، اگر امام حسین از اینجا بیرون برود، دیگر دسترسی به او نداریم و باید همین جا یا بیعت کند یا همین جا گردن او را بزنی! امام حسین(ع) عصبانی شد، پرخاش کرد که تو می‌خواهی من را بکشی؟ تو می‌خواهی به زور از من بیعت بگیری؟ بعد به ولید گفت: ولید کسی مثل من با کسی مثل یزید بیعت نمی‌­کند، من از خانواده­ای هستم که در دامان فاطمه تربیت شدم، من در دامان امیرالمومنین تربیت شدم، من کسی نیستم که با یزید بیعت کنم، ولی بگذار من امشب بروم فکرهایم را بکنم شما هم فکرهای خود را بکنید که اگر من بیعت نکردم چه کار کنید. امشب را به من فرصت بدهید. ولید اجازه داد، امام حسین بیرون آمد و با اصحاب رفتند. در این مجلس مروان به ولید گفت که تو اشتباه بزرگی کردی، دیگر دست تو به حسین نمی‌رسد و باید همین جا یا بیعت می­‌کرد یا گردن او را می‌زدی. در تاریخ اینگونه نوشته که ولید بن عتبه آدم خوبی نبود، پدر او و عموهای او به دست امیرالمومنین، به دست پدر امام حسین کشته شده بودند، این‌ها جزو بنی امیه بودند، کینه داشتند! ولی در تاریخ آمده ولید گفت که من نمی­‌توانم و جرات ندارم پسر پیغمبر را بکشم و از آخر و عاقبت خودم می­‌ترسم. مروان هم گفت اگر این‌طوری است که حسین دیگر از دست تو رفت و دیگر به او دسترسی نداری.

    فردای آن روز امام حسین(ع) برای خروج از مدینه آماده شد، سر قبر پیامبر(ص) رفت و خداحافظی کرد. از آن تاریخ هر کسی به امام حسین(ع) برخورد می­کرد ایشان داستان خروج حضرت موسی(ع) از مصر را تلاوت می کرد!

    ﴿وَجَاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدِینَهِ یَسْعَى قَالَ یَا مُوسَى إِنَّ الْمَلَأَ یَأْتَمِرُونَ بِکَ لِیَقْتُلُوکَ فَاخْرُجْ إِنِّی لَکَ مِنَ النَّاصِحِینَ، فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا یَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ﴾[۱]

    «و در این حال مردی (مؤمن) از دورترین نقاط شهر مصر شتابان آمد و گفت: ای موسی رجال دربار فرعون در کار تو شورا می‌کنند که تو را به قتل رسانند، به زودی از شهر بیرون گریز، که من درباره تو بسیار مشفق و مهربانم. موسی از شهر مصر با حال ترس و نگرانی و مراقبت از دشمن بیرون رفت، گفت: بار الها، مرا از شر (این) قوم ستمکار نجات ده.»

    امام حسین(ع) دائما این آیه را می­‌خواند لذا این‌ها می‌گویند این آیه نشان می­‌دهد که امام حسین(ع) ترس داشت که او را بکشند. سر قبر جدّ خود رسول الله رفت و خداحافظی کرد. داستانی دارد گریه کرد، روضه خواند، مصیبت خواند، ذکر مشکلات را کرد، اصحاب هم بودند آن‌ها هم گریه کردند و با پیامبر خدا وداع کرد و گفت یا رسول الله من باید بروم، این‌ها می‌خواهند من را بکشند، جان من در خطر است! من نمی توانم در کنار شما باشم، من مدینه را دوست دارم، و این داستان “خَائِفًا یَتَرَقَّبُ” را مدام تکرار می­‌کرد. امام حسین از مدینه زد خارج شد و به طرف مکه رفت و خروج شد. از اینجا به بعد امام حسین می­‌گفت من چرا خارج شدم، که منظور خروج او از مدینه بود.

    به طور کلی خارجی سه معنا دارد؛ یک معنای آن این است که این خارجی برای یک سرزمین بیگانه است و حمله کرده است. یکی هم این است که خروج کرده یعنی علیه خلیفه قیام کرده، یکی هم همین است که از مدینه، از شهر جدّ خود، از شهری که آنجا سکونت می‌کرد خارج شد.

    این‌ها استدلال می‌کنند که از این آیه معلوم می‌­شود امام حسین ترس داشت او را بکشند، و ایشان اهل خروج نبود، اهل قیام نبود، لذا به این دلیل خارج شد! این یک استدلال نقلی است.

    یک استدلال دیگری هم در راستای این که پیامبران و ائمه برای تشکیل حکومت قیام نمی‌کنند، بیان شده است. وقتی که از فاطمه زهرا(س) پرسیدند اگر حق با علی بود چرا قیام نکرد؟ چرا شمشیری به دست نگرفت؟ چرا نیامد به زور حکومت را بگیرد؟ حضرت فاطمه زهرا (س) در پاسخ جمله معروفی گفتند که در تاریخ چند بار و چند راوی آن را بازگو کردند. حضرت فاطمه زهرا (س) فرمود: (مَثَلُ الإِمامِ مَثَلُ الکَعبَهِ؛ إذ تُؤتى ولا تَأتی) مَثل امام مانند کعبه است، کعبه که سراغ مردم نمی­‌رود، مردم سراغ کعبه می‌­روند! کعبه سر جای خود ایستاده و جایگاه او محفوظ است، مردم باید به طرف کعبه بروند. هیچ وقت امام شمشیر نمی‌گیرد بگوید ای مردم بیایید از من اطاعت کنید، ای مردم من تشکیل حکومت می‌دهم شما هم باید از من اطاعت کنید. اصلاً این نه معقول است نه انجام شدنی است، امام این کار را نمی‌کند، امام یک مقام الهی است و مردم باید شناخت و آگاهی پیدا کنند و مردم وظیفه دارند امام و اولیاء خدا را پیدا کنند و به طرف آن‌ها بروند.

    در آن اشکالی که گرفته بودند که چرا نام امیرالمومنین در قرآن نیامده گفته شد که مهمترین دلیل آن همین است که مردم باید بروند بگردند و ولی خدا را پیدا کنند. این وظیفه مردم است و هر انسانی در این راه نرود در مرحله حیوانیت می­‌ماند! انسان زمانی انسان است که به دنبال ولیّ خدا بگردد و به دنبال اولیاءالله باشد و آنها را پیدا کند. نشانه­‌های او را پیدا کند، نشانه‌های خودش را پیدا کند، بگردد مصادیق را پیدا کند و وقتی اولیاء خدا را پیدا کرد در تحت تربیت آنها قرار بگیرد تا به جایی برسد. فاطمه زهرا می فرماید: مسئله امام مثل کعبه است، این بود که علی شمشیر نکشید، علی نیامد حق خودش را بگیرد، مردم باید بروند بگردند او را پیدا کنند. بنابراین امام به دنبال تشکیل حکومت و این‌ها نیست، این دلیل نقلی آن است، آن هم دلیل عقلی آن است. بنابراین با این استدلال امام اصلاً دنبال تشکیل حکومت نبود، امام باید بایستد مردم شناخت پیدا کنند و به طرف او بیایند. اگر امام حسین از مدینه خارج شد برای این که جان او در خطر بود! این مطالبی که گفته شده چند جواب کوچک دارد که در ادامه به آن می­‌پردازیم.

    پاسخ به استدلال­های عقلی و نقلی

    همه این تفسیرها قابل توجیه و تصحیح است اما مهم این است که علت اصلی را بدانیم. این ادلّه علت اصلی نمی‌تواند باشد زیرا جواب دارد! جواب آن چیست؟ جواب آن در مورد دلیل عقلی و این روایتی که امام مانند کعبه است نه این باید خودش برود بلکه باید بروند طرفِ او، این است که یک قانون و یک حکم برتر وجود دارد.

    همان‌طور که در قرآن محکم و متشابه وجود دارد و باید متشابهات قرآن را به محکمات ارجاع داد، در سیره اولیاء خدا هم همین‌طور است. محکماتی هست متشابهاتی هست، متشابهات را باید با محکمات تفسیر کرد. از جمله آن محکمات این است که دین خدا ناموس خدا است. منظور از این که گفته شده دین خدا ناموس خدا است این است که ناموس یعنی آن چیزی که پر ارزش‌ترین شئ برای انسان است و انسان برای آن می‌‌تواند خودش را فدا کند، جان خودش را، جسم خودش را، زندگی خودش را فدای آن کند. ناموس خدا دین خدا است و هرگاه در تاریخ بشر پیامبر بزرگی ظهور کرد به خاطر این بوده که ناموس خدا در معرض خطر بوده یعنی دین خدا در معرض خطر بوده است. هرگاه دین داشته از بین می‌رفته، بشریت داشته بی دین می‌شده آنجا یک پیامبری مبعوث شده برای حفظ دین، اگر موفق شد دین را حفظ کند که خب فَبِه المُراد، اگر موفق نشد بر آن جامعه عذاب می­‌آمد و بین دین خدا و آن جامعه که دین خدا را دارند از بین می­‌برند، دین خدا حفظ می­‌شد و آن جامعه از بین می­‌رفتند. تمام اقوامی که عذاب به آنها نازل شد وقتی بود که دین خدا را قبول نکردند و پیامبران موفق نشدند! پیامبران اولوالعزم پیامبرانی بودند که دین را نجات دادند و نقش جهانی برای حفظ دین خداوند داشتند، این مهمترین مطلب است.

     در زمانی که دین خدا در معرض خطر است دیگر امام نمی­‌تواند بگوید که مَثل من مَثل کعبه است باید بنشینم اگر مردم آمدند! اینجا باید قیام کند، اینجا نه تنها پیامبر مبعوث می­شود، نه تنها امام مبعوث می­‌شود، هر انسانی که به دین خدا متعهد است باید قیام کند و باید حرکت کند! آن مَثل کعبه موقعی است که دین سر جای خود است امام هم هست، مردم باید بروند به طرف امام و تا زمانی که دین خدا حفظ می‌شود امام تکلیفی ندارد که بخواهد قیام کند و تشکیل حکومت بدهد چون دین هست مردم هم هستند، مردم باید دنبال روح دین یعنی امام باشند، وظیفه دارند بروند و پیدا کنند، اما وقتی که اصل دین همه حقیقت دین دارد از بین می­رود این جا دیگر آن مَثل کعبه جواب نمی‌دهد، اینجا بر هر انسانی تکلیف است که قیام کند و حفظ دین کند و خداوند هم این وظیفه را گذاشته و اگر موفق نشد عذاب نازل می‌شود. این جواب اصلی یعنی حکمی بالاتر، قانونی بالاتر و قاعده‌ایی بالاتر است که حاکم بر این قاعده است.

    و اما در مورد مسئله خروج حضرت موسی، بله خودِ حضرت موسی نمی‌دانست که چه می‌شود، او از کشته شدن ترس داشت و خارج شد، ولی اینکه امام حسین(ع) بگوید “فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا یَتَرَقَّبُ” به این علت است که امام حسین کسی است که ماجرای موسی را می‌داند، می‌داند که موسی خارج شد و رفت و به مقام پیامبری رسید و برگشت و تشکیل نظام داد و با فرعون جنگید و فرعون را شکست داد. امام حسین اگر این را می­‌خواند دلیل نمی‌شود که واقعاً فقط از چیزی می‌ترسد، ممکن است امام حسین این را می­‌خواند که بگوید من هم مانند موسی خارج می­‌شوم و می‌روم و مبارزه خود را ادامه می‌دهم و ممکن است پیروز شوم همان‌طور که حضرت موسی پیروز شد. نمی­‌شود از این نتیجه گرفت که فقط مسئله ترس بود! بله ترس هم بود ولی عامل اصلی برای خروج را نمی­‌توان ترس دانست.


    [۱] آیه ۲۰ و ۲۱، سوره قصص

  •  علت قیام اباعبدالله الحسین(ع) و ارتباط آن با هدف عرفان مقربین ۲۵     ۵      ۱۴۰۱

     علت قیام اباعبدالله الحسین(ع) و ارتباط آن با هدف عرفان مقربین ۲۵     ۵      ۱۴۰۱

    ۲۵     5      1401

    اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بِسْمِ اللَّه ‏الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‏

    الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد واله الطاهر ین

    سیما بقیه‏الله فی السموات و الارضین

    علت قیام اباعبدالله الحسین(ع) و ارتباط آن با هدف عرفان مقربین

    با توجه به مطالعات انجام شده تاکنون حدود هفت یا هشت علت برای قیام اباعبدالله‌الحسین(ع) توسط افراد مختلف از جمله دانشمندان و صاحب‌نظران و محققین ذکر شده است که به ‌طور مفصل در جلساتی که به‌ عنوان چهل شب با اباعبدالله‌الحسین(ع) تا اربعین توسط کانون علم و دین برگزار می­‌گردد، نقد و بررسی می‌شود. اما آن‌ چیزی که در این مبحث باید ذکر شود این است که ازآن‌جائیکه در این مباحث هدف، اثبات یک حقیقت است و آن حقیقت این است که تنها راه درمان همه دردهای فردی و اجتماعی انسان این است که به اولیای الهی و علمای ربانی وصل شود و سبک زندگی خود را در خدمت علمای ربانی قرار دهد، جز این محور، روی موضوع دیگری بحث نمی‌شود و اگر بحث‌های دیگری باشد همه حول‌وحوش همین مسئله است که افراد نسبت‌ به این مسئله به ‌یقین برسند. از نظر عرفان مقربین بهترین سبک زندگی در میان تمام سبک‌های عالم، وصل شدن به سلسله اولیا و علما ربانی است و آنقدر روی این مسئله بحث می­‌کنیم تا افراد در این مسئله به‌یقین برسند و اگر کسی به ‌یقین برسد، می­‌تواند بهترین سبک را پیدا کند.

    در این رابطه سوالات زیادی مطرح می‌شود و یکی از سوالاتی که بسیار مطرح می‌شود این است که چرا افراد و عالمان دیگر این حرف را نمی‌زنند؟ البته همه می‌گویند این مسئله معلوم و واضح است! در صورتی که اگر در زندگی افراد دقت شود، حتی افراد مذهبی و متدین مشخص می­‌شود که این‌گونه زندگی نمی‌کنند، حداکثر شخصی که خیلی مؤمن باشد شماره‌ تلفن چند عالم در دفترچه تلفنش است که اگر خوابی ببیند یا استخاره‌ای بخواهد به او زنگ می‌زند، ولی این نیست آن ‌چیزی که عرفان مقربین مطرح می‌کند. چیزی که عرفان مقربین مطرح می‌کند بهترین سبک زندگی است و اگر این سبک زندگی انجام بگیرد و اراده خداوند در ظهور امام ‌زمان(ع) نزدیکتر می‌شود. آن مسئله زندگی کردن در تحت اشراف علمای ربانی است و این سبک زندگی هم برای فرد و هم برای جامعه نجات‌بخش است. حال سؤال این است که چرا دیگران این حرف را نمی‌زنند و چرا کسی این کار را نمی‌کند؟ چرا علمای دیگر این حرف‌ها را نزده‌اند؟ این یک سوالی است که معمولاً پرسیده می‌شود.

    اما چون ایام، ایام شهادت سید العشاق، امام العشاق، امام السالکین، امام العرفا و سید العرفا و سیدالشهدا (ع) است، از این باب وارد می‌شویم که امام حسین(ع) چه کرد؟ امام حسین(ع) قبل‌ از این‌ که معاویه از دنیا برود، همان سال آخری که معاویه از دنیا رفت نهضتش را مرحله به مرحله انجام داد. اولین قدم امام حسین(ع) برای قیام خودش این نبود که تصمیم بگیرد خروج کند و شمشیر بکشد و یا مسئله شهادت باشد! آن آخرین مرحله بود. امام حسین(ع) قبل از این قضایا روی همین نکته‌ای که ذکر شد انگشت گذاشت. قبل ‌از این‌ که معاویه از دنیا برود، امام حسین به حج مشرف شدند و در منا و در صحرای عرفات و مراسم حج به اصحاب و یاران خودشان فرمودند که در میان حجاج بروید و صحابی پیامبر و تابعین را و علما و دانشمندان را پیدا کنید و جمع کنید که من می‌خواهم سخنرانی کنم.

    لذا اولین کاری که امام حسین(ع) انجام داد، این بود که انگشت روی این مسئله گذاشت. اگر علمای یک جامعه وظیفه‌شان را خوب انجام دهند آن جامعه سعادتمند می‌شود و گفته ‌شده که وقتی امام‌ زمان(ع) تشریف بیاورند و زمین را به نور الهی منور کنند، دستش را بر سر مردم می‌کشد و عقل مردم را رشد می‌دهد. یکی از تفاسیر دست، همین علماء هستند، علماء دست امام‌ زمان هستند و به وسیله آن‌ها مردم را روشن می‌کند، مردم را آگاه می‌کند و عقول مردم را بالا می‌آورد.مردم باید بدانند همان‌طور که برای طب بدنشان باید پزشکی داشته باشند که دائماً این بدن را تحت نظر داشته باشد، برای روحشان هم باید به علماء رجوع کنند منتها علمای ربانی، علمای الهی، علمایی که غرق در اهداف الهی هستند.

    در ادامه وقتی مردم، علماء و طبقه خواص جمع شدند، امام حسین(ع) با یک خطبه بسیار غراء و بسیار پرمعنا در منا، خیلی محکم با آنها صحبت می‌کند و سوال می­کند که چرا شما احساس مسئولیت نمی‌کنید؟ چرا به میدان نمی‌آیید؟ چرا وارد وظایفتان نمی‌شوید؟ امام حسین(ع) با این خطبه به آن‌ها حمله می‌کنند. در این خطبه بحث‌های بسیار مهمی است که استناد به قرآن می‌کنند، استناد به سنن ادیان و امت‌های قبل می‌کنند، استناد به آیات قرآن می‌کنند و می‌فرمایند: شما مسئول هستید اگر شما علماء، اگر شما صحابه پیامبر، اگر شما تابعین پیامبر وظیفه خود را درست انجام می‌دادید اسلام به این روز نمی‌افتاد؛ که باید فرزند پیغمبر با آن طرز فجیع که در عالم بشریت بی‌نظیر است قربانی شود و ذبح شود! خطاب به علماء در یک قسمت از خطبه می‌فرمایند: (ذَلِکَ بِأَنّ مَجَارِیَ الْأُمُورِ) امور فقط به دست علماء درست می‌شود، علماء بالله نه هر عالمی، نه دانشمندان معمولی، خداشناسان و کسانی که خدا را می‌شناسند و عالم ربانی هستند. می‌فرماید مجاری امور دست آن‌ها است. اگر علماء‌بالله وظایفشان را خوب انجام دهند، اگر علمای ربانی باشند جامعه روی سعادت را می‌بیند. اما اگر علماء وظایف خودشان را انجام ندهند جامعه رو به انحطاط و سقوط خواهد بود و این همان است که پیامبر اسلام (ص) فرموده‌اند: (صِنفانِ مِن اُمَّتی إذا صَلُحا صَلُحَت اُمَّتی وَ اِذا فَسَدا، فَسَدَتْ اُمَّتى). فرمودند: دو گروه هستند در جامعه بشریت که اگر فاسد شوند، جامعه فاسد است و اگر صالح باشند، جامعه صالح است، گروه اول العلماء در یک روایت و الفقها و در یک روایت دیگر است و گروه دوم را می‌فرمایند الامرا، یعنی مدیران. اگر علماء فاسد شوند، مدیرها فاسد می‌شوند و اگر علماء صالح باشند مدیران صالح می‌شوند زیرا مدیران گوش به فرمان علماء و فقها هستند. اگر فقها و علماء از جامعه حذف شوند آن جامعه تحت تأثیر شیطان قرار می‌گیرد و طاغوت بر او حاکم می‌شود و رو به انحطاط و سقوط می‌رود. کمااین‌که در طول تاریخ دیده‎اید و همین الان هم می‌توانید ببینید اما اگر فقها و علمای ربانی که خودشان را در قبال زندگی مردم، در قبال فرهنگ مردم در قبال اخلاق مردم، در قبال اقتصاد مردم، در قبال معیشت مردم، در قبال دنیا و آخرت مردم، مسئول می‌بینند به میدان بیایند، مدیران نمی‌توانند فاسد باشند. این است که امام حسین (ع) قبل ‌از این‌ که اتفاقی بیفتد و یزید بخواهد روی کار بیاید و قبل از خلافت یزید روی این مسئله انگشت گذاشتند و بر روی این مسئله کار کردند و این مسئله بسیار مهمی است.

    بنابراین امام حسین(ع) ابتدا این مسئله را مطرح کردند، از اول نیامدند قیام کنند و شمشیر بکشند بلکه ابتدا دست گذاشتند روی مهم‌ترین نقطه‌ای که در هر جامعه‌ای اگر این نقطه درست شود، جامعه اصلاح می‌شود وگرنه فاسد می‌شود و بعد که مسائل دیگر پیش ‌آمد و بعد که دیدند علماء وظایفشان را انجام نمی‌دهند، علما به انحراف رفتند، علماء سر در لاک خودشان کردند و به فکر این هستند که فقط آخرت خودشان را درست کنند و کاری با مدیران ندارند، کاری با اجتماع ندارند و به قول معروف سکولار شده‌اند و سیاست را بوسیده‌اند گذاشته‌اند کنار، رفتند گوشه‌های مساجد و گوشه‌های حوزه‌ها نشستند و فقط دارند درس می‌دهند و اصلا کاری به زندگی مردم ندارند، آنگاه که ایشان متوجه این مسئله شدند که کار از کار گذشته است، بلند شدند و حرکت کردند و خون خودشان را در این راه تقدیم به خداوند کردند.

    پاسخ به شبهات پیرامون هدف عرفان مقربین

    حال سؤال می‌شود چرا دیگران این حرف‌ها را نمی‌زنند؟ در پاسخ باید گفت که این مسئله دو طرفه است؛ یعنی مردم هم وظیفه دارند و فقط علماء وظیفه ندارند. مردم باید از علماء بخواهند و زمانی ‌که به علمای ربانی رجوع کنند و از آن‌ها بخواهند، آن‌ها هم وسط میدان می‌آیند. یکی از علت‌های این‌ که علماء عقب‌نشینی می‌کنند عدم رویکرد مردم است؛ البته عالم ربانی به مردم نگاه نمی‌کند، عالم ربانی مانند امام حسین(ع) حتی اگر مردم هم عقب‌نشینی کنند، وظیفه‌اش را انجام می‌دهد ولی بسیاری از علماء‌، بسیاری از کسانی که در مسیر علماء‌ هستند باید احساس کنند که مردم می‌خواهند. اگر مردم نخواهند آن‌ها احساس تکلیف نمی‌کنند! حجت باید بر امام‌ها و علماء‌ و ائمه جامعه تمام شود و حجت چگونه تمام می‌شود؟ به این صورت که مردم بخواهند، مردم رجوع کنند.

    مردم باید بدانند که اگر زیر نظر عالم ربانی نیستند، سبک زندگی­شان الهی نیست، سبک زندگی کسی که زیر نظر علمای ربانی خدمت نمی‌کند و زندگی نمی‌کند الهی نیست، چنین فردی در صراط مستقیم نیست. این فرهنگ باید جا بیفتد، اگر این فرهنگ جا بیفتد و مردم به علماء رو کنند و از علماء بخواهند، بسیاری از علمای ربانی تکلیفشان معلوم می‌شود و به آن‌ها واجب می‌شود و وارد میدان می‌شوند و علمای ربانی که وارد میدان شوند مدیران فاسد نمی‌شوند، مسئولین کشور فاسد نمی‌شوند، کسانی که اقتصاد مملکت دستشان است، کسانی که مدیریت جامعه دستشان است، کسانی که سیاست جامعه دستشان است، این‌ها فاسد نمی‌شوند. آنگاه که ببینند علمای ربانی به آن‌ها نظارت می‌کنند و دخالت می‌کنند و مردم هم دارند علمای ربانی را حمایت می‌کنند، هیچ جامعه‌ای و هیچ مسئول فاسد نمی­‌شود و هیچ طاغوتی بر جامعه حاکم نمی‌شود. این وظیفه همه افراد است که این مسئله را فرهنگ‌سازی کنند.

    این از نظر بُعد اجتماعی است، در بُعد فردی هم همین‌طور است. امروز دشمنان اباعبدالله‌الحسین(ع) شبهات بسیار زیادی را در رسانه‌ها و فضای مجازی راه انداخته‌اند. از این‌که آیا واقعه عاشورا و کربلا بوده یا نبوده!؟ از این می‌روند زیر سوال تا تشنگی اباعبدالله‌الحسین تا مسئله قطعی آب در خیمه‌ها و تا مسئله وجود افرادی مانند حضرت قاسم، حضرت رقیه، حضرت فاطمه، حضرت ابوالفضل. این ‌که قیامی بوده که اگر قیامی بوده چگونه بوده است؟ برای حکومت بوده است؟ برای مال دنیا بوده است؟ برای یک خانم زیبایی بوده که یزید می خواست او را بگیرد امام حسین او را گرفته یزید هم کینه گرفته و… شبهات زیادی همین‌طوری درست می‌­کنند و پخش می­‌کنند. شما در مقابل شبهاتی که شبانه روز علیه دین، علیه فرهنگ، علیه اسلام، علیه شیعه، علیه قرآن، علیه انقلاب، علیه علما، علیه روحانیت مطرح می‌­شود، چه کار می­‌خواهید بکنید؟ جامعه چه کار می‌خواهد بکند؟ اگر فرد بخواهد به حقیقت برسد، یک راه وجود داردذو آن اینکه تحقیق کند، باید تحقیق کند، اگر دنبال تحقیق نرود این شایعات اثر می­‌گذارد و باعث شک می‌­شود، وقتی شک بشود مِیل به سینه زدن ندارد، میلی به شرکت در جلسات ندارد، میلی به مسجد رفتن ندارد و بدبین می شود و اینگونه جوان­‌ها از دین بریده می‌­شوند، لذا تنها راه این است که تحقیق کنند. حال چگونه می‌خواهند تحقیق کنند؟

    چگونگی تحقیق جهت برطرف شدن شبهات

    به طور کلی دو نوع تحقیق وجود دارد؛ یک نوع تحقیقِ مستقیم و بلاواسطه است، یک نوع تحقیق با واسطه، یعنی شخص دیگری تحقیق کند و جوابش را به فرد بدهد‌. به عبارت دیگر تقلیدِ محققانه زیرا تقلید هم دو نوع است؛ تقلید کورکورانه و تقلیدِ محققانه.

    تقلید کورکورانه این است که در فضای مجازی هر چی گفتند، از شایعات و دروغ و بمباران تبلیغاتی، فرد تحت تاثیر قرار بگیرد، همه را نگاه کند و بگوید حتماً یک چیزی هست. اما تقلید محققانه این است که انسان رجوع کند به کسانی که اطلاع دارند، آگاهی دارند و از آنها بپرسد و آنها جواب بدهند. این تقلید به اصطلاح این تحقیقِ با واسطه است، تقلید محققانه یا تحقیق با واسطه است.

    بنابراین فرد دو راه دارد؛ اول این که خودمان برود کتاب ها را مطالعه کند، تحقیق کند تا حقیقت را پیدا کند و دوم این که از عالمان و کسانی که اطلاعات و آگاهی دارند، پاسخ سوالات خود را بگیرد. امروز مسائل خیلی روشن را زیر سوال می­‌برند. یکی از مسائلی که در مورد امام حسین(ع) امروز زیاد مطرح می­‌شود این است که عده­‌ای می­‌گویند اصلا مسئله عطش در کار نبوده، در کربلا کنار شطّ فرات بودند. زمین را دو متر حفر می­‌کردند آب بوده، بعد در روایات آمده که این‌ها شب قبل غسل کردند، غسل شهادت کردند، حرف­‌ها دروغ است، اصلا آنجا تشنگی­‌ای نبوده، زمین کربلا همین الان هم شما بروید در حرم حضرت ابوالفضل آب بالا می‌­زند، اینگونه نبوده که به آب نرسند! این افراد از قول یک محققی که کتاب نوشته، این حرف­ها را می­‌زنند. در حالی که مسئله عطش اباعبدالله الحسین(ع) از مسلّمات مسئله کربلا است، از مسلمات عاشورا است. اولاً این طوری نیست که هر جا را چون نزدیک آب هست، حفر کنند بلافاصله به آب برسند! در ثانی روایات آنقدر در مورد تشنگی و قحطی آب و بستن آب به روی اباعبدالله و یاران او متواتر است که جای شک نمی­‌گذارد، در ثانی در بیابان کربلا در بعضی قسمت­‌ها ممکن است سه متر، چهار متر حفر کنند و به آب برسند ولی آن آب آبِ شور است، آبی که رفع تشنگی کنَد نیست، بله برای غسل می­‌شود، برای شستن دست و صورت و برای کارهای این چنینی می­‌توان استفاده کرد اما برای خوردن شور است. آبی که از زمین می­‌زند آبِ شور است و بعد فاصله­‌ای که بین خیمه ها تا آب بوده مطرح است.

    قبل از این که امام حسین(ع) به کربلا برسد حُر آمد و سپاه حر موظف بود بین امام حسین(ع) و کوفه فاصله بیندازد و اجازه ندهد امام حسین(ع) به طرف کوفه برود. راه آنها را کج کردند و از کوفه دور کردند. از روی نقشه مشخص است که آنها به طرف بالای کوفه و کربلا می­‌روند، آنجا بیابانی بوده و خیمه‌ها را بالای بلندی درست کردند. این که می­‌گویند تلّه زینبیه آن قسمت بالا و گودال قتلگاه به این علت است. فاصله حرم ابالفضل(ع) که نزدیکتر است به آب تا حرم اباعبدالله الحسین را نگاه کنید، فاصله کمی نیست و در این فاصله اینگونه نیست که هرجا حفر شود، به آب برسد و اگر هم به آب برسد، آن آب، آب شور است. بعد هم تا شب عاشورا یاران امام حسین(ع) چند بار حمله کردند و رفتند و به آب رسیدند، آب برداشتند آوردند. آب داشتند اما چیزی که هست صبح عاشورا که دیگر یاران او اکثراً کشته شده بودند، امکان این که بروند به طرف آب و آب بردارند نبود. شب‌های قبل از آن نمی­‌صَرفید که زمین را حفر کنند، یک حمله می‌کردند و آب می­‌آوردند، اما روز عاشورا دیگر کسی نمانده بود، آبی نمانده بود و کسی نبود که حمله کند و کسی نبود که زمین را حفر کند، لذا عطش اباعبدالله و اهل بیت جزء مسلمات است، همه نوشتند، همه کتاب‌های تاریخ نوشتند و در مقتل ابومخنف که ابومخنف کسی بود که می­‌رفت از کسانی که خودشان کربلا را دیده بودند تحقیق می­‌کرد، همه بالاتّفاق می­‌گفتند که وقتی بعد از ظهر آب آزاد شد به بچه‌ها آب دادند! این را همه میدانند، همه کسانی که در کربلا بودند شاهد بودند، عطش اباعبدالله در تفسیر قرآن آمده است. بنابراین این یک چیز مسلَّمی هست و این ادلّه سطحی که می­‌آورند، اصلاً قابل قبول نیست و جواب آن هم همین‌­ها است.

    لذا شبهات زیادی مطرح می‌­کنند برای پاسخ به آنها یا انسان باید خودش محقق باشد که این کار سختی است، بخواهد برود همه کتاب­‌ها را ببیند، کدام کتاب را ببیند، کتاب شناس باید باشد، هم سخت است و هم وقت گیر است و فایده‌­ای هم ندارد. اما تحقیق نوع دوم که تقلید محققانه است که انسان رجوع کند به علمای ربانی، به آنها که این کاره هستند، محقق هستند برای حل شبهات باید جوان‌ها و جامعه به علما رجوع کنند و از علما بپرسند. آنها سالیان سال کارشان این است، و کارِ منطقی این است که انسان تحقیقش با واسطه باشد یعنی همان تقلید محققانه.

    اهمیت تقلید محققانه

    همچنین این راه یک فایده بسیار مهمی دارد که افراد معمولاً از آن غافل هستند و آن این است که وقتی انسان از یک عالِمی مطلب می­‌گیرد همراه مطلب علمی به او روح می‌­دهد! این یک مسئله مهم است که افراد از آن غافل هستند. عالم ربانی، پیران طریقت، انسان­‌های خداجو و خداخواه و خداگو مطالبشان فقط علم نیست بلکه به انسان روح می­‌دهد. وقتی فرد یک مطلب را در کتاب بخواند و بعد همان مطلب را از زبان یک عالم ربانی بگیرد، خودش احساس می­‌کند که کدام بیشتر به دلش می­‌نشیند و کدام بیشتر در روحش اثر می‌گذارد. بنابراین از هر طرف برویم به این مسئله می‌­رسیم که انسان باید با علمای ربانی ارتباط داشته باشد، باید به علمای ربانی وصل شود ولی جای تعجب است که چرا روی این مسئله در جوامع بشری خیلی کم کار می­‌شود!

    علت نپرداختن جوامع به مسئله ارتباط با علمای ربانی

    این مسئله دو علت دارد؛ یک علت آن منیتی است که در انسان وجود دارد. شیطان اجازه نمی­‌دهد که انسان منیت خود را زیر پا بگذارد و برود زانو بزند و از اهل علم بپرسد. این شیطانی است که بر دل­‌های انسان­‌ها حاکم است، منیت دارند، عارشان می‌­شود، ننگشان می‌­شود. این کار شیطان است و همین باعث شده که حتی علما نیز روی این مسئله کم مانور می­‌دهند، کم بحث می­‌کنند، اصلاً مثل این که شیطان می­‌آید و روی این مسئله دست می­‌گذارد. علت دوم غفلتی که در ذهن اهل علم است، البته منظور علمای ربانی نیست، همین اهل علم، همین روشنفکرها، همین اساتید دانشگاه حتی کسانی که در لباس و کِسوت روحانیت هستند، نسبت به این مسئله غافل هستند. همه چیز می­‌گویند اما روی این مسئله کم مانور می­‌دهند. حتی عجیب است، یک شخصیت بزرگواری مثل شهید مطهری در کتاب­‌هایشان به این مسئله نپرداخته­‌اند. بعید است که ایشان راجع به این مسئله حرف نزده باشد، شاید من پیدا نکردم، زیرا این مسئله بسیار مهمی برای نجات انسان، فرد و جامعه است.

    ایشان در مورد اینکه یک جامعه به فساد کشیده می­‌شود دو عامل را می­‌‌گوید ؛ ۱- منافقین و افراد دنیا طلبی که علم دارند و خوش بیان هستند و خوش زبان و سخن­گو هستند ولی منافق هستند و دنیا را برای خودشان می‌خواهند، علم را برای منافع شخصی‌ِ خود می‌خواهند، همان جامعه روشنفکرنمای منحرف، همین جامعه علمای غیر ربانی که شامل اساتید دانشگاه‌ و روشنفکرها و علمای حوزه‌ای که فقط به دنیای خودشان می‌اندیشند. علمای غیر ربانی یک دسته از این افراد هستند که حالا کم و زیاد نفاقی دارند، دنیای خودشان برایشان از همه چیز مهمتر است و این‌ها جذب دستگاه­‌های ظلم و طاغوت می‌شوند. ۲- جهالتِ مردم. شهید مطهری می فرماید این دو مسئله جامعه را فاسد می‌کنند؛ یکی جهالت و ناآگاهی مردم، یکی افرادی که علم و اندیشه دستشان است ولی علم و اندیشه را وسیله دنیای خودشان قرار دادند. بعد می فرماید راه درمان این، این است که به مردم بصیرت داده شود، راه درمان را بصیرت گفتند.

    اینجا است که این سوال مطرح می‌شود که بصیرت را چگونه باید به مردم داد؟ یعنی همه مردم بیایند تحقیق کنند و محقق بشوند؟ اینگونه که نمی­‌شود! تنها راه بصیرت دادن به مردم این است که مردم همین مطلب را متوجه بشوند که باید از علمای ربانی تبعیت کنند. این باید بین مردم جا بیفتد، اگر مردم به این مسئله برسند بصیر می­‌شوند، اگر مردم به این مسئله برسند شیاطین به پشت آنها سوار نمی­شوند، اگر این مسئله فرهنگ بشود، جامعه آگاه می‌شوند، جامعه­‌ای می‌شوند که دشمنان نمی­‌توانند به آن نفوذ کنند و طاغوت ها بر آن حاکم نمی­‌شوند. قرآن در دو جمله به زیبایی فرموده: ﴿قُلْ هَٰذِهِ سَبِیلِی أَدْعُو إِلَى اللَّهِ ۚ عَلَىٰ بَصِیرَهٍ أَنَا وَمَنِ اتَّبَعَنِی…﴾[۱]

    «بگو: این راه من است. من و هرکس پیروى‌ام کرد، با بینایى به سوى خدا دعوت مى‌کنیم…»

    بصیرت تبعیت از ولیّ خدا است. همین آیه کوتاه قرآن این مطلب را بیان می­‌کند. بصیرت این نیست که صدها استاد مطهری پیدا بشوند، صدها منبری پیدا بشوند، مدام بر مردم آگاهی بدهند، صدا و سیمایی باشد که مدام به مردم آگاهی بدهند. بصیرت این است که مردم به یک مسئله برسند که باید از اولیاء خدا تبعیت کنند. عقل بصیرت نمی‌­آورد، دین بصیرت نمی­‌آورد، تقوا بصیرت نمی­‌آورد مگر این که این نکته در آن‌ها لحاظ بشود، تبعیت! پیروی از اولیاءالله بصیرت است، ارتباط دائم و تنگاتنگ با آنها بصیرت است. این مسئله، مسئله بسیار مهمی است بنابراین توجه داشته باشیم که این سبک زندگی را به این دلایلی که گفتیم باید ترویج و تبلیغ کنیم.

    در نهضت اباعبدالله الحسین(ع) انسان باید این مسئله را کشف کند و به دیگران آموزش بدهد، تا عزاداری معنا پیدا کند و الّا این که مثل قاتلین اباعبدالله، امام حسین(ع) را تا گودال قتلگاه تا روز عاشورا دنبال کنیم و بعد که امام حسین(ع) ذبح شد، همه چیز را کنار بگذاریم و تمام شود، راه درستی نیست. راه درست این است که بعد از عاشورا ادامه بدهیم، ما باید بعد از عاشورا همراه امام زین العابدین، همراه حضرت زینب باشیم تا شام و تا برگشت آنها به کربلا و در مدینه، ما این راه را باید ادامه بدهیم تا امید داشته باشیم که امام حسین(ع) در دنیا و در برزخ و در آخرت دست ما را بگیرد ان‌شاءالله.


    [۱] سوره یوسف، آیه ۱۰۸

  • گسترش فرهنگ شایسته سالاری     ۱۱      ۵        ۱۴۰۱ 

    گسترش فرهنگ شایسته سالاری ۱۱      ۵        ۱۴۰۱ 

    ۱۱      5        1401 

    اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بِسْمِ اللَّه‏الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‏

    الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد واله الطاهر ین

    سیما بقیه ‏الله فی السموات و الارضین

    هدف عرفان مقربین، گسترش فرهنگ شایسته سالاری

    همان‌طور که در مباحث گذشته بارها گفته شده است، هدف از این جلسات و فعالیت‌ها اشاعه فرهنگ صحیح و دقیق حکومت صالحان و شایسته‌سالاری در جامعه خودمان و در جوامع بشری است. عرفان مقربین معتقد است که کسانی می‌توانند راه اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام را ادامه دهند، کسانی می‌توانند راه گلگون و خونین شهدای اسلام و شهدای انقلاب را ادامه دهند، کسانی می‌توانند ادعای شیعه امام زمانی را بکنند که هدفشان در فعالیت‌های اجتماعی و در فعالیت‌های فرهنگی، علمی و در همه ابعاد زندگی، در جهت حکومت صالحان و شایسته‌سالاری باشد.

    هر کس وارد مجموعه کانون علم و دین و مؤسسات تابع آن شود، اولین و مهمترین هدفش باید این باشد که به فرهنگ شایسته‌سالاری و به گسترش و توسعه و تعمیق و نفوذ فرهنگ شایسته‌سالاری کمک کند.

    اگر فرهنگ شایسته‌سالاری یا حکومت صالحان هم از لحاظ کمی در میان بشریت گسترش پیدا کند و هم به لحاظ کیفی تعمیق پیدا کند، انسان می‌تواند ادعا کند که در مسیر انبیا و پیامبران و صالحین و شهدا و صدیقین قرار گرفته است و می‌تواند بگوید که ادامه‌ دهنده راه اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام هست. لذا افراد باید به این مسئله توجه داشته باشند که در تک‌تک فعالیت‌هایشان، دغدغه­شان این باشد که آیا در کمک به فرهنگ شایسته‌سالاری و حکومت صالحان چقدر نقش دارد و چقدر فعالیت‌های او در این مسئله تأثیر دارند. درحقیقت معنای سنخیت روحی با اولیای خداوند همین است و البته منظور از اولیای خداوند؛ در درجه اول امام زمان سلام‌الله‌علیها و ائمه علیهم‌السلام است و بعد علما و اولیای بزرگ خداوند.

    معنای حقیقی شیعه و سنی

    سنخیت روحی یعنی انسان مانند امام حسین(ع) فکر کند، مانند امام حسین(ع) دوست داشته‌ باشد، مانند امام حسین(ع) دشمن داشته‌ باشد و مانند امام حسین علیه‌السلام عمل کند و وقتی تفکر انسان مثل او بود، عواطفش مثل او بود و عملش هم مثل او شد، آنگاه شیعه امام زمان و امام حسین علیه‌السلام می­‌شود در غیر این صورت همان‌طور که ذکر شد یک سُنّی وجود دارد و اهل‌تسنن، یک شیعه وجود دارد و یک اهل تشیع. اهل تسنن کسانی هستند که ادعا می‌کنند ما از سنت پیغمبر تبعیت می‌کنیم ولی سنّی نیستند. سنّی و اهل‌ سنت شیعیان واقعی هستند، همان‌طور که شیعه واقعی اهل ‌سنت واقعی است. سنت حقیقی پیامبر را شیعیان ائمه علیهم‌السلام تبعیت می‌کنند و شیعه واقعی کسی است که به سنت اهل‌ بیت معصومین عمل کند. اگر کسی به سنت حقیقی اهل ‌بیت عمل کرد او شیعه واقعی است و اگر کسی بخواهد شیعه واقعی باشد باید سنّی واقعی باشد؛ یعنی باید واقعاً اهل‌سنت باشد نه اهل چیز دیگری.

    بقیه انسان‌ها یا اهل‌تسنن هستند یا اهل تشیع هستند یعنی اهل این هستند که ادعا می‌کنند که ما سنت داریم؛ اهل‌تسنن یعنی کسانی که ادعا می‌کنند سنت پیغمبر را انجام می‌دهند ولی نمی‌دانند کارش چیست و اهل تشیع کسی است که ادعا می‌کند که من شیعه پیامبر هستم، شیعه‌ی امیرالمؤمنین هستم ولی تبعیت نمی‌کند پس او شیعه نیست، اهل تشیع است.

     بنابراین اگر انسان واقعاً اهل‌ تسنن یا اهل تشیع باشد، با الگوی کامل خود، با انسان کامل ولی اعظم خداوند سنخیت روحی پیدا می­‌کند و آن موقع است که انسان در مسیر زندگی به ‌معنای واقعی به اهداف عالیه انسانی رسیده است و آن زمان می­‌توان او را اهل سیروسلوک عرفانی دانست و آن زمان می‌توان او را شیعه واقعی و سنی واقعی دانست.

    تشابه و سنخیت با امام‌زمان علیه‌السلام و با امام حسین علیه‌السلام اینگونه است که انسان مثل او فکر کند، مثل او عاطفه داشته ‌باشد به این معنا که او چه چیزی را دوست دارد و از چه چیزی بیزار است و او هم آن را دوست داشته ‌باشد و از آن‌ چیزی که او بیزار است بیزار باشد، این می‌شود مرحله شناخت، مرحله عاطفه و نتیجه‌اش عملی خواهد بود. عملِ مطابق عمل اهل‌بیت و اولیای خداوند انسان را شیعه می‌کند و یکی از معانی کلمه شیعه یعنی کسی که عملش مطابق عمل او است و کلمه شیعه اولین ‌بار در قرآن آمد «وَ إِنَّ مِنْ شِیعَتِهِ لَإِبْراهِیمَ» [۱] شیعه کلمه‌ای است که در قرآن آمده‌ است و بعضی از شیاطین و بی‌سوادها و نفوذی‌های بنی‌امیه گفته‌اند که شیعه‌ را کسی بنام عبدالله‌بن‌سبا درست کرده‌ است، این‌ها در کتاب‌های معتبر تاریخی هیچ مدرکی از این ادعا ندارند و دروغی گفته‌اند که از آن دروغ‌های به قول معروف شاخ‌دار است که هیچ عالمی، هیچ مدرکی و هیچ سند معتبری چنین چیزی نگفته ‌است. فقط یک روایت جعلی وجود دارد که راوی آن را تمام علمای اهل‌سنت دروغ‌گو و جاعل می‌دانند و او گفته ‌است که شیعه را عبدالله بن سبا بعداً درآورده است و چیزی به اسم شیعه وجود نداشته است. در صورتی که شیعه در قرآن آمده است و شیعه یعنی کسی که در سه بُعد شناخت، عاطفه و عمل به ‌دنبال معصومین حرکت می‌کند.

    هدف معصومین، تحقق حکومت صالحان

    تمام همّ ‌و غم معصومین این بود که بشریت را به حکومت صالحان و شایستگان برسانند. از همان اول که پیامبری از آسمان مبعوث شد، از حضرت آدم علیه‌السلام تا پیامبر خاتم، تمام پیامبران الهی هدفشان همین بوده ‌است که بر روی زمین شایستگان و اولیای خدا حاکم باشند و این بحثی هم که امروز در جامعه خودمان به نام بحث ولایت‌ فقیه مطرح است و شیاطین بسیار علیه این کار می‌کنند و تبلیغات می‌کنند و به انواع روش‌های مختلف می‌خواهند بحث ولایت‌ فقیه را زیر سوال ببرند و از بی‌سوادی و بی‌اطلاعی عوام سوء استفاده را می‌کنند، به همین مسئله می‌­پردازد.

    بحث حکومت ولایت ‌فقیه یعنی بحث شایستگان، یعنی بحث افراد شایسته، افرادی که صالح هستند و هیچ عقل سلیمی هم با این مخالفت نمی‌کند. هر کس که گفت ولایت برای صالحان نیست معنی‌اش این است که ولایت برای ناصالحان است! هیچ‌کس هیچ انسانی این حرف را نمی‌زند. لذا انسان باید به ‌دنبال حکومت شایستگان و صالحان باشد و این باید هدف بزرگ او باشد و هر کس در هر جایی که هست و در هر بُعدی که کار می‌کند باید ببیند که این کار او در جهت تحقق حکومت اولیاءالله چقدر نقش دارد و اگر توانست در حد بضاعت و امکانات خود کاری انجام دهد، باید بداند که شیعه است و صددرصد در مسیر امام‌ زمان و امام حسین علیه‌السلام قرار دارد و بداند که از خیلی کسانی که خیلی ادعا می‌کنند جلوتر است. مسئله این است که فرد نسبت خود را با تحقق حکومت اولیای خدا بداند و بتواند بررسی کند که در جهت تحقق این هدف چقدر کار می‌کند.

    در فلسفه قیام اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام در میان مورخین و محققین نظرات مختلفی وجود دارد؛ عده‌ای معتقدند امام حسین علیه‌السلام برای تشکیل حکومت قیام کرد، عده‌ای معتقدند امام حسین علیه‌السلام برای رسیدن به مقام والای شهادت قیام کرد، عده‌ای معتقدند امام حسین علیه‌السلام برای انجام یک تکلیف الهی قیام کرد، … همه این‌ها می‌تواند درست باشد اما با نظر تحقیق آن‌ چیزی که زیباتر بیان می‌کند این است که امام حسین علیه‌السلام برای زنده کردن روح اسلام قیام کرد، امام حسین محیی (احیاگر) بود، محیی‌الدین بود. این محیی‌الدین لقب امام‌ها است و یکی از القاب مهم امام‌زمان علیه‌السلام است. ‘محیی من آثار النبوه’ ‘مُحْیى مَعالِمِ الدّینِ’ محیی‌الدین کسی است که دین را زنده می‌کند.

    مسئله حکومت

    حال این سؤال مطرح می­‌شود که مگر زمانی ‌که امام زمان ظهور می‌کند دین مرده است؟ اگر امام زمان محی‌الدین است این نتیجه به دست می­آید که زمانی‌ که امام ‌زمان ظهور می‌کند دین مرده‌ است که ایشان می‌خواهد دین را زنده کند. این مسئله احتیاج به کمی بحث دارد که آیا دین مرده‌ است و آیا امام حسین علیه‌السلام که محیی‌الدین بود، احیاء کننده دین بود، آیا دین مرده بود؟ بله، دین مرده بود و این یک مسئله بسیار مهم است که امروز در جوامع و حتی در جامعه خودِ ما در بین روشنفکران مسئله مهمی است و آن این است که آیا امام حسین(ع) که قیام کرد هدف او چه چیزی بود؟ تشکیل دین بود؟ تشکیل حکومت بود؟ تشکیل حکومت دینی بود؟ و باز یک مسئله‌ای الان در اذهان هست و آن عبارت از این است که آیا تشکیل حکومت دینی، تشکیل حکومت اولیاء خدا جزء واجبات و وظایف اولیاءالله است یا نه جزء مستحبات است؟ آیا به امیرالمومنین علی(ع) واجب بود برای گرفتن حق خود قیام کند یا نه؟ اگر مردم آمدند خب خوب است اگر نیامدند واجب نیست به آن قیام کند؟ اصلاً آیا این که گفته می­‌شود حق امیرالمومنین غصب شد حکومت حق امیرالمومنین است یا حکومت حق امیرالمومنین نیست، حق مردم است؟

    لذا بعضی‌ها به این استدلال کردند که پیامبر به امیرالمومنین فرمود که اگر مردم آمدند طرف تو، تو هم حکومت را قبول کن، اگر نیامدند رها کن. بعضی‌ها گفتند از اینجا معلوم می‌شود حکومت حق مردم است و این‌هایی که تحت تاثیر فرهنگ غربی قرار گرفتند اعتقادشان این است که حکومت حق مردم است. شما هم ممکن است بگویید که بله دیگر حکومت حق مردم است، مردم باید بگویند چه کسی بر ما حاکم باشد، کسی حق ندارد بگوید چه کسی بر مردم حاکم باشد، حق مردم است و مردم دلشان خواست این را به هر کسی می‌­دهند! و بعضی از تعبیرات در لسان امام (رض) است که میزان، رای مردم است و یا مثلاً تلاشی که خودِ حضرت امام(رض) داشت که مردم انتخابات بکنند و انتخابات اصل است … پس این نتیجه حاصل شود که حکومت حق مردم است و اگر حق مردم است به هر کسی دلشان خواست می‌­دهند و چون حق مردم است پیامبر به امیرالمومنین فرمود که یا علی اگر مردم آمدند حکومت کن، اگر نیامدند کاری نداشته باش! آیا مسئله این است یا نه مسئله یک چیز دیگر است؟ مسئله این است که حکومت حق امیرالمومنین است حق مردم نیست! و اینکه امام حسین(ع) چه نسبتی با این مسئله حق حکومت داشت و آن‌هایی که گفتند امام حسین برای حکومت قیام کرد! این هم اشکال ندارد و همه این‌ها قابل جمع است در صورتی که مسئله ولایت جا بیفتد.

    مسئله دیگری که مطرح می‌شود این است که آیا ساختار مهم است یا مدیر مهم است؟ این هم یکی از بحث‌هایی است که به این مسئله ربط دارد. آیا در یک جامعه ساختار خوب، به اصطلاح سیستم سالم مهم است یا این که یک مدیر خوب باشد مهم است؟ و بسیاری از افراد معتقدند که اصل سیستم است و اگر سیستم سالم باشد کسی نمی‌تواند دزدی کند، اگر سیستم سالم باشد کسی نمی تواند خلاف کند، اگر یک مجموعه‌ای و یک ساختاری خوب باشد، کامل باشد، شیشه‌ای باشد همه مردم اشراف داشته باشند هیچ‌کس نمی­‌تواند مدیر فاسدی باشد اما اگر سیستم خراب باشد بهترین مدیرها را هم که بگذاری فاسد می‌شود! این‌ها همه حرف‌های غلطی است، این‌ها همه حرف‌های ظاهراً درست ولی غلط است.

    تنها مکتبی که در دنیا معتقد است مدیر ارجح است شیعه است و آن بحث امامت است! با بحث امامت شیعیان در جهان می­گویند اصل مدیر است، اصل رهبر جامعه است، اصل امام است. اگر یک جامعه‌ای امام خوب داشته باشد سیستم‌ها را درست می‌کند اما اگر یک جامعه‌ای امام خوب نداشته باشد بهترین سیستم‌ها را هم که بگذاری دُور می‌زنند و خراب می‌کنند، این بحث شیعه است.

    باز همین افراد ادعا می‌کنند که اسلام یک دین است، اسلام یک سیستم است، اسلام یک ساختار است و آنقدر این ساختار مهم است که امام باید فدای این بشود کما اینکه امام حسین خودش را فدای اسلام کرد. پس اسلام از امام مهم‌تر است، پس ساختار از مدیر بهتر است، پس سیستم از مدیر بهتر است چون آنقدر سیستم و ساختار مهم است که یک امام باید فدای آن بشود، پس معلوم است سیستم مهم است‌! حتی این استدلال­‌ها را کردند و این استدلال­‌ها غلط است، باید باز بشود و توضیح داده بشود.

    اصل ولایت است

    اگر بتوان ثابت کرد که امام حسین(ع) برای اصل ولایت و اصل حکومت صالحان قیام کرد، بسیاری از این مسائل که در مباحث مدیریتی، در مسائل سیاسی، در مباحث اجتماعی مطرح می­‌شود، جواب داده می‌شود و این که گفته شد امام حسین(ع) محیِ الدّین بود و دین را احیاء کرد باید به این مسئله توجه داشت که امام حسین(ع) می­‌خواست ولایت را مطرح کند، امام حسین(ع) می­‌خواست به جهان اعلام کند که اگر امامت نباشد اسلام هم به درد نخواهد خورد! نه اینکه امام خودش را فدا کرد برای اسلام و اسلام مهمتر از امام است! امامت مهم‍‌تر از دین است. دلیل قرآنی آن این است که امام حسین(ع) می­‌خواست غدیر را ثابت کند و بگوید «الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ» [۲] زمانی یک سیستم و یک ساختار صحیح است که امام داشته باشد، اگر امام نداشته باشد دین به درد نمی‌خورد، اگر مدیر خوب نباشد سیستم به درد نمی‌خورد، اگر امام نباشد و خلیفه باشد اگر حسین نباشد و یزید باشد اگر ولایت نباشد و سلطنت باشد چه دُور خانه بت بچرخی چه دُور خانه خدا بچرخی، چه به نماز ایستاده باشی چه به شراب نشسته باشی، یکسان است و هیچ فرقی نمی­‌کند.

    زمانی عبادت‌ها ارزش دارد، زمانی تلاش‌ها ارزش دارد، زمانی تمام احکام و تعالیم دینی ارزش دارد که بر جامعه یک امام اسلامی حاکم باشد. امام حسین(ع) می­خواست این را بگوید و بهترین تشبیه این است که اسلام در زمان امام حسین(ع) به کُما رفته بود! یعنی یک بدنی بود که احتمال داشت از بین برود، بمیرد و احتمال داشت که او را دوباره زنده کنند.

    بنی امیه می خواست این بدن به کما رفته را زنده به گور کند، دفن کند و فاتحه آن را برای همیشه بخواند. امام حسین(ع) با قیام خودش اجازه نداد این اتفاق بیفتد و این بدن نیمه مرده را در همین حالت نیمه مردگی نگه داشت و نگذاشت این اتفاق بیفتد و تا الان که تاریخ بشریت است این بدن هنوز که هنوز است در کما است، زمانی این بدن زنده می‌شود، زمانی اسلام زنده می شود که حاکمیت جوامع اسلامی به دست صالحین و به دست اولیاء واقعی خداوند بیفتد. امام برای اسلام به منزله روح برای بدن است، اسلام و امام رابطه­‌شان، رابطه روح و بدن است. اگر اسلام باشد و امام نباشد، مانند یک بدن نیمه جان مثل یک بدن به کما رفته است. این است که امام چون به منزله روح است اگر این روح در این کالبد دمیده بشود یعنی در جوامع بشری اسلام به وسیله امام اجرا بشود اسلام می‌شود یک دین زنده یعنی یک دین پویا، یک دین متحرک و رو به رشد و رو به کمال.

    اگر این مسئله باز شود، افراد متوجه می‌­شوند که امامت حق امیرالمومنین است نه حق دیگران، نه حق هیچکس، فقط حق خدا است که این حق را خداوند به اولیاء خودش می‌دهد.

    هر چقدر انسان‌ها در مسیر ولایت پیش بروند، هر چقدر انسان‌ها با انسان کامل و با امام زمان سنخیت پیدا کنند، آن‌ها حق حکومت و حق مدیریت و حق ولایت بیشتری پیدا می‌کنند و جزء اولیاءالله می­‌شوند. این حقی است که خداوند به اولیاء خاص خودش می‌دهد، حق مردم نیست! زیرا این هم یک بحث است آیا حکومت حق است، یا حکومت یک موهبت است، یا حکومت یک امانت است، کدام است؟

    آن شاه ملعون فاسد در قانون اساسی وارد کرده بود که سلطنت موهبتی الهی است که از طرف مردم به پادشاه اهدا می‌گردد. آیا حکومت یک موهبت است؟ آیا حکومت یک امانت است؟ آیا حکومت یک حق است؟ اینها بحث‌هایی است که در بحث‌های حقوقی و بحث‌های جامعی اجتماعی مطرح می‌شود و عرفان مقربین معتقد است که به یک لحاظ خیلی مهم حکومت حقی است که متعلق به خدا است “الحُکمُ لِله” و غیر خدا کسی این حق را ندارد و خدا این حق را به اولیاء خودش تنفیذ می­کند و می‌­دهد.

     بنابراین حکومت حق امیرالمومنین بود، اما حالا چرا امیرالمومنین به آن صورت، چرا پیامبر به آن صورت، چرا آن اتفاق های صدر اسلام که امیرالمومنین قبول نمی­کرد می­گفت من برای شما وزیر باشم بهتر از این است که برای شما امیر باشم! اینها را باید باز کرد و توضیح داد و این شبهات را جواب داد.


     [1]آیه ۸۳   سوره صافات

    [۲] سوره مائده، آیه۳

  • مسئله حجاب    ۵   ۵     ۱۴۰۱

    مسئله حجاب ۵   ۵     ۱۴۰۱

    ۵   5     1401

    اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بِسْمِ اللَّه‏‌الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‏

    الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد واله الطاهر ین

    سیما بقیه‏‌الله فی السموات و الارضین

    مسئله حجاب

    در این مبحث ابتدا به مسئله حجاب پرداخته می­‌شود که امروز بسیار در مورد آن بحث می­‌شود. این روزها مسئله مبارزه با بی‌حجابی در جامعه مطرح است و متأسفانه چند جبهه علیه این حکم پسندیده و اجتماعی و اسلامی گشوده شده که علیه حجاب و عفت فعالیت می‌کنند. یک جبهه کسانی هستند که از بیرون حساب می‌شوند و دشمنان اسلام هستند و یک جبهه کسانی هستند که در لباس دین و در لباس به ‌اصطلاح حجاب و چادر که کامل‌ترین شکل حجاب است و حتی در لباس روحانیت و در لباس دلسوزی برای نظام اسلامی، با حجاب مبارزه می‌کنند. در کنار این جبهه‌ها یک جبهه هم نفوذی‌ها هستند که مسئله را بد مطرح می‌کنند و بد عمل می‌کنند و صحنه‌سازی می‌کنند و صحنه‌هایی ایجاد می‌کنند که جوان‌ها را زده کنند و مردم را ناراحت کنند و این اصل مُسَلم اسلامی را مورد خدشه قرار دهند زیرا مهم­ترین راه نفوذ فرهنگ شیطانی همین بی‌بندوباری‌ها است.

    مسئله حجاب، فقط یک مسئله اسلامی نیست، یک مسئله انسانی است یعنی انسان‌ها در طول تاریخ در همه مذاهب و در همه جوامع به مسئله حجاب و پوشیدگی برای زن اهمیت می‌داده‌اند. این مسئله‌ای نیست که فقط مربوط به اسلام بوده باشد. اگر به کتاب‌های دینی، کتاب‌های تاریخی و به همین آثار باستانی رجوع شود، دیده می­‌شود که زن‌ها خصوصاً زن‌های دارای شخصیت اجتماعی مثلاً درباریان، روحانیون و در همه فرقه‌ها و مذاهب دنیا زن‌هایی که دارای شخصیت بودند، زن‌های محجبه بوده‌اند. آثار باستانی و سنگ‌نوشته‌هایی وجود دارد که نشان‌دهنده این مسئله است.

    و اگر زن‌هایی به ‌اصطلاح لاشی بوده‌اند، لاشی به معنای دقیق کلمه یعنی لاشئ، بی‌ارزش یا زن‌هایی که یک لاشه بوده‌اند؛ فقط در حد یک جسد بوده‌اند و فکر، روح، فرهنگ، اخلاق و رشد انسانی نداشته‌اند، برای آن‌ها به ‌اصطلاح همان کلمه لاشی بکار می‌بردند. این زن‌های لاشی، بی‌بندوبار حتی در عربستان و در جامعه قبل از اسلام این‌ها افراد خاصی بوده‌اند. درِ خانه­‌هایشان پرچم می‌زدند به این معنا که ما اینکاره هستیم و این‌ها افراد پست جامعه بوده‌اند. البته چنین مردانی هم بوده‌اند درواقع بهتر است گفته شود در همه زمان­‌ها چنین زنان و مردان بی‌بندوباری بوده‌اند.

     قانون حجاب در اسلام و در قانون اساسی ایران درواقع قانون مبارزه با بی‌بندوباری است. کلمه حجاب اجباری خود یک کلمه فریبنده است. این یک کلمه‌ای است که به وسیله آن دارند فرهنگ‌سازی می‌کنند. اگر فردی را به ‌اجبار داخل بهشت هم ببرند، بهشت برایش جهنم می‌شود. اگر فردی را به ‌اجبار در یک باغ سرسبز که همه‌جور امکانات داشته باشد ببرند ولی به او بگویند که در قفل می‌شود و دیگر نمی‌تواند از آنجا خارج شود، از همان لحظه درد او شروع می‌شود. درحالیکه اگر او را به باغچه کوچکی ببرند و کلید آن را به خود او بدهند، ممکن است خودش به خاطر خوش آب‌ و هوا بودن و لذت بردن از طبیعت، یک ماه یا دو ماه بماند و بیرون هم نیاید. از آنجائیکه آزاد است و کلید دست خودش است و می‌تواند هر وقت که خواست بیرون بیاید، لذت می‌برد. این کلمه اجبار، کلمه‌ای است که روح انسان خواه‌وناخواه از آن متنفر می‌شود و این‌ها آمده‌اند باسیاست گفته‌اند؛ مبارزه با حجاب اجباری، اولاً در نظام اسلامی حجاب اجباری نیست، قانون است ولی اجبار نمی‌شود.

    امروز در کوچه و خیابان بی‌حجابی‌ها و بی‌بندوباری‌ها مفصل دیده می­‌شود تا جایی که گاهی اوقات افرادی هم که اهل مذهب نیستند به این وضعیت بی‌بند و باری معترض می­‌شوند. در همه جای دنیا، در دانشگاه‌های مهم دنیا، در هر کشوری خانم‌ها که می‌خواهند وارد شوند باید یک حجاب و یک لباس مناسبی داشته باشند. این‌طوری نیست که هرجور که می‌خواهند بروند، همه‌جای دنیا حجاب را دارند حالا حجاب‌ها اندازه دارد و هیچ کجا بی‌بندوباری نیست؛ تنها در بعضی از محافل که پرچم فساد می‌زنند و انسان‌های لاشی به این معنا هستند، فقط آن‌جاها بی‌بندوباری است ولی مکان­‌های فرهنگی، مکان­هایی که ارزشی دارند، انسانیت دارند، تمدنی دارند و عقلی حاکم است این‌چنین نیست که هرکس هر طور دلش خواست بیاید، برای هر جا مرزی می‌گذارند، حجاب را طوری تعریف می‌کنند. حجاب به معنای چادر نیست. حالا بدحجابی هم باز یک بحث است، بدحجابی با بی‌حجابی فرق می‌کند، بی‌حجابی به معنای بی‌بندوباری است. بی‌بندوباری یعنی حساب‌کتاب نداشتن، به‌ طوری‌ که دختران و پسران جوان ساده متوجه نمی‌شوند که این تفریح، این وضعیت و این آزادی و این بی‌بندوباری بنیان خانواده و بنیان جامعه را خراب و فاسد می‌کند.

    ماجرای آندلس ماجرای عبرت‌آموزی است، با فساد و با بی‌بندوباری یک جامعه را و یک نظام اسلامی را سرنگون کردند، مسیحیت حاکم شد و پدر مسلمانان را درآوردند و مسلمانان را قتل‌ عام کردند. این بی‌بندوباری‌ها به چنین مسائلی کشیده می‌شود و نظام اسلامی با بی‌بندوباری مبارزه می‌کند. حتی این چیزی که الان هست این نیست که حتماً حجاب باشد، بی‌حجابی به معنای بی‌بندوباری مورد نظر است.

    در قرآن و در ادیان پیشین که بررسی شد مثلاً آمده است که دختران شعیب وقتی‌که می‌خواستند بروند سر چاه آب بردارند؛ قرآن می‌گوید که آنها کناری ایستاده بودند بعد حضرت موسی(ع) آمد گفت چرا آب برنمی‌دارید؟ گفتند ما می‌ایستیم تا آقایان بروند؛ یعنی نمی‌خواستند با آقایان مختلط شوند و این برای دوهزار سال قبل ‌از اسلام است. دو هزار سال قبل از اسلام این‌طور بوده‌است یا مثلاً در مورد داستان حضرت یوسف(ع) هم این مسئله وجود دارد و نشان‌دهنده این است که مسئله حجاب، پوشش و عفاف از قدیم بوده ‌است.

    آیا عفاف و حجاب تفاوت دارند؟

    یک آخوند بی‌سوادی که متأسفانه در نظام جمهوری اسلامی از این فرصت آزادی و از این‌که هر کسی به هر صورت کار تحقیقی بکند و بیاید نظری بدهد، بین عفاف و حجاب فرق قائل شده‌است؛ یعنی یکی ممکن است محجبه باشد ولی عفیفه نباشد و یکی ممکن است عفیف باشد ولی محجبه نباشد، این درست است. اما آن‌چنان زیبا سخنرانی کرده ‌است که برخی از اهل علم که طلبه و آیت‌الله هستند هم تحت تاثیر قرار گرفته­‌اند. یک مورد ممکن است یک زنی بدکاره باشد ولی چادر سرش باشد این می‌شود فاسد و غیر عفیفه ولی محجبه است و این حجاب پوششی برای فساد او است و یکی هم ممکن است محجبه نباشد ولی عفیفه باشد و حاضر نباشد که به زنا و به بی‌بندوباری تن در دهد و حجاب هم نداشته باشد ولی انسان پاک و عفیفی باشد اما این مسئله به این معنا نیست که بین حجاب و عفاف فاصله باشد. اصلاً کلمه حجاب و عفاف یک مفهوم دارد؛ عَفَ یعنی کسی که خودش را از دسترس دیگران پوشاند، عَف در عربی معنایش به این صورت است به عنوان مثال: طلایی را در یک پارچه می‌­گذارند و از همه طرف آن را می‌پوشانند. عفاف به این معنا است، عفاف یعنی پوشاندن چیزی که هیچ چیزی نتواند به آن دسترسی داشته باشد. اتفاقاً عفاف از چادر بالاتر است و به ‌معنای پاکی درون و بیرون است. یک کسی ممکن است عفیف باشد و ذات خودش را حفظ کند و حجاب هم نداشته باشد و از آن‌طرف هم یک زن بدکاره ممکن است چادر سرش باشد، این به معنای این نیست که بین عفاف و حجاب فاصله است، این بین چادری و عفیفه فرق است، نه بین چادر و عفاف، نه بین حجاب و عفاف، بین محجبه و عفیفه. عموم و خصوص من وجه است یعنی یک کسی است محجبه است ولی آدم سالمی نیست، یک کسی است آدم سالمی است محجبه نیست، یکی هم است هم محجبه است هم سالم است، به این عموم و خصوص من وجه گفته می­‌شود. بین محجبه و عفیفه عموم و خصوص من وجه است ولی بین حجاب و عفاف عموم و خصوص من وجه نیست بلکه یک تساوی است، یعنی هر انسان عفیفی خودش را می‌پوشاند و هرکس واقعاً خودش را بپوشاند عفیف می‌شود، پاک می‌شود! خَلط است، این نشان‌دهنده بی‌سوادی است، نشان‌دهنده این است که مغلطه می‌کنند، ذهن‌ها را خراب می‌کنند. متأسفانه در لباس روحانیت و بعضی از افراد هم که افراد چهره‌ای هستند با حجاب و با عفاف مبارزه می‌کنند تحت عنوان اینکه حجاب اجباری اشتباه است و این شیطنت است و باید دقت کرد.

    انسان بِما هُوَ اِنسان در تمام دنیا و در همه زمان‌ها با عفاف موافق بوده و با بی‌بندوباری مخالف بوده اما روش مبارزه متأسفانه گاهی مواقع اشتباه است و مسئله‌سازی می‌کنند و باعث بدبینی می­‌شوند، این کار نفوذی‌ها است! نفوذی‌ها برای این که این مسئله مهم خراب بشود، رفتارهای بدی می‌کنند حالا یا آگاهانه یا ناآگاهانه.

    گاهی مواقع بی‌تقوایی دشمن نظام است! بی‌تقوایی یعنی ناآگاهانه عمل کردن. معتقد به حجاب نیستند ولی مسئول هستند. یک کاری می‌کنند که مردم از حجاب زده بشوند، همان‌ که در شهرداری، در دادگاه‌ها، در ادارات کارشکنی می‌کند که مردم را نسبت به نظام خراب کند. وقتی به چنین فردی می‌گویند حجاب را اجرا کن یک کاری می‌کند که مردم از حجاب زده بشوند! بد رفتار می‌کند و الا مبارزه با بی‌بندوباری و بی‌حجابی باید انجام گیرد. بی‌حجابی یعنی بی‌بندوباری، بدحجابی یعنی حجاب فرد ناقص است. این مسئله قابل حل است ولی مبارزه با بی‌بندوباری یک روانشناسی، یک جامعه‌شناسی، یک مردم‌شناسی، یک مدیریتی می‌خواهد که به ‌سادگی می‌شود این مسئله را حل کرد. متأسفانه مدیرانی که اعتقاد به حجاب ندارند و طرفدار بی‌بندوباری هستند به خاطر اینکه تفکر آن‌ها تفکر فساد غرب است، این‌ها مجری هستند و چون این‌ها مجری هستند بد اجرا می‌کنند، عمداً هم بد اجرا می‌کنند برای اینکه مردم و خصوصا جوان‌ها را از این مسئله زده کنند.

    این است که باید مسئولین هم وظیفه خودشان بدانند که به ‌راحتی می‌شود در یک پروسه یکی ‌دو ساله بی‌بندوباری را از سطح جامعه برداشت، از سطح جامعه یعنی از تظاهر و از ظاهر جامعه برداشت. یکی از چیزهایی که این شیخ بی‌سواد گفته بود، این بود که اگر شما بخواهید به‌زور مردم را محجبه کنید مردم می‌روند در پنهان فساد می‌کنند! خب بروند در پنهان فساد کنند ما موظف به پنهان مردم نیستیم! مردم در پنهان بروند شراب بخورند، در پنهان هر کاری می‌خواهند بکنند، وظیفه نظام اسلامی این است که ظاهر جامعه را سالم نگه دارد و باید با برنامه­‌ریزی صحیح این کار را انجام دهد.

    حال به ادامه بحث در مورد نکته‌های امتیاز عرفان مقربین با عرفان‌های دیگر می­‌پردازیم؛ یکی از مسائلی که عرفان مقربین به آن توجه دارد و در مورد آن بحث کرده، این است که در عرفان‌های دیگر بعضی‌ها بحث از فناء فِی الله دارند یعنی معتقدند انسان به‌ جایی می‌رسد که فانی در خدا می‌شود و با خدا یکی می‌شود!

    همانطور که در مباحث گذشته ذکر شد ذات خدا قابل درک نیست و انسان نمی­‌تواند ذات خدا را بشناسد به معنای این که به آن احاطه داشته باشد، او فقط می‌داند خدایی هست و البته صاحب صفات کمالیه است. صفات کمالیه خداوند مانند ذات او است و انسان خداوند را در منطقه ذات و در منطقه صفات ذاتی جز اسمی و رسمی نمی­‌تواند بشناسد. هرچند باید گفت که حتی آن ذات اسم ‌و رسم هم ندارد. منظور از اسم ‌و رسم تجلیات الهی، آیات الهی و افعال الهی است که انسان از وجود آن‌ها پی به وجود یک حقیقت کاملی می‌برد که آن ذات خدا است ولی بیشتر از این در مورد ذات آگاهی ندارد و نمی‌تواند هم بیشتر از این وارد شود.

    مسئله فنا فی الله از دیدگاه عرفان مقربین

    از طرف دیگر عرفان مقربین معتقد است که انسان به کمالات که می‌رسد، آخرین حد کمالات برای او این است که در صفات و اسماء جمالیه الهی غوطه‌ور شود یعنی وقتی به ابدیت می‌رسد، وقتی به بهشت اعلی می‌رسد آنجا بی‌نهایت در صفات و اسماء و آیات رحمانیه الهی غوطه‌ور می‌شود و کمال انسان آنجا است. بالاتر از آن ‌که انسان کامل هست انسانی است که نماینده و مظهر تمام نمای افعال و صفات الهی است. اما بعضی از عرفان‌های غلط به همان اعتقاد شیطانی باور دارند که شیطان گفت که انسان می‌تواند داخل ذات خدا غرق شود و مانند ذات خدا شود و مثل خودِ خدا شود! تعبیر آن‌ها هم این است مثل قطره­ای که وارد اقیانوس می‌شود، قطره تا بیرون اقیانوس است قطره است اما وقتی رفت در اقیانوس دیگر آن شکل قطره­ای را از دست می‌دهد و دیگر قطره نیست و می‌شود اقیانوس! با این مثال مسئله فناء فِی الله را استدلال می‌­کنند که انسان فناء در ذات خدا می‌شود و دیگر منیت، عَنانیت و ماهیتی از او نمی‌ماند و وجود محض الهی می‌­شود.

    این حرف از حرف‌های غلطی است که عرفان مقربین آن را قبول ندارد. عرفان مقربین فناء فِی الله را فناء فی اسماءِ الله می‌داند. البته ذات گاهی مواقع به معنای حقیقیِ ذات یعنی آن حقیقت وجودِ چیزی هست گاهی مواقع یعنی همان تجلیات یک شیء و اگر در روایات گاهی مواقع کلمه ذات به ‌کار برده شده، به معنای همان تجلیات الهی است، نه خودِ ذات. بنابراین این حرف که انسان می­‌تواند فانی فی ذاتِ الله و خودِ خدا شود، حرف غلطی است و ریشه آن ‌هم در همان فرهنگ عرفان شیطانی است زیرا شیطان می‌خواست بگوید انسان می‌تواند خدا شود.

    شیطان به انسان می‌گوید که تو می‌توانی خدا بشوی و اگر خدا بشوی دیگر با خدا کاری نداری، خودت می‌شوی خدا، ولی عرفان اهل‌بیت می‌گوید انسان خدا نمی‌شود، او حداکثر در عالی‌ترین درجه انسان، یعنی مخلوق در عالی‌ترین درجه خود که حقیقت محمدیه(ص) است، می‌شود مرآت الهی، آینه جمال و جلال الهی، می‌شود آیت کبرای الهی، ولی هنوز بنده است یعنی بندگی از بین نمی‌رود اگرچه تمام صفات ربوبی در او ظاهر می­‌شود و او می‌شود نماینده خدا ولی نماینده خدا غیر از خودِ خدا است، نماینده خدا و مرآت خدا غیر از خودِ خدا است. صورت انسان در آینه به یک معنا غیر از خود او است و به یک معنا خودِ اوست. به این صورت او که گفت؛ “نه خدا توانمش گفت نه بشر توانمش خواند” او را بشر نمی‌شود خواند به خاطر این که غرق می‌شود در صفات الهی، اما نه که خدا بشود، خدا هم نمی‌شود گفت. هرکسی چنین اعتقادی داشته باشد، کافر است و امیرالمؤمنین و اهل‌بیت(ع) با کسانی که برای آن‌ها مقام خدایی قائل بودند، مبارزه می‌کردند و این‌ها مرتد هستند.

    در عرفان‌های موجود رسمی و عرفای رسمی اسلامی گاهی مواقع کلماتی به‌ کار برده شده و بعضی تعبیراتی دارند که مُوهِن این هست که انسان در ذات خدا فانی می‌شود و خدا می‌شود. ظاهرش این‌طوری است ولی درواقع وقتی مسئله باز شود و تشریح و تفسیر شود، مشخص می­‌شود که آن‌ها این حرف را نمی‌زنند، عرفای بزرگی مثل مرحوم امام، مثل دیگر عرفای بزرگ این را نمی‌گویند ولی طوری صحبت می‌کنند که وقتی می‌گویند فناء فِی الله منظور فناء در نور خدا است نه در ذات خدا یعنی انسان در تجلی خدا فانی می‌شود و البته آنجا مقاماتی هست و صحبت‌هایی هست. در مرتبه فنا در تجلی خدا نیز انسان بی‌نهایت می‌شود ولی بی‌نهایت نسبی نه بی‌نهایت مطلق. خداوند بی‌نهایت مطلق است، ذات خداوند بی‌نهایت مطلق است، انسان بی‌نهایت نسبی می‌شود یعنی در صفات و اسماء الهی تکامل پیدا می‌کند و حدّ او از بین می‌رود و در آنجا حدّی نخواهد داشت ولی در فعل، در نور خدا، در تجلی خدا نه در ذات خدا.

    اگر انسان درست راه برود، اگر شیعه باشد، اگر پا به‌ پای معصومین تا آن آخر برود، همه اگر است، تازه آنجا به این مقام می‌رسد، به مقام فانی فی صفات الله، فی اسماء الله، فی فعل الله و در تجلیات الهی آنجا فانی می‌شود. فنا در ذات خدا که در آن همه منیت­‌ها و ماهیت‌ها از بین برود، نه به عقل جور درمی‌آید نه به نقل، و وقتی‌ که تاریخ آن بررسی می­‌شود، به همان چیزی که به آن می‌گویند عرفان شیطانی و کابالای یهود و عرفانی که صهیونیست‌ها الان دارند آن را گسترش می‌دهند، می­‌رسد.

  • ادله عدم توانایی انسان در شناخت ذات خداوند ۱۴   ۴  ۱۴۰۱

    ادله عدم توانایی انسان در شناخت ذات خداوند ۱۴   ۴  ۱۴۰۱

    ۱۴    4     1401

    اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

    بِسْمِ اللَّه‏الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‏

    الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد واله

    الطاهر ین سیما بقیه‏‌الله فی السموات و الارضین

    ادله عدم توانایی انسان در شناخت ذات خداوند

    در مباحث گذشته ذکر شد که یکی از تفاوت‌های اصولی عرفان مقربین با بعضی از مکاتب عرفانی این است که شناخت ذات خداوند برای انسان امکان‌پذیر نیست و او موظف و مکلف است که خداوند را در حد افعال و صفاتش بشناسد. همان‌طور که گفته شد انسان نمی­‌تواند ذات خداوند را بشناسد و به هیچ وسیله‌ای نمی­‌تواند به ‌حقیقت خداوند دسترسی پیدا کند و آن ‌چیزی که برای او وظیفه است که بالاترین تکلیف هر شخص شناخت و معرفت خدا است، منظور معرفت صفات و افعال او است. اما دلایلی که باید ارائه کرد؛ مهم‌ترین دلیل و بهترین دلیل، دلیل عقلی است؛ آن دلیل عقلی این است که خداوند یک حقیقت نامحدود است، خداوند مانند یک شی‌ء محدود و متناهی نیست، خداوند یک حقیقت لایتناهی است یعنی حتی انسان معنای لایتناهی را به معنای حقیقتش نمی‌تواند درک کند بلکه این‌ یک مفهومی است که دو بُعد دارد؛ یک بُعد حکایت از خارج می‌کند، یک بُعد حکایت از ماسوی که در این قسمت مفهوم نامحدود نیست، مفهوم محدود است یعنی مفهوم لایتناهی خودش متناهی است. این یک بحث منطقی و استدلالی است.

    برای درک بهتر این مسئله باید اینگونه بیان شود که خداوند لایتناهی و لامتناهی است و انسان متناهی است. به عنوان مثال یک لیوان محدود است و اقیانوس نامحدود است، هیچ‌وقت اقیانوس در داخل لیوان جای نمی‌گیرد. «گر بریزی بحر را در کوزه‌ای / چند گنجد؟ قسمت یک‌روزه‌ای[۱]» پس هیچ‌وقت یک لیوان نمی‌تواند به تمام اقیانوس احاطه پیدا کند. البته این یک مثال خیلی بچگانه است زیرا نه خداوند مثل اقیانوس است نه انسان لیوان است. خداوند نامحدود است و انسان محدود، محدود هیچ‌وقت نمی‌تواند نامحدود را درک کند، این‌ یک مسئله کاملاً عقلی است. بنابراین هر کس می‌گوید که من خدا را شناخته‌ام باید بگوید من در حد خودم شناختم، ذات خداوند که حد ندارد، ذات که محدود نمی‌شود! پس چنین فردی در حد خود فعل خدا را شناخته است زیرا افعال خدا محدود است؛ یعنی گاهی هست، گاهی نیست. به عنوان مثال خدا رازق است، گاهی رازق است گاهی رازق نیست، گاهی روزی می‌دهد گاهی روزی نمی‌دهد، خداوند گاهی رحم می‎کند گاهی رحم نمی‌کند، پس رحم فعل خدا است. انسان این موارد را می‌تواند در حد خود درک کند اما ذات خدا را نمی‌تواند درک کند. ذات خدا یک حقیقت لایتناهی است، درک لایتناهی توسط یک موجود متناهی امکان‌پذیر نیست، این بهترین و ساده­‌ترین دلیل از نظر عقلی است.

    سوال و جواب

    سؤال: آیا بر اساس این ادله باز هم می‌توان به شناخت ذاتی خدا رسید؟

    جواب: صفات ذاتی خدا هم عین ذات او است و هیچ تفاوتی نمی‌کند یعنی اگر خدا عالم است، علم خدا مثل من و شما نیست. انسان یک ‌زمانی عالم نبوده است، بعد عالم شده است پس علم برای او یک صفت خارجی است یعنی از خارج به او ملحق شده است. یک ‌زمان هم می‌آید که دیگر عالم نیست و علمش‌ را از دست می‌دهد؛ ﴿لِکَیْ لا یَعْلَمَ بَعْدَ عِلْمٍ شَیْئاً﴾ [۲]  یعنی انسان به جایی می‌رسد که علمش را از دست می‌دهد. یک آقایی در صدا و سیما درمورد ارزش علم صحبت می‌کرد و می‌گفت تنها چیزی که با ما باقی می‌ماند علم است پس ما برویم به دنبال علم! در صورتی که اینگونه نیست و آیه قرآن می‌­فرماید: انسان علم را هم از دست می‌دهد. علوم کثیر را هم از دست می‌دهد مگر این ‌که جزء ذات او باشد. تنها در صورتی که یک علم جزء ذات او شد دیگر آن را از دست نمی‌دهد، در غیر این صورت این علوم از دست می­‌رود. به عنوان مثال فردی استاد دانشگاه است، فیلسوف است، ریاضی‌دان است، فیزیک‌دان است، بعد که پیر شود دچار آلزایمر می‌شود و همه علمش را از دست می‌دهد و چیزی یادش نمی‌ماند مگر این‌ که علم جزء ذاتش شده باشد. آیت‌الله تباری تعریف می‌کرده‌اند از یکی از علما، که ایشان دچار آلزایمر شد و بعد از یک مدت خوب شد و تعریف می‌کرده‌اند که ایشان همه‌چیز یادش رفته بود و حتی خانواده‌اش را هم نمی‌شناخت اما هر روز زیارت عاشورا را می‌خواند بعد هم که خوب شده بود می‌گفت من یادم بود که زیارت عاشورا را باید بخوانم. معلوم است که این جزء ذات او شده بود. بعضی از علم‌ها است که به ‌صورت ذاتی در نهاد انسان می‌ماند و ملکه می­‌شود.

    علم خداشناسی در انسان باید اینگونه باشد والا در عالم قبر وقتی از او می‌پرسند پروردگار تو کیست، آن‌قدر در حالت کما و بیهوشی هست که اصلاً نمی‌فهمد چه چیزی می‌گوید، آن‌قدر در حالت فشار قبر هست و حواسش از کار افتاده است وقتی می‌گویند پیامبر تو چه کسی است اصلاً چیزی به ذهنش نمی‌رسد، گیج و منگ هست. لذا باید آن‌قدر در زندگی بگوید لااله‌الاالله آن‌قدر با الله زندگی کند و یاد الله باشد که در مراحل عالم بعد از مرگ، در عالم قبر، در عالم برزخ و قیامت با کوچک‌ترین مشکلی که روبرو شد، زمانی که ملکه عذاب را دید و نتیجه اعمال خود را به‌ صورت دیو و دد و به ‌صورت چهره‌های وحشتناکی دید، عادت کرده باشد و برایش ملکه شده باشد، در ذاتش رسوخ کرده باشد و بلافاصله بگوید یا الله. برای همین در بعضی از چله­‌ها مثلاً ذکر یا الله را باید روزی هزار مرتبه بگویید یا با کوچک‌ترین مشکلی که روبرو شدید بگویید یا الله که برایتان عادت شود و در ذات‌تان بماند که هر وقت کوچک‌ترین مشکلی برایتان پیش‌آمد مثلاً شب رفته‌اید در یخچال را باز کردید و دیدید آب خنک نیست به جای این‌که به اهل خانواده بگویید چرا یک لیوان آب یخ در یخچال نگذشته‌اید بگویید یا الله، این یک ناکامی کوچک است، یک شکست کوچک است، یک عدم موفقیت کوچک است و باید عادت کنید بگویید یا الله. لذا آن زمان که نکیر و منکر می‌آیند، فرشته‌ها می‌آیند، در عالم برزخ اعمال بد تبدیل به چهره‌های وحشتناک می‌شوند و به سراغ انسان می­‌روند، این مسئله در ذات او رسوخ کرده‌است و می‌گوید یا الله، این یا الله آن‌ها را دفع می‌کند و تبدیل به نعمت می‌کند. ذات باید این‌طوری شود. بسیاری از علم‌ها بر انسان نمی‌مانند و از بین می‌روند.

    بنابراین انسان برای شناخت خداوند باید دقت داشته باشد که نمی­‌تواند ذات خداوند را بشناسد، تنها چیزی که می‌تواند از خداوند بشناسد افعال و صفات او است. علم در وجود ما عارضی است، نبوده و آمده و بعد هم از بین می‌رود ولی در مورد خداوند اینگونه نیست. علم خداوند جزء ذات خدا است! نه که خدا جزء دارد، نه که خدا یک ذاتی است که علم دارد. علم خودِ خدا است مانند علم است، خداوند هستی‌اش علم است بنابراین انسان در علوم ذاتی خدا از علم ذاتی خدا هم نمی‌تواند سردربیاورد تنها علم فعلی او برای انسان قابل فهم است. حیات جزء ذات خداوند است، خدا این‌طور نیست که یک موجودی بوده که زنده نبوده بعد زنده شده، حالا مثلاً زندگی او ابدی است، نه، حیات جزء ذات او است، ذات خدا حیات است یعنی از ذات او جداشدنی نیست.

    همین نامحدود بودن جزء ذات خدا است، وحدت جزء ذات خدا است یعنی انسان فقط در حد یک مفهوم از آن چیزی می‌فهمد، بیشتر از این نمی‌فهمد. پس انسان ذات خدا و صفات ذاتی او که مانند ذات او هست را، حقیقت او را نمی‌تواند درک کند. به عنوان مثال اگر کسی پرسید خدا ذاتاً عالم است یعنی چه؟ شما بگویید ما نمی‌دانیم یعنی چی، ما نمی‌فهمیم ولی این را می‌دانیم که جاهل نیست، در همین حد. عالم است یعنی چی؟ نمی‌دانیم علم او که مثل ما نیست، علمِ ما این است که یک‌ چیزی را یاد می‌گیریم، یک تصویری یک صورتی در ذهن ما می‌­آید به این می‌گوییم علم ولی خدا که مثل ما ذهن ندارد، خدا که تصویری از اشیاء در ذهن او نمی‌آید، بنابراین خدا عالم است به این معنا که ما می‌گوییم نیست! به چه معنا است؟ یک معنای آن این است که خدا جاهل نیست. ما این را می‌فهمیم که خدا جاهل و نادان نیست در همین حد. این بحث یک بحث فلسفی است لذا اگر کسی بخواهد بیشتر مسلط شود باید با مفاهیم فلسفی وارد شود که این لازمه‌اش این است که کسانی که وارد مباحث می‌شوند اصطلاحات فلسفی را بدانند.

    سؤال: فردی پرسیده که به نظر من اگرچه به کُنه آن نمی‌شود رسید اما می‌توان در حد معرفت خود به آن رسید و بهره‌ایی از آن برد. آیا این مسئله صحیح است؟

    جواب: بله صحیح است، انسان می‌تواند بهره­ای ببرد ولی بهره‌ای از چی؟ از کُنه یا از افعال؟ ایشان گفته به کنه خدا نمی‌شود رسید، خب منظور او این است که همه ذات خدا را نمی‌شود درک کرد ولی در حد معرفت خودمان می‌توانیم بهره­‌ای ببریم. مگر کُنه خداوند قسمت­‌پذیر است، مگر خدا مثل اقیانوس است که بگوییم حالا ما خودِ اقیانوس را نمی‌توانیم درک کنیم ولی به اندازه یک لیوان می‌توانیم درک کنیم. نه، اینگونه نیست خداوند اصلاً جزءبردار نیست که شما بگویید کل آن را نمی‌فهمیم ولی جزء آن را می‌فهمیم. اگر قرار باشد خداوند جزءبردار باشد، محدود می­‌شود، در صورتی که خدا نامحدود است یعنی جزء ندارد که فرد بگوید من به ‌اندازه جزء خودم می‌فهمم. افعال و صفات فعلی خدا جزء دارد، همه این آیات و موجودات، آیات و افعال خداوند هستند و جزء دارند ولی ذات خدا که جزء ندارد که بگویی من به اندازه خودم به یک قسمت آن می‌رسم. اصلاً آنجا تو جا نداری که اندازه داشته باشی! در آنجا غیر خدا هیچ نیست که بتواند خدا را درک کند. فرقه‌­هایی وجود دارند مانند صوفیه که قائل به فناء فِی الله هستند، این اعتقاد آنها یک معنای غلط و یک معنای درست دارد. معنای غلط آن این است که این‌ها مثل یک قطره رفتند در اقیانوس حل شدند، این معنا صحیح نیست. ما از خداوند جدا نشدیم، بعضی‌ها گمان می‌کنند ما یک روحی هستیم از خدا جدا شدیم، جزء خدا هستیم، نه اینگونه نیست، اصلاً این معانی غلط است! آنجا این بحث‌ها نیست، ما فناء درآیات الهی می‌شویم یعنی می‌رویم به ‌جایی که به قول سعدی؛ رسد آدمی به‌جایی که به‌جز خدا نبیند! این که به‌جز خدا نبیند یعنی آن‌چنان غرق در آثار خدا می‌شود که دیگر به‌ غیر از آثار خدا چیزی نمی‌بیند، در همه ‌جا آثار خدا را می‌بیند به این معنا فانی شدن هست نه به این معنا که یک قطره می‌رود در اقیانوس مُضمَحل می‌شود، نه به این معنا اصلاً عقل نمی‌پذیرد.

    سؤال: نوشته‌اند صفت ذاتی تجلی ذات است پس از جهت رتبه وجودی پایین‌تر از ذات خدا است، پس امکان شناخت آن است؟

    جواب: صفت ذاتی تجلی ذات است اصلاً این حرف غلط است، صفت فعلی تجلی ذات است. تجلی خودش فعل است و صفت فعلی تجلی ذات است، نه این که صفت ذاتی تجلی ذات باشد. صفت ذاتی مانند ذات است و اگر بخواهی بگویی تجلی ذات است یعنی این صفت باز غیر از فعل است یعنی این صفت یک مرحله ذات دارد یک مرحله فعل، باز دوباره می‌شود غیر از فعل و جزء ذات، پس صفت ذاتی مانند ذات است هیچ فرقی نمی‌کند. انسان نمی‌­تواند این مسئله را بفهمد، وقتی گفته می­‌شود خدا عالم است نمی‌فهمد یعنی چی! معنای حقیقی کلمه را متوجه نمی­‌شود، فقط این را می‌فهمد که یعنی خدا جاهل نیست، یعنی جنبه صُلبی آن را می‌فهمد نه جنبه ثبوتی آن را.

    سؤال: در قرآن کریم ما آیات زیادی داریم که ما را به تدبر در قرآن دعوت می‌کند،

    جواب: بله قرآن فعل خدا است، قرآن کلام خدا است، کلام خدا فعل خدا است، پس انسان در فعل خدا و در کلام خدا که فعل خدا است باید تدبر کند، نه در ذات خدا.

    سؤال: از طرفی هم صفات ذاتی خداوند در قرآن کریم آمده لذا تا حدی در حیطه تفکر انسانی است و به میزان فهم خویش از صفات می‌توانیم دریافت از صفات داشته باشیم؟

    جواب: در قرآن کریم صفاتی که آمده بیشتر صفات فعلی است، اگر صفت ذاتی را اشاره‌کرده، در همین حد است که انسان بفهمد این صفت در ذات خداوند هست اما کیفیت آن چی است، انسان نمی‌فهمد. ما می‌دانیم خداوندی هست اما چی هست؟ اصلاً کلمه چی هست غلط است زیرا خدا ماهیت ندارد، ماهیت محدودیت است. به عنوان مثال سوال می­‌شود خورشید چیست؟ پاسخ این است که خورشید کره‌­ای است نورانی، پس دو قسمت است یک کره است یک نور، اول باید بفهمیم کره چی است بعد بفهمیم نورانی چیست، به این می‌گویند ماهیت. هر چیزی که ماهیت دارد انسان می‌تواند بفهمد چیست. اما خدا ماهیت ندارد که بگویی خدا مثلاً یک آدمی است؟ نه، خدا یک فرشته‌­ای است؟ نه، خدا یک نوری است؟ نه! نور جنس خدا نیست، نور صفت فعل خدا است، انسان نمی‌تواند درک کند. در قرآن هم اگر اشاره ‌شده در همین حد است که انسان بداند خدایی هست و به آن محتاج است و در صفات فعلی او می‌تواند تفکر و بحث کند.

    سؤال: بر اساس نظریه تنزیه صفات ما می‌توانیم از طریق تنزیه صفات انسانی مانند علم، قدرت به فهم صفات الهی برسیم؟

    جواب: تنزیه خداوند یعنی خداوند را تنزیه کنی از اینکه در ذهن ما بیاید. خدا را تنزیه کنی از این که عقل ما بر او احاطه پیدا کند، یعنی خدا را منزه بدانی از این که عقل من بر او به احاطه پیدا کند. آن صفاتی که می‌گویند به خاطر آن می‌توانیم خدا را بشناسیم صفات تشبیه است نه صفات تنزیه!

    می‌گویند از راه تشبیه می‌شود خدا را شناخت یعنی بگوییم خدا عالم است ما می‌دانیم علم یعنی چی،  شبیه خودمان، خدا قادر است ما می‌دانیم قدرت یعنی چی، شبیه خودمان، خدا اراده می‌کند ما می‌دانیم اراده یعنی چی، خودمان اراده می‌کنیم! ائمه فرمودند نه از راه تنزیه و نه از راه تشبیه نمی­‌توان خدا را شناخت. شما اگر بگویید تنزیه مطلق؛ یعنی اصلاً خدا را نمی‌شود شناخت غلط است زیرا اصلاً این‌طوری نیست که نتوان شناخت، انسان در حد فعل می‌تواند خدا را بشناسد. پس تنزیه چیست؟ باطل است، تنزیه آن چیزی است که می‌گوید انسان اصلاً نمی­‌تواند خدا را بشناسد. ائمه فرمودند این غلط است.

    بعضی‌ها قائل به تشبیه هستند یعنی می‌گویند که ما می‌توانیم خدا را بشناسیم حسابی هم می‌توانیم بشناسیم، اصلاً می‌توانیم کامل خدا را درک کنیم زیرا ما می‌توانیم علم را درک کنیم، ما می‌توانیم قدرت را درک کنیم، ما می‌توانیم حیات را درک کنیم، ما می‌توانیم اراده را درک کنیم، ما این صفات الهی را می‌توانیم درک کنیم، پس خدا را هم می‌توانیم بفهمیم. جواب آن این است که آن که گفت تنزیه یعنی اصلاً خدا را نمی‌شناسیم ائمه ما فرمودند تنزیه مطلق غلط است، ما خدا را می‌توانیم بشناسیم و وظیفه هم داریم که بشناسیم، گفتند واجب‌ترین وظیفه برای انسان شناخت خدا است اما این شناخت خدا یعنی شناخت در حد تجلیاتش، تجلی یعنی فعل، آیات عالم آفرینش آیات خدایی هستند و انسان به وسیله آن‌ها می­‌تواند خدا را در حد افعال او بشناسد. پس تنزیه مطلق نیست.

    تشبیه یعنی ما کاملاً و دقیقا می‌توانیم خدا را بشناسیم، این هم غلط است. کاملاً هم نمی‌توانیم بشناسیم به خاطر این که ﴿لَا تُدْرِکُهُ الْأَبْصَارُ وَهُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصَارَ﴾[۳] ابصار یعنی حواس انسان بر خدا احاطه پیدا نمی‌کند و شناخت یک‌ چیز یعنی احاطه پیدا کردن به او. انسان هرقدر نسبت به چیزی احاطه بیشتری پیدا کند، شناخت او بیشتر می‌شود و خداوند قابل احاطه پیدا کردن نیست. بنابراین اگر بخواهیم دقیق بگوییم همین‌طور است که انسان نمی‌­تواند ذات خداوند را بشناسد و در مورد ذات خداوند جز همین‌قدر که می‌داند وجود دارد، چیز بیشتری نمی­‌تواند درک کند و بعد از او دیگر در صفات و افعال الهی است که می­‌تواند بحث کند.

    سؤال: وقتی گفته می‌شود (انا لله و انا الیه راجعون) ما به چه صفتی از کجا رجعت می‌کنیم؟

    جواب: ما از عِندالله آمدیم و عِندالله یعنی ما از ذات نیامدیم، ما از مرحله تجلی یعنی از مرحله صفات، از عالم عرش آمدیم، عرش غیر از خدا است. عالم جبروت، عالم لاهوت، این‌ها همه مادون مقام ذات الهی است، ما از آنجا آمدیم.

    خداوند که تجلی کرد، در عالم تجلی، در اولین تجلی خود تمام عالم هستی که ما هم جزء آن هستیم خلق شد، ما نتیجه فعل خدا هستیم، حتی ما فعل خدا نیستیم، ما نتیجه فعل خدا هستیم یعنی خدا خلق کرد، این فعل او بود و ما نتیجه‌­ای از مخلوق هستیم یعنی فعل خدا نتیجه که داد ما شدیم. ما یعنی تمام عالم هستی، تمام مَا سِوی الله مخلوق خدا هستند.

    بعد از فعل خدا، ما اثر فعل خدا هستیم وقتی هم برگردیم به آنجا برمی‌گردیم اما آنجا که برگشتیم، دو مرحله است؛ یک مرحله صفات رحمانیه الهی است که می‌شود بهشت و درجات بهشت و ما به بهشت برمی‌گردیم، یک جایی هم هست صفات قهریه خدا که جهنم است که اگر برگردیم به صفات قهریه خدا، برمی‌گردیم به جهنم. همه آنجا عِندالله است یعنی بهشت و جهنم همه عِندالله است ما ازآنجا آمدیم برمی‌گردیم به آنجا. حالا اگر اهل راه صحیح باشیم برمی‌گردیم به صفات رحمانیه الهی و الّا قبل از اینکه به صفات رحمانیه الهی برسیم به صفات قهریه الهی می­‌رسیم که جهنم هست و عذاب.


    [۱] مولانا، دفتر اول از مثنوی معنوی

    [۲] سوره نحل آیه ۷۰

    [۳]  سوره انعام، آیه ۱۰۳