برچسب: عرفان
-
انواع کفر و حکم تکفیر یک مسلمان
۰۴/۰۲/۱۴۰۳
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بِسْمِ اللَّهالرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد واله الطاهرین سیما بقیهالله فی السموات و الارضین
اهم سرفصل موضوعات این جلسه؛
*مقدمه
* انواع عرفان
*حکم تکفیر به مسلمان
* کفر اعتقادی
* کفر عملی
* پاسخ به شبهه: هدایت از جانب خداوند است نه استاد!
مقدمه
یک شبههای که به وجود آوردند؛ شبهه جذبه الهی است.
یک سوالی نوشتهاند و از بنده خواستهاند که در مورد یکی از علما، به نام شیخ احمد انصاری صحبت کنم. صحبت درمورد ایشان بسیار است…
ما یک قسمتبندی انجام دادهایم که اگر شما به آن دقت کنید و روی آن فکر کنید و با دوستانی که در جلسات بودهاند صحبت کنید، مسئله حل میشود.
انواع عرفان
در این قسمتبندی؛ گفتهایم که عرفان به دو قسمت تقسیم میشود: عرفان حق و عرفان باطل. که هر کدام از اینها دو نوع هستند، در دو صنف هستند، عرفان ناب و عرفان صحیح، عرفان حق هستند. عرفان شیطانی و عرفان باطل هم که معلوم است کدام هستند. اگر این تقسیمبندی را یاد بگیرید و با استعداد متوجه شوید، دیگر درمورد اشخاص بهاشتباه نمیافتید. اگر بخواهیم درمورد افراد صحبت کنیم مثلاً درمورد ملاصدرا صحبت کنیم، درمورد محیالدین عربی صحبت کنیم و درمورد مثلاً شیخ احمد انصاری صحبت کنیم و… و اینکه عقاید آنها چه بودهاست! اولا که این یک بحث بسیار طولانی میشود و ثانیاً جای آن اینجا نیست. ما در کلاسهای تخصصی در کلاسهای فلسفه، در دوره سوم آنجا بحثهای تطبیقی داریم؛ یعنی فلسفهی ملاصدرا را با فلسفه بهعنوان مثال ابنسینا و فلسفه غرب با فیلسوفان دیگر مقایسه میکنیم و با کسان دیگری که مخالف ملاصدرا بودهاند، علمایی که با ملاصدرا مخالف بودهاند و حتی بعضی از آنها ملاصدرا را تکفیر کردند. خب ما آنجا عقاید مختلف را میگوییم؛ نظر ملاصدرا، نظر شیخ بهاء الدین، نظر فلاسفه غرب… و آنکه به نظرمان کاملتر میرسد و میتوانیم با آیات و روایات اثبات کنیم آن را انتخاب میکنیم و میگوییم بهنظر ما این است. درمورد عرفان هم همینطور است، در مرحله سوم که مرحله تخصصی عرفان است عرفان محیالدین عربی، عرفان امامخمینی و عرفای دیگر؛ عرفای مسیحی، عرفای یهودی، عرفای هند که بسیارعرفای قوی و کشف و شهودهای بسیار بزرگی داشتهاند عرفان هند بسیار عرفان قوی است، ما اینها را باهم مقایسه میکنیم نظر عرفاً را میگوییم و بعد می گوییم که کدامشان به آیات قرآن و روایات اهلبیت میشود اثباتش کرد. سعی ما این است که آن حقیقت و اصل مطلب را با استدلالهای عقلی و قرآنی و روایی آن را پیدا کنیم. و بازهم ادعا نمیکنیم و نمیگوییم که آنچه که ما فهمیدهایم درست است سعی میکنیم خودمان را به عرفان ناب و آن فلسفه ناب و آن دین ناب برسانیم، حالا چه مقدار موفق باشیم آن یک بحث دیگر است.
بنابراین ما وارد این مباحث نمیشویم خصوصاً در این جلسات، چون بعضی از افراد مبتدی هستند و اطلاعات آنها ناقص است و بیشتر مقلدانه فکر میکنند یعنی خودشان قدرت اینکه متوجه شوند که مثلا این حرف انصاری با این حرف ملا صدرا و با این حرف محیالدین عربی… کدام یک درست است! خب نمیتواند تشخیص دهد. چون این کار عالمانه است و شخص خیلی باید درسخوانده باشد که بتواند اینها را متوجه شود که کدام درست است کدام اشتباه است لذا ما این مباحث را اینجا مطرح نمیکنیم.
حکم تکفیر به مسلمان
تکفیر کردن و حکم کفر دادن به یک مسلمان از گناهان بسیار بزرگ است، از گناهان کبیره است. حتی بعضیها گفتهاند که اگر یک مؤمن را شخصی تکفیر کند یعنی بگوید که ملاصدرا کافر است یا هر شخص دیگر را، که اگر آن شخص درست میگوید که خب کافر است اما اگر غلط بگوید آنموقع خودش کافر میشود!
حالا بعضیها میگویند کافر نمیشود، ولی گناه بزرگی مرتکب شدهاست. گناه کبیره است، این نمیشود که یک شخصی که به خدا اعتقاد دارد، به اسلام اعتقاد دارد، به قرآن اعتقاد دارد بهخاطر اینکه یک مطلبی را نفهمیده است ما به او بگوییم کافر، مرتد! نه، مگر اینکه علما بتوانند به او ثابت کنند که تو اشتباه میکنی و او اصرار کند که حرفش با وجود اینکه مخالف قرآن است اصرار کند و روی حرف خود بماند که آنجا اگر یک عالمی تکفیر کند، میشود روی آن بحث کرد.
ولی حضرت امام خیلی از این مسئله رنج میبرد و میگفت که در طول تاریخ بسیار پیشآمده است که عالمی را تکفیر کردهاند درحالیکه درست نبوده است. بنابراین این موضوع بهسادگی نباید مورد قبول قرار بگیرد.
کفر گفتن دلیل بر کافر بودن نیست
مطلب دومی؛ که گاهی موقعها بعضیها کفر میگویند ولی کافر نمیشوند، آدم ممکن است یک حرفی را بزند و آن حرف کفر باشد ولی خود او متوجه نباشد که این حرفش نتیجهاش کفر است، این کافر نیست. درست است که حرف کفر آمیز زده است ولی کافر نیست، نمیشود به او گفت کافر و از اینها بسیار زیاد است. حتی بعضی از آنها عالم بودند یک حرف زدهاند که علمای دیگر آمدهاند گفتهاند که این حرف لازمهاش این است که مثلاً قیامتی در کار نیست و کسی که منکر قیامت شود درواقع منکر قرآن شدهاست، چون قرآن میگوید قیامت هست و کسی که منکر قرآن شده باشد کافر شدهاست. اینچنین به کسی میگوید که من به حجاب اعتقادی ندارم قرآن را قبول دارم، اسلام را قبول دارم، پیغمبر را قبول دارم، ولی حجاب رو قبول ندارم، خب این کافر نمیشود مگراینکه به او بگویید در قرآن آیهای با عنوان حجاب است و او بگوید اگر اینچنین است من قبول ندارم اینجا کافر میشود چون میگوید من قرآن را قبول ندارم! اما یک نفر یک جایی میگوید که من حجاب را قبول ندارم به او میگویند که در قرآن نوشته است، میگوید باشه من قبول دارم، قرآن هم قبول دارم، حجابی هم که در قرآن گفته من قبول دارم، ولی آن حجابی که قرآن میگوید این حجاب نیست، این کافر نمیشود. بنابراین باید به اینها توجه کنید، اگر هم گفته باشند که هرکس عمداً نمازش را ترک کند کافر شدهاست؛ یعنی آدمهای بی نماز کافر هستند! نه، بینماز هم کافر نمیشود.
در آن روایتی آمده: “مَن تَرک صَلاه مُتعَمدا فقد کَفرَ” هر کس نماز را عمداً ترک کند کافر شده، منظور کفر عملی است.
کفر اعتقادی
ما در قرآن دو نوع کفر داریم؛ یک کفر اعتقادی و یک کفر عملی. کفر اعتقادی آن است که اگر کسی کفر اعتقادی پیدا کند دیگر مسلمان نیست و قبرستان مسلمانها دفنش نمیکنند، ازدواج با مسلمان نمیتواند انجام دهد، نجس میشود.
کفر عملی
اما کفر عملی چیست؟ کفر عملی این است که قبول دارد اما عمل نمیکند، کاهلی میکند یا حوصله ندارد، یا میل به گناه دارد این میشود کفر عملی. کسی که کفر عملی انجام داده است؛ یعنی عملاً یک گناهی را مرتکب شدهاست و میداند گناه است ولی انجام میدهد، باز هم به این شخص نمیشود گفت کافر. وقتی میگوید من خدا و اسلام را قبول دارم ولی نماز نمیخواند این کافر نمیشود و نباید به این گفت کافر.
درمورد آیهی حج هم در قرآن آمده است؛ آنجا میگوید هر کس عمداً حج را ترک کند کافر میشود، منظور کفرعملی است. این بحثهایی است که باید توجه داشته باشید.
بنابراین درمورد افراد صحبت میشود، در مورد شیخ احمد انصاری صحبت میشود… بنده فقط همین را به شما میگویم که این بحث، بحث تخصصی است؛ یعنی خیلی باید بحث شود بعد وارد شویم و استدلال کنیم، بسیاری از تهمتهایی که بعضی از نویسندهها به ایشان زدهاند، بسیاری از بیسوادها کتابهای او را نخواندهاند و تهمت زدند اینها درست نیست. اما اینکه حالا چه مقدار باصطلاح روشش درست بودهاست! چون اینها هیچ کدام عرفان ناب نیستند، عرفان ناب فقط پیش امام زمان است. ما در تاریخ اسلام هیچ عارف، هیچ نحله، هیچ فرقه و مکتبی نداریم که بتواند بگوید که من هر چه میگویم این عرفان ناب ناب است! هیچکس نتوانسته بگوید و هر کس این را بگوید، در همین جا یک اشتباه کردهاست. ازجمله خود شیخ احمد انصاری، خود ایشان با تمام مقامی که دارد با تمام عبودیت و علمی که داشته است یک جاهایی گفته است من هر چه میگویم (حالا این رو اگر نگفته برداشتش این است) که من هر چه میگویم عین حرف امام زمان است! خب این ادعا ادعای صحیح نیست. یا خود محیالدین میگوید این کتابی که من نوشتهام را پیغمبر گفته است که من کتاب را به مردم بدهم! اینها درست نیست. ما اینها را قبول نداریم حالا دلایلش رو هم بعداً می گوییم، چون بعضی از این مطالب هم با هم اختلاف دارند بنده نمیخواهم الان وارد این بحث بشوم.
پاسخ به شبهه
هدایت از جانب خداوند است نه استاد!
خب در شبههای که وجود دارد یک اشکال گرفتهاند این است که میگویند؛ شما که میگویید انسان باید بهدنبال استاد و اولیای خدا بگردد و زیر نظر آنها خدمت کند! (اولا این را من به شما بگویم این مطالبی که در این جلسه گفته میشود ضبط کنید این جمله را ضبط کنید به هر کسی که میخواهید نشان دهید به هر عالم و هر استادی نشان دهید و اگر هر کس بیاید من حاضرم ثابت کنم که این حرفهایی که در این جلسات گفته میشود در بسیاری از جاها حتی در حوزههای علمیه گفته نمیشود، قدر این مطالب را بدانید. یعنی بنده رفتهام دیدهام حرفهای علما را شنیدهام، با آنهایی که ارتباط داشتهام در طول عمر، آنهایی هم که ارتباطی نداشتهام در این ایام اخیر الحمدالله در این سایتها بچهها برایم درمیآورند و میآورند من میبینم و میگویم این مطالبی که اینجا گفته میشود، بعضی از آن مطالب ازجمله اینکه امروز میخواهم بگویم در هیچ جایی اگر اغراق نکنیم، در کمتر جایی گفته میشود این مطالب را پیدا نمیکنید، قدر مطالب را بدانید، ارزش آن را بدانید).
میگویند چه کسی گفته است ما باید بهدنبال ولی خدا باشیم؟! خود خدا اگر بخواهد یک عده را هدایت میکند! بسیار افرادی بودهاند که استاد نداشتند به مقامات بالایی رسیدهاند، چه کسی گفته است که حتماً باید استاد داشته باشیم! چه کسی گفته است که حتماً باید زیر نظر اولیا باشیم! “جذبه من جذباتِ الحق” یک جذبه از جذبههای خدا “توازى عباده الثّقلین” یعنی یک جذبه بهاصطلاح عرفانی است اگر خدا یک جذبه کند، یک نظر بیندازد انسانها میروند و به خدا میرسند. چه کسی گفته است که باید برویم بهدنبال استاد و … هدایت دست خداوند است و خداوند بخواهد هدایت میکند و نخواهد هدایت نمیکند و اگر پیش هزار متولی خدا هم که باشیم؛ پیش امام حسین و پیامبر و امام زمان هم که باشیم هدایت نمیشویم، دیدید که خیلیها هدایت نشدهاند، خیلیها پشتسر پیامبر در مکه در مدینه نماز میخواندند در مسجدالحرام نماز میخواندند و در بهترین مسجدها پشتسر بزرگترین انسانها نماز میخواندند، ولی هدایت نشدهاند! چه کسی گفته است باید برویم بهدنبال اولیا و استاد! باید خدا هدایت کند، خدا که هدایت کند، همهچیز درست است. این افراد با این حرفها آن اصل را میخواهند خراب کنند، آن اصلی که ما میگوییم: “تنها راه رسیدن به سعادت ابدی، وصل شدن به سلسله اولیا است” خب الان به این اشکالی که گرفتهاند میخواهیم پاسخ میدهیم؛ بعد میگویند که یک گروهی هستند از اولیا که به اینها میگویند “اویسیه” فرقه اویسیه، فرقههای صوفیه چندین فرقه هستند صوفیه و عرفا فرقههای مختلفی هستند. یک فرقهای هستند که به آنها میگویند فرقه اویسیه، یکی از آقایانی که در صدا و سیما بهعنوان عارف شناخته میشود و همیشه هم جلسه دارد به او گفتند که استاد شما چه کسی است؟ گفت من جزء فرقه اویسیه هستم و استاد نمیخواهم فرقه اویسیه کسانی هستند که میگویند استاد نمیخواهیم، ما بدون استاد هدایت میشویم. استناد هم میکنند به اویس قرنی، که اویس قرنی هم پیامبر را ندیده بود ولی به او ایمان آورده بود و موفق هم نشد که پیامبر را ببیند و از دنیا رفت! ولی جزء صحابه و اولیای خدا شناخته شده است. از کسانی بود که در رکاب امیرالمؤمنین ایستاد و تا آخرین لحظه عمر خود جزء وفاداران و شیعیان خاص امیرالمؤمنین بود و آنقدر این شخص از نظر روحی بالا بود که وقتی پیامبر آمد مدینه و پیامبر مدینه نبود، بعد برگشت وقتی جستجو کرد گفتند پیامبر نیست چند ساعتی ماند و برگشت، گفتند چرا برمیگردی؟ گفت به مادر خود قول دادم که چند ساعتی بیشتر نیایم و چون قول دادم به مادر خود، برمیگردم. بعد که رفت، پیامبر وارد مدینه شدند فرمودند “اِنِّی لَاَجِدُ نَفَسَالرَّحمنِ مِن جانِبِ الیَمن. تذکره الاولیاء عطار” من نفَس الهی و نفَس خدای مهربان را از طرف یمن دارم احساس میکنم. گفتند درست میفرمایید، اینجا یک شخصی بود از یمن آمده بود، اویس قرنی آمده بود، پیامبر فرمود: این شخص بسیار بزرگی است و یک چنین شخصیت بسیار بزرگی بود، این شخص پیامبر را ندیده بود و ایمان آورده بود به او. اویسیها میگویند ما بدون اینکه استاد داشته باشیم میرویم به طرف خدا هدایت میشویم. اولین جواب این است که ما هیچوقت با استثناء نمیتوانیم قاعده و قانون را ابطال کنیم. خب هر قانونی هر کلی یک استثنایی دارد، نمیشود با یک قاعده استثنایی قانون را بههم زد، مثلاً قانون آفرینش این است که انسان با پنج عدد انگشت خلق بشود و همه هم دارند با این پنج عدد انگشت خلق میشوند، این میشود قانون الهی، حالا اگر یک نفر به دنیا آمد و شش عدد انگشت داشت یا مثلاً چهار عدد انگشت داشت شما نمیتوانید بگویید که دنیا حساب و کتاب ندارد، میتوانید بگویید؟! بگویید دنیا قانون ندارد و حساب و کتاب ندارد چه کسی گفته است؟ بیا ببین این با شش عدد انگشت به دنیا آمد، اینجا چه میگویند؟ میگویند استثناء، قاعده را به هم نمیزند، استثناء قانون را به هم نمیزند. گاهی موقعها هر چه قانونهایی که انسانها میریزند، مثلاً میگویند این خیابان یک طرفه هست قانون است، ولی گاهی موقعها خود او میآید میگوید آقا درست است یک طرفه است بیا برو، پلیس سوت میزند میگوید آقا بیا برو، میگوید آقای پلیس یک طرفه است! میگوید بیا برو، من دارم به تو میگویم. شما میگویی چه؟ فرمان پلیس بر تابلوی رانندگی ارجح است، درست است؟ این را میگویید استثناء است. پلیس میتواند یک قانون را استثنائاً بزند به هم، این قانونهای تشریحی خود ما است. قانونهای طبیعت هم همینطور است، قانون طبیعت این است که مثلاً فرض بفرمایید خدمت شما ماه اینطوری میچرخد، خورشید اینطوری میچرخد، موجودات اینطوری خلق میشوند، داستان زاد و ولد انسانها، خب یک نفر بدون پدر به دنیا آمده است به نام حضرت مسیح، پس قانون به هم خورد و اصلاً قانونی نیست! نه با یک عدد قانون به هم نمیخورد، قانون این است که پدر و مادری باشند از او فرزندی متولد بشود، قانون آفرینش است، قانون طبیعی است و استثناء نمیخورد. این قانون که خداوند فرموده است که هر کسی چیزی را نمیداند برود سراغ کسانی که میدانند « فَاسئَلُوا اَهلَالذِّکر»[۱] این آیه قرآن است که هفته قبل آیات آن را خواندیم. حضرت موسی با آن عظمت خود وقتی به حضرت خضر میرسد میگوید: « هَل اَتَّبِعُکَ عَلی اَن تُعَلِّمَنِ مِمَا عُلِّمتَ رُشداً» میگوید میشود من تبعیت کنم از تو، تا به من یک چیزی یاد بدهی؟ میگوید چون تو علم داری و من علم ندارم من باید بیایم از تو یاد بگیرم، این قانون عالم است که هر کسی میخواهد یاد بگیرد باید برود نزد معلم. حالا اگر یک نفر علم لدنی پیدا کرد استثنائاً قانون به هم نمیخورد، اگر یک نفر بود به نام محمدابنعبدالله(ص) که استاد او خدا بود و خدا او را هدایت کرد و او احتیاج به استاد نداشت، اما این دلیل نمیشود که حالا همه بخواهند حضرت محمد بشوند آقا ما میخواهیم برویم با خدا… نه آقا اینطوری نیست! تو با او فرق میکنی، قانون کلی این است هر کسی که چیزی ندارد برود پیش کسی که دارد از او بگیرد. البته توکل، توسل، دعا، راز و نیاز و اینکه ما بدانیم اینها وسیله هستند، اصل خدا است و این بله سر جای خود هست. اما این استثناها مثل اویس قرنی، مثل پیامبر اسلام یا مثل بعضی از پیامبران اینها، میگوید حضرت موسی اولوالعزم بود و پیامبر اولوالعزم بود، کلیمالله بود و با خداوند صحبت میکرد ولی با تمام آن مقامهای خود میرود نزد حضرت خضر و میگوید من میخواهم بیایم نزد تو شاگردی کنم یاد بگیرم، یعنی در عین حال اینطوری است. پس آن قانون را نمیشود با یک استثناء به هم زد این اول که کسی بگوید، در ثانی اصلاً جذبه حق همینطوری که نمیآید حتماً باید شخصی زمینهای داشته باشد، خود پیامبر هم اگر خداوند به او توجه کرد و خود او، او را هدایت کرد که پیامبر فرمود: “أَدَّبَنِی رَبِّی فَأَحْسَنَ تَأْدِیبِی”[۲] خداوند به من آموزش داد و خوب به من آموزش داد. در یک روایت دیگر است: اَدَّبَنِی رَبِّی، پروردگار من، من را ادب کرد. فَاَحسِن تَادِیبی، و ادب کردن من را به بهترین وجه انجام داد درست است؟، اما این بیجهت نبوده است یک زمینهای در خود او بوده است، یک زمینه خاصی در او بوده است. همان اویس قرنی هم که اگر خدا به او لطفی کرده بود یا بعضیها که بدون استاد به جایی رسیدند که تعداد آنها بسیار کم است، آنها را وقتی شما نگاه کنید اولاً یک زمینهای داشتند و بدون آن زمینه به این مقام نمیرسیدند در ثانی این زمینه را که داشتند اگر نگاه کنید در پشت عالم غیب فیض وقتی به اینها میرسیده است از طریق ولیّ اعظم میرسیده است یعنی هیچکس بدون ارتباط با ولیّاعظم خداوند به جایی نمیرسد، ممکن است خود او نفهمد ولی عنایت ولیّخدا است هر لطفی “وَبِیُمنِهِ رُزِقَالوَرَی وَ بِوجُودِهِ ثَبَتَتِالاَرض وَ السَّمَاء. دعای عدیله” یعنی اگر نوری اگر رحمتی به هر کسی میرسد توسط ولیّاعظم خدا است ولی خب منتهی نمیفهمند، خود ما نمیفهمیم. شما حالا، روزی شما اگر امام زمان نباشد به دست شما میرسد؟ نه، اول به دست ایشان میرسد بعد به ما میرسد منتهی ما نمیفهمیم. پس بنابراین در عالم باطن اینطوری است که آنها هم باز یک واسطه دارند و آن واسطه هست. ثالثاً این اگر شما آن صلاحیت را بخواهی پیدا کنی که خداوند به تو توجه کند یکی از شرایط آن صلاحیت این است که منیّیت خود را از بین ببری، آن مهمترین است واین منیّیت جز با عنایت اولیاءالله از بین نمیرود، جز با شاگردی کردن جز با تواضع در مقابل اولیاء خدا از بین نمیرود. شما بهترین راه از بین بردن منیّیت را بارها گفتیم چه است؟ این از آن مسائلی است که میگویم هیچ جا نمیتوانید پیدا کنید یا کمتر جایی میتوانید پیدا کنید، روش عرفان مقربین برای ایجاد صلاحیت در ذات شما این است که میگوید خدمت، خدمت عاشقانه، ذکر خیلی خوب است، تقوا خیلی خوب است، عنایتها همه خیلی خوب است ولی هیچکدام از آنها جز خدمت عاشقانه مثل خدمت عاشقانه نمیتواند شما را بالا ببرد، این خدمت عاشقانه است که باب رحمت الهی را باز میکند و دعای اولیاء خدا را شامل حال شما میکند و آن دعا اثر میگذارد در زندگی شما و حالا این را ما شاید جلسه آینده در مورد این که وصل شدن به انسان کامل، این را من برای شما جلسه آینده میگویم که انسان کامل یعنی چه؟ اصلاً داریم نداریم، اینها چیست؟ این کلماتی که گفتند اینها چیست؟ این عنایت اولیاء خدا
همت طلب از باده پیران سحرخیز زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند [۳]
این همت طلبیدن از باده پیران سحرخیز یعنی اینکه دعایی بکنند در حق یک بندهای، در حق یک سالکی و او نجات پیدا کند، این دعای اولیاء خدا خیلی مؤثر است و آن جز با خدمت عاشقانه ایجاد نمیشود، بنابراین جذبهای هم بخواهد بیاید از خدا، کششی از طرف خدا بیاید آن هم باید شما صلاحیت خود را نشان بدهید. چهطوری میتوانی صلاحیت خود را نشان بدهی این است که بگویی خدایا من بهخاطر تو از ولیّ تو دارم اطاعت میکنم، زیر نظر ولیّ تو دارم خدمت میکنم، این منیّیت را بگذارید کنار. حالا اینکه کسی ولیّ خدا را بپذیرد یعنی حسادت و آن منیّیت خود را زیر پا گذاشته است و کسی که زیر نظر اولیاء خدا خدمت میکند منیّیت خود را زیر پا گذاشته است و این بالاترین مقام است و این زمینه است برای فیض. حضرت موسی به خداوند عرض کرد خدایا چرا در این همه بندههایی که داشتی فقط من را انتخاب کردی؟ چرا من را انتخاب کردی؟ برای این کار بزرگ با فرعون و آن قدرت او درافتادن؟ من که هزار مشکل دارم، من که تکلّم من مشکل دارد، من را انتخاب کردی؟
صدهزاران طفل سر ببریده گشت تا کلیمالله صاحب دیده گشت[۴]
این همه بچهها کشته شدند تا من را انتخاب کنی، چرا من را انتخاب کردی؟ خداوند به او فرمود که: ای موسی برو پستترین و بدترین مخلوقات من را پیدا کن بیا به من بگو که پستترین و بدترین مخلوقات من کیست؟ حضرت موسی فرصت خواست، رفت گردید، فکر کرد، هر موجودی را میدید میگفت شاید این از من نزد خدا عزیزتر باشد، رسید دید یک سگی افتاده آنجا دچار بیماری گری و مریض و عرض میشود خدمت شما، کثیف و اینها؛ مگسها دور او جمع شدند، یک طنابی انداخت گردن سگ که بیاورد او را، گفت که شاید این سگ از من مقام او نزد خدا بهتر باشد! رها کرد. آمد نزد خدا و گفت: من کسی را پیدا نکردم از من و از خود من پایینتر باشد؟ چه برسد به اینکه پستترین موجودات تو باشد. خداوند فرمود: موسی اگر یک قدم آن سگ را میآوردی جلو، از پیامبری افتاده بودی. یک قدم سگ را میآوردی و میکشیدی سگ را، از مقام پیامبری افتاده بودی. تو برای این نزد من عزیز هستی که از همه بندههای من فروتنتر هستی، از همه مخلوقات متواضعتر هستی، بهخاطر این از همه عزیزتر هستی. این منیّیت را انسان میخواهد خورد کند نزد خدا تا به یک جایی برسد از چه راهی میشود؟ هیچ راهی بهتر از خدمت نیست، خدمت عاشقانه که عرفان مقربین این راه را انتخاب کرده است. میگوید ذکر بگویم؟ میگوید ذکر بگو خیلی خوب است، توسل کنم؟ توسل به ائمه کنم، کربلا بروم، مکه بروم و… تقوا داشته باشم؟ همه عالی هستند ولی هیچکدام به اندازه خدمت مخلصانه اثر نمیگذارد. خدمت مخلصانه حد پایین آن این است که شما رساله میگیری و مرجع تقلید تو به تو میگوید به این پول تو خمس تعلق میگیرد، نمیگویی چرا؟ میگویی چشم. میروی خمس خود را میدهی میگویی چشم. با یک آقایی که مثلاً من میبینم زندگی او خیلی وضع او خوب نیست، آمده میگوید پنج میلیون تومان برای خمس، میگویم خدایا! مگر تو چقدر درآمد داری که اینقدر، من زندگی تو را میبینم زندگی تو خوب نیست چهطوری پنج میلیون تومان؟! میگوید بله من در معاملهای که انجام دادم مقداری سود بردم، خانه خود را فروختم پنج میلیون تومان آن مثلاً خمس است آمدم بدهم. چه کسی میآید اینطوری بدهد؟ خانهای فروخته و مقداری سود برده است میآید خمس آن را میدهد، درست است؟ حالا خانهای یا ماشینی فروخته بوده، گفت یک معاملهای کردم اینقدر سود بردم و آمدم اینقدر خمس که پنج تومان بود پس بیستوپنج تومان سود برده بود و پنج تومان میشود خمس آن، یک آدم اینطوری است. خیلیها نمیآیند این کار را انجام دهند! این معلوم است مقلّد است این معلوم است منیّیت ندارد این حداقلِ آن است، اینطوری است که انسان میشود مطیع و منیّیت و خودخواهی خود را گذاشته است کنار، اطاعت و چون تو گفتی چشم، این در خدمت این آثار ظاهر میشود خداوند انشاءالله به همه ما توفیق بدهد. بنابراین جذبه و اینکه خدا خود هدایت میکند؟ بله، خدا هدایت میکند خیلیها را هم بدون استاد خدا هدایت کرده است ولی اینها اولاً نادر هستند، اگر بخواهید دقت کنید یک نفر بیشتر نیست آن هم نبی مکرم است که حقیقت محمّدیه(ص) مستقیماً از خدا فیض میگیرد، بقیه عالم همه حتی پیامبران بزرگ به واسطه او فیض گرفتند پس آن کسی که بدون واسطه فیض گرفته است یک نفر بیشتر نیست، نباید بگوییم کم است باید بگوییم اصلاً نیست و یک نفر است، بقیه همه واسطه فیض دارند این اولاً، درثانی این واسطه فیض بردن صلاحیت میخواهد و تو باید صلاحیت داشته باشی خب این صلاحیت را چگونه میخواهی بهدست آوری؟ جز از راه تبعیت از اولیاءالله پس باز هم برمیگردیم به حرف، آن اول هم این بود که استثناء قاعده را از بین نمیبرد. خدایا به حق محمّدوآلمحمّد به همه ما توفیق ولی شناسی بده که مشمول آن حرف حافظ نشویم که
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویا ولیشناسان رفتند از این ولایت [5]
تا بقیه شبهات را انشاءالله جلسه بعد جواب میدهیم با صلوات بر محمّد وآل محمّد.
[۱] . سوره نحل، آیه۴۳
[۲] . بحارالانوار ج۶۷، ص۳۷۲
[۳] . ( حافظ)
[۴] . (عطار)
[۵] . ( حافظ)
-
عرفان یعنی قبول دوئالیسم عقل کلی و عقل جزئی / دکتر سید حسین نصر
امروزه یکی از تأسفبارترین گرایشهای غالب در بعضی از مناطق خاص جهان اسلام، اقتباس بعضی مکاتب و اندیشههای احیاناً مُد شده در غرب، و چسباندن پسوند «اسلامی» به آنهاست. چنین است که ما شاهد اصلاحاتی همچون «دموکراسی اسلامی»، «سوسیالیسم اسلامی» یا «راسیونالیسم اسلامی» و غیره هستیم. این گرایشها سعی میکنند با مدرن نشان دادن و به روز کردن اسلام، آن را قابل پذیرش سازند و بدین طریق با تقلیل و فروکاستن اسلام از یک مجموعهی تام اصول و مبانی و از یک جهانبینی کامل، به صفتی که اسمی را توصیف میکند، آن را تحریف میکنند. به طوری که این کاربرد معنا و مفادی کاملاً متفاوت با آنچه در چارچوب فکری تمدن غربی زایندهی این اصطلاحات از آنها اراده میشود، پیدا میکند.
گرایشهای مدروز (1)
امروزه یکی از تأسفبارترین گرایشهای غالب در بعضی از مناطق خاص جهان اسلام، اقتباس بعضی مکاتب و اندیشههای احیاناً مُد شده در غرب، و چسباندن پسوند «اسلامی» به آنهاست. چنین است که ما شاهد اصلاحاتی همچون «دموکراسی اسلامی»، «سوسیالیسم اسلامی» یا «راسیونالیسم اسلامی» و غیره هستیم. این گرایشها سعی میکنند با مدرن نشان دادن و به روز کردن اسلام، آن را قابل پذیرش سازند و بدین طریق با تقلیل و فروکاستن اسلام از یک مجموعهی تام اصول و مبانی و از یک جهانبینی کامل، به صفتی که اسمی را توصیف میکند، آن را تحریف میکنند. به طوری که این کاربرد معنا و مفادی کاملاً متفاوت با آنچه در چارچوب فکری تمدن غربی زایندهی این اصطلاحات از آنها اراده میشود، پیدا میکند.
اسلام در صورتی که ابعاد و اعماق آن تبیین و تشریح شود، میتواند در میان غیر مسلمانان بصیر و آگاه و همچنین در میان خود جوانان مسلمان تحصیل کردهی غرب احترام و حتی هواداری و تعلق خاطر به دست آورد، نه با ارائهی آن به مثابه ترجمهی دیگری از ایدئولوژیها و مکاتب غربی که گهگاهی امروزه در غرب مُد شده است. از این بالاتر، میتوان اسلام را به عنوان یک جایگزین و بدیل روشن و صریح برای مکاتب مذکور مطرح کرد که میتواند برنامهی کاملی برای حیات بشری و حتی کل رفتارهای انسان در جهان امروز ارائه نماید.
دفاع منفعلانه از اسلام
با دفاع از اسلام بر بنیاد مجموعهای از توجیهات دفاعی منفعلانه و ضعیف، و اینکه هر چیز مُدی را اسلامی وانمود کنیم، نمیتوانیم اهل فکر را متقاعد سازیم. به علاوه چنین روشهایی سبب میشود که اسلام برای مخاطبان مطلع به صورت یک مکتب غربی درجه دوم به نظر آید. مثلاً اگر اسلام به صورت سوسیالیسم یا راسیونالیسم (اصالت عقل) عرضه شود، در این صورت انسان نواندیش غربی که بیرون از حوزهی اسلام زندگی میکند، شکل اصیلتر و خالصتری از سوسیالیسم یا عقلانیت را در خود فلسفهها و مکاتب غربی جستجو خواهد کرد، زیرا بر بدیل اسلامی آنها ترجیح دارد.
خبط نوگرایان مسلمان
گروهی از مسلمانان نوگرا و مدرن به اسم آنچه به زعم آنها یک اسلام راسیونالیستی ساده است و با جهان مدرن هماهنگی و انطباق دارد، میخواهند چهارده قرن تمدن اسلامی و میراث اندیشهی عقلانی آن و همچنین مکاتب حکمی و فلسفی رشد یافته در دامان آن را به کناری افکنند. گروه اندکی به این حقیقت واقفاند که شبهات و مسائل اصلی مطرح شده از سوی جهان جدید در باب دین -از قبیل چالشهای مارکسیستی یا داروینیستی یا اگزیستانسیالیستی دنیامدار- را نه با تفسیر راسیونالیستی ساده از اسلام در شکل مکتب سلفیه و مانند آن، بلکه با توسل به سرمایهی فلسفی و متافیزیکی عمیق حکمت سنتی توسعه یافته در دامان اسلام، میتوان پاسخ داد. حکمتی که بخش اعظم آن با تصوف درهم آمیخته و در عین منطقی و عقلانی بودنش، راسیونالیستی صرف نیست.
راسیونالیسم غربی چیست؟
اکنون این سؤال مطرح میشود که راسیونالیسم در زبان غربی، دقیقاً به چه معناست؟ در اینجا باید میان کاربرد طبیعی و عرفی عقل جزئی (reason) و منطق با راسیونالیسم، که از عقل جزئی به عنوان تنها وسیلهی کسب معرفت و تنها معیار داوری دربارهی حقیقت استفاده میکند، تمایز قائل شد. گاهی عقلانیت ارسطویی را راسیونالیسم دانستهاند، هر چند در فلسفهی ارسطو شهودهای متافیزیکی هست که نمیتوان آنها را به نتایج سادهی عقل جزوی انسان برگردانید، اما راسیونالیسم به معنای دقیق کلمه، با فلسفهی جدید اروپایی آغاز میشود، هر چند مواردی از آن در دوران باستان وجود داشته است.
اگر راسیونالیسم را کوششی برای بنای نظامی بسته، مشتمل بر کل واقعیت و مبتنی بر تعقل انسانی صرف (reason) معنا کنیم، آغازگر آن دکارت است، چرا که برای دکارت معیار نهایی واقعیت فینفسه، نفس انسانی است نه عقل الهی یا وجود محض. دکارت با جملهی «میاندیشم، پس هستم» (۲) دانش بشری را در سطح عقل فردی مقید ساخته، بدین طریق آن را محدود ساخت. این گرایش با راسیونالیسم قرنهای هجدهم و نوزدهم میلادی به اوج خود رسید، قبل از اینکه سنگینی و گرانباری نظام راسیونالیستی، شکافهایی را در دیوارهی مستحکم آن ایجاد کند که از آن طریق، عناصری غیر عقلانی از زیر در آن جریان یابند.
منطق خود جنبهای از حق است
هنگام تحقیق در باب نقش عقل جزئی (reason) و استدلال در اسلام، تمییز بین راسیونالیسم فوقالذکر با اعتبار و حرمت علم منطق امری اساسی است. زیرا منطق در حد خود، جنبهای از حق است و «الحق» نام خداوند (اللّه) است. هوش و خرد نیز هدیهای است الهی که انسان را به اثبات اصل توحید و حقایق اساسی وحی اسلامی راهنمایی میکند و منطق در جهانبینی اسلام همانند نردبانی کاربرد دارد که آدمی را از عالم کثرت به عالم الوهیت برمیکشد.
راسیونالیسم آن گونه که در غرب پدیدار شده، تکان یافت، همانند حجابی انسان را از خداوند جدا کرد و نشان از طغیان انسان علیه ملکوت و عالم غیب بود. در حالی که پیش از آن امیال و گرایشهای انسان مسیحی سنتی عرب – همانند مسلمین- بیش از تفکر و آگاهیش، به خداوند تقید داشت.
نتیجهی به کارگیری هوش، خرد و منطق در اسلام مسجد است که تناسب و انتظامش، زمینهساز تأمل در باب حضور الهی است، اما دستاورد به کارگیری علم غرب، که بر پایهی راسیونالیسم قرن هفدهم بنا شده، کارخانه و آسمان خراش مدرن است که گرچه همانند مسجد، هندسه، تقارن و تناسب ویژه دارد، ولی ویژگی عمدهاش فقدان هرگونه معنی و دلالت متعالی است و در واقع، نماد کردار نوعی انسان مدرن است که برعلیه خداوند طغیان کرده است. با ملاحظهی تفاوت مابین این دو نحوهی بهرهگیری از منطق آن گونه که مابین مسجد مسلمانان سنتی و آسمان خراش مدرن دیده میشود، میتوان تفاوت بین راسیونالیسم را در غرب با کاربرد تعقل و منطق در اسلام نشان داد.
تراژدی انشقاق عقل جزوی با وحی (علم با دین)
به تحقیق در جهان مدرن که در آن انشقاق بین عقل جزوی (reason) با وحی یا علم با دین به چنین حد خطرناکی رسیده، یکی از بزرگترین خدماتی که اسلام میتواند برای چنین عالمی انجام دهد، این است که امکان وحدت مابین عقل جزوی و وحی را آن گونه که در قرآن است، نشان دهد. سرچشمهی وحی در اسلام، جبرئیل امین یا عقل کل (Universal Intelect) است. عقل (یا عقل کلی در زبان روایات) از نظر ریشهی لغوی، هم به معنای امری است که مطلق (Absolute) را در محدودهی آفرینش، محدود یا مقید میسازد و هم به معنای امری است که انسان را به حقیقت مطلق و خدا ملتزم میسازد. در نظرگاه اسلام این دقیقاً عقل است که آدمی را در صراط مستقیم حفظ و از گمراهی بازمیدارد و درست به همین دلیل، بسیاری از آیات قرآن، گمراهان را کسانی میداند که نمیتوانند عقلشان را به کار گیرند. مانند تعبیر قرآنی لایعقلون : (آنها نمیفهمند، یا در معنای تحتاللفظی آن «آنها عقلشان را به کار نمیگیرند»). فعل یعقلون از ریشهی عَقَلَ مشتق شده است که با عَقْلْ هم خانواده است. در تعبیر لایفقهون (و آنها نمیفهمند)، فعل یفقهون با ریشهی فقاهت هم خانواده است که آن نیز به معنای فهم و دانش است.
تفاوت معرفت (Knowledge) و عقل جزئی (Reason)
معرفت (Knowledge) یا علم در زبان قرآن و حدیث، به معنای دانشی است که انسان را از خدا و از حقایق ابدی، عالم آخرت و بازگشت به خدا آگاه میسازد. این حقیقتی انکارناپذیر است، هر چند بسیاری از مدافعان متجدد اسلام، علم را بدون حتی یک قید یا اصلاحی در معنی با علم جدید معادل میگیرند، گویی میتوان بر اختلاف عمیق در انواع معارف مورد بحث، صرفاً با اطلاق اصطلاح واحدی برای دلالت بر انواع مختلف علم ] تجربی [ فایق آمد. بعضی روایات، علم را فقط معرفت به جهان آخرت میدانند. عقل ] کلی [ ، یعنی وسیلهای که از طریق آن، این نوع از معرفت کسب شدنی است و در عین حال مصدر وحی بوده و در عالم صغیر به آدمی عطا شده است را نباید تنها با فکر (Reason) مترادف و یکسان دانست. عقل هم به معنای intellectus یا nous است، و هم به معنای Ratio (یا Reason ) است. (۳) عقل هم خورشیدی آسمانی است که در درون انسان میدرخشد، و هم انعکاس این خورشید بر صحیفهی ذهن است که Reason (عقل جزئی) خوانده میشود.
از صور انعکاس یافته بر ذهن میتوان به سرچشمهی آن پی برد، مشروط به اینکه عقل به وسیلهی شهوات تیره و تار نگشته، سالم، متعادل و هماهنگ باشد؛ همان که در تعبیرات اسلامی به آن «عقل سلیم» میگویند. اما اگر عقل به وسیلهی شهوات و هواهای نفسانی تیره و تار شود، به صورت حجابی انسان را در برابر خداوند محجوب میکند و او را به هاویهی گمراهی خواهد افکند. اگر این طور نبود، اصلاً نیازی به وحی نبود. وحی تجلی عقل کلی در عالم کبیر است و کلمه اللهی است که چارچوب و قالبی برای تجلی عقل کلی در عالم صغیر (انسان) فراهم میکند و قانون الوهی (Divine law) است که آدمی را از شهوات خود باز میدارد و امکان سالم ماندن عقل را فراهم میسازد.
بنابراین عقل جزئی که انعکاس عقل کلی بر صحیفهی نفس است، میتواند هم ابزاری برای نیل به حقایق الهی موجود در وحی باشد، (حقایقی که فراعقلی هستند، اما غیرعقلی نیستند) و در عین حال میتواند حجابی باشد که همان حقایق را از انسان میپوشاند. در حالت اخیر، عقل جزئی ابزاری میشود که انسان به وسیلهی آن، در برابر خدا و دین وحیانیش طغیان میکند.
دو لبه شمشیر عقل جزئی
حکمای مسلمان، در طی قرون و اعصار، به ماهیت دو لبهی شمشیر عقل جزئی پی بردهاند. بعضی همچون غزالی، جلالالدین مولوی و فخرالدین رازی بر جنبهی منفی عقل محض انسانی به مثابه حجاب و قیدی که از نیل به حقیقت الوهی ناتوان است، تأکید کردهاند. جلالالدین محمد مولوی در واقع با مصرع «عقل جزوی عقل را بدنام کرد» از التفاوت و آگاهی عمیق خویش از تفاوت بین عقل جزئی و عقل کلی پرده برمیدارد.
دیگرانی چون ابن سینا، ابن عربی و صدرالدین شیرازی کوشیدهاند از طریق خود عقل جزئی به عقل کلی نائل شوند و از منطق و قوای عقلانی انسان به منظور هدایت انسان به ماورای این قوا و سطوح استفاده کنند.
غفلت از این دو جنبهی عقل جزئی و در نتیجه یکی دانستن اسلام و راسیونالیسم، به جای بهرهبرداری از سرمایهی عظیم حکمت اسلامی -که در آن، به ویژه در رسالهها و مکتوبات تصوف این مسئله تبیین شده است- حماقت محض است. بر مبنای کدام مستند منطقی میتوان امید آن را داشت که نتایج راسیونالیسم در اسلام با آنچه در اروپای مسیحی رخ داده است، متفاوت باشد؟ اگر قرار است اسلام مانع انشقاق مخرب بین ایمان و عقل جزئی گردد و تمایل موجود در بخشی از یک نسل جوانتر برای بیگانه شدن با اسلام (به عنوان پیامد اولین برخوردشان با علم و فلسفهی غربی) را خنثی کند، باید از آن محافظت و مراقبت کرد و به هر علاقهمندی سلسله مراتب معرفت را که همواره سیمای اساسی جهانبینی اسلامی بوده، معرفی کرد.
هماهنگی قرآن و علم؟
نمیتوان قرآن و علم را صرفاً با معادل ساختن این یا آن آیه از قرآن با یک اکتشاف علمی خاص، که خیلی زود کهنه و از دور خارج خواهد شد، هماهنگ ساخت. قرآن، نه علم به جزئیات اشیاء بلکه علم به اصول و مبانی همه معارف را فراهم میآورد. آنچه میتوان انجام داد مراقبت و احیاء یک جهانبینی تام و کامل است، احیاء فلسفهای که اصول و مبانیش ریشه در قرآن دارد و از نور «عقل کلی» برگرفته شده است، نوری که از حیث منشأ و هم محتوایش، وابستگی وثیق به قرآن دارد. در پرتو این حکمت میتوان هم فلسفهی طبیعت و هم فلسفهی انسانشناسی را به وجود آورد تا تعادل کامل را نسبت به نیازمندیهای عقل جزئی برقرار کند، بدون اینکه در دام یک راسیونالیسم پرومتهای (۴) ولاادریگرا سقوط کند.
همهی جهانیان اعم از مسلمان و غیرمسلمان، به این حکمت و فلسفهی انسانی مبتنی بر آن نیازمندند. بهعلاوه، این حکمت تنها با تبیین دوباره اصطلاحات و با تبدیل آنها به میراث عقلانی بسیار غنی اسلام میتواند تجدید حیات یابد، نه با تخریب این میراث و تبدیل آن به یک راسیونالیسم بیروح که از هر بُعد متعالی تهی است.
پیام جهانی اسلام
برای ارائهی یک راهحل مبتنی بر سلسله مراتب معرفت و متکی بر هماهنگی بین ایمان و عقل جزئی مأخوذ از عقل کلی (سرچشمهی ایمان و همچنین عقل جزئی)، اسلام میتواند پیامی بسیار مهم به کل جهان ارائه نماید. به جای برچیدن خرده نان از سفرهی متفکران غربی و تلاش برای افزودن برچسب اسلامی به آنها، اسلام میتواند دیدگاه بدیع خویش را دربارهی رابطهی بین عقل جزئی و وحی یا رابطهی بین علم و دین و همچنین دربارهی رابطهی بین انسان و طبیعت، که ریشهی بحران زیست محیطی حاضر در آن قرار دارد، به دست دهد. این دیدگاه برای آیندهی اسلام اهمیت حیاتی دارد و چیزی است که بسیاری از متفکران سراسر جهان نیز نومیدانه در جستجوی آن هستند. امید است رهبران روشنفکر جهان اسلام در امر به دست دادن یک دیدگاه تازه از تعالیم سنتی اسلام موفق شوند و البته هیچ رسالتی حیاتیتر از این وجود ندارد.
افزوده مترجمان
۱٫ اصطلاح عقل که امروزه به طور اخص برای عقل نظری و کارکرد ذهن در درک روابط بین پدیدهها و درک کلیات به کار برده میشود، در قرآن کریم مشتقات آن از قبیل یعقلون و تعقلون حدود ۵۰ بار به کار رفته و تقریباً به معنای مزبور آمده است، جز آنکه قرآن، قلب را ابزار تعقل و تفقّه (حج/ ۴۶- کهف/ ۵۷- انعام/ ۲۵- اسراء/۴۶) و آن را رسانندهی به دینداری و توحید دانسته و تکریم میکند. متکلمان در بحث عقلی بودن و ذاتی بودن حسن و قبح، عقل را مضافاً به معنی عقل عملی (قوه تشخیص خوبی از بدی و عدل از ظلم و معادل با وجدان و عاطفه سلیم) نیز دانستهاند. فیلسوفان و حکیمان مسلمان، تقریباً همانند افلاطونیان قدیم و قرون وسطا علاوه بر اینکه عقل را یکی از قوای ذهنی میشمردند، آن را به معنای مرتبهای از مراتب عینی وجود میدانستند که غیرمادی و مجرد است و براین اساس، آن را نخستین صادر خداوند (عقل اول یا حقیقت محمدیه در اسلام و لوگوس و نوس در غرب) نیز خواندهاند و حتی توسعاً به معنی روح کل حاکم بر هستی، فرشتگان، عالم غیب و مقربان خداوند بهکار بردهاند.
۲٫ مؤلف در اعتقاد به مراتب عقل و تفکیک عقل کلی از جزئی به غیر از میراث فلسفی و حکمی، در این مقاله مشخصاً از تقسیمبندی مولوی (و احتمالاً ابنعربی) تأثیر پذیرفته است. از این رو جهت مزید استفاده از مقاله شایسته است در این مجال به اختصار به تمایز عقل جزئی از عقل حکمی در نظرگاه مولوی اشاره شود؛ مولوی نیز عقل کل را عقل مجرد علوی مفارق از مادیات میداند که محیط بر همه اشیاء است و حقایق امور را به شایستگی درک میکند و بر این اساس آن را به معانی پیام وحی، فرشتگان، عقول انبیا و اولیا به کار میبرد. در نظر مولوی، عقل جزوی (نه عقل جزئی) گرچه برای سلوک لازم است ولی اعتبار او فقط تاحدی است که به عقل کل متصل گردد و پس از آن باید در عقل کل فانی و متحد شود. حتی در عرصهی عمل و اختراعات و اکتشافات نیز جلالالدین تصریح میکند که عقل جزوی نمیتواند چیزی را که قبلاً ندیده است، اختراع کند و همواره محتاج آموختن است و معلم او عقل کل است. وی درمورد پیشهها و حرفههای آدمیان، میگوید که آغازگر و معلم آنها، وحی و عقل کل بوده و مهمترین کارکرد انبیا و اولیا اتصال عقلهای جزوی به عقل کل است. به هر حال از نظر مولوی عقول جزوی، ابزار عقل کل است (نگ: فیهمافیه، تصحیح فروزانفر، چاپ پنجم، امیرکبیر، ۱۳۶۲، صص ۱۴۳-۱۴۲) ابیات زیر از مثنوی مؤید این معناست:
کل عالم صورت عقل کل است
اوست بابای هر آنکه اهل دل است
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی
تا چو عقل کل، تو باطن بین شوی
عقل جزوی عقل استخراج نیست
جز پذیرای فن و محتاج نیست
عقل جزوی، عقل را بدنام کرد
کام دنیا، مرد را بدنام کرد
این جهان، یک فکرت است از عقل کل
عقل چون شاه است و صورتها رسل
چون مَلَک با عقل یک سررشتهاند
بهر حکمت را، دو صورت گشتهاند
(مثنوی مولوی، ۲۱۷۸/۴، ۴۶۳/۵، ۹۷۸/۲، ۹۷۸/۲، ۳۱۹۳/۳ و همچنین رک: جلالالدین همایی، مولوی نامه، ج ۱، صص ۴۸۲-۴۵۷ و زمانی کریم، شرح جامع، انتشارات اطلاعات، ج ۱، صص ۳۲۵-۳۲۴ و غلامرضا اعوانی، حکمت و هنر معنوی، ص ۵).
-
عقل دینی در جهاد
سخنرانی استاد علوی در تاریخ ۱۴۰۱/۳/۳
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بِسْمِ اللَّهالرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد واله الطاهرین سیما بقیهالله فی السموات و الارضین
معنای حقیقی عقل
عقل در لسان عرفا و لسان حکما و فلاسفه و در فرهنگ عامیانه، معانی و اصطلاحات مختلفی دارد. برای عقل معانی و مراتب مختلفی بیانشده است؛ عقل جزئی و عقل کلی، عقل مطبوع و عقل مسموع، عقلبالقوه و عقلبالفعل، عقلبالملکه و عقل بالمستفاد و به همین ترتیب صاحب نظران تقسیمبندیهای مختلفی در مورد عقل کردهاند. در مباحث گذشته نیز بیان شد عقلی که انسان را در تمام مراحل سیروسلوک و در جهاد اکبر و جهاد اصغر همراهی می کند و باید از آن استفاده کرد، یک عقل است و بهترین تعبیرش این است که به آن عقل دینی گفته شود. عقل دینی یعنی آن عقلی که به نور ولایت مستمیر شده است و نورش را از نور ولایت و نور اولیای خدا میگیرد. این عقل مطلوب است و آن عقلی است که میتواند انسان را در جهادهای مختلف و در میدانهای کارزار مختلف کمک کند و هیچگاه از ناحیه انسان و از ناحیه نفس در جهادها و مبارزات مختلف کنار گذاشته نمیشود. عقلی که به انسان میگوید باید وارد جهاد اکبر شود، عقل دینی است. عقلی که تسلیم دین شده، عقلی که دین و دستورات الهی را بر زندگی خود حاکم کرده است، عقلی که به نور ولایت الهی متصل شده و مستمیر به نور الهی است. در آیه ای از سوره نور که از آیات بسیار درخشان و زیبا و پر رمز و راز قرآن است، میفرماید:
﴿بِسمِ الَّله الرَحمان الرَحیم اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاهٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَهٍ الزُّجَاجَهُ…﴾ [۱]
«خدا نور (وجودبخش) آسمانها و زمین است، داستان نورش به مشکاتی ماند که در آن روشن چراغی باشد و آن چراغ در میان شیشهای…»
این آیه از آیات پر رمز و راز است و اسرار زیادی در آن است و حکما و عرفا و مفسرین در این آیه داد سخن دادهاند و هر کس صحبتی کردهاست. یکی از معانی این نور، همان نور عقل است که در نفس انسان قرار دارد و چنین عظمتی دارد، همان عقلی که به نور الهی متصل است و از نور الهی و از مشکات الهی نور میگیرد ﴿یُوقَدُ مِنْ شَجَرَهٍ مُبَارَکَهٍ زَیْتُونَهٍ﴾ این شجره مبارکه که عقل از آن نور میگیرد. پس عقل دینی عقلی است که تابع خداوند و تابع ولایت الهی شده است و از ولایت الهی استمداد میگیرد. این عقل بنا به فرموده امام صادق علیهالسلام اولین مخلوق از روحانیون است که از یمین عرش خداوند خلق شده است. این حدیث نیز بحثهای عرفانی و بحثهای حِکمی خیلی عالی دارد. در ابتدای کتاب شریف کافی حدیث عقل و جهل آمده که حدیث بسیار مهمی است و در مورد عقل داد ِسخن داده و مطالب بسیار زیادی دارد و جنود عقل و جنود جهل را مطرح میکند. این عقل نیز همان عقلی است که به نور الهی مستمیر است و از خداوند و از ولایت الهی و وصل شدن به شجره ولایت الهی و اولیای الهی نور میگیرد و موجود مقدسی است. این عقل همانی است که انسان را به جهاد اصغر وادار میکند که جان خود را در کف دست بگیرد و در راه خدا جانش را بدهد. این کار بسیار بزرگ و باعظمتی است که انسان جانش را در راه خدا بدهد، هر کسی نمیتواند این کار را انجام دهد، آشکار است که کسی که به این مرتبه رسیده است که جان خود را کف دست گرفته و به میدان مبارزه میرود و جانش را تقدیم خدا میکند، در او این عقل خیلی شکوفا شده است. نبی مکرم اسلام(ص) فرمودند: خوشا به آن گروهی که این جهاد را انجام دادهاند و حالا آمدهاند و میخواهند جهاد اکبر را انجام دهند. همان طور که قبلا ذکر شد جهاد اکبر، مبارزه با نفس است و اینجا هم عقل دینی است که به انسان میگوید نباید تابع نفس باشد. اگر عقل، عقل دینی نباشد و به مشکات ولایت الهی متصل نباشد و از آنجا استمداد نکند، نمیتواند بر نفس غلبه کند بلکه اسیر نفس میشود. همانطور که امیرالمؤمنین فرمودهاند: (وَ کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِیرٍ تَحْتَ [عِنْدَ] هَوَى أَمِیرٍ) چه بسا عقلهایی که اسیر باشند و هوای نفس امیر باشد.
اگر عقل تحت تأثیر و تحت سلطه و اسیر نفس نباشد، همان عقل دینی میشود. همین عقل میگوید انسان سالک به این قانع نباشد که حقایق را فهمید! بلکه باید برود تا حقایق را ببیند. نه اینکه عشق با این عقل دربیافتد، برخی از عرفا معتقدند بین عقل و عشق جنگ است؛
حریم عشق را درگه بسی بالاتر تر از عقل است کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد[۲] عشق از منظر عرفا، همان عقل دینی
آن عقل و عشقی که عرفا معتقدند با هم تضاد دارند، همان عقل غیر دینی و عقل جزئی و دنیایی است. عقل دینی بعد از اینکه انسان در جهاد اصغر و با دشمن خارجی مبارزه کرد و تا آخر ایستاد و یا شهید شد یا اسیر شد یا پیروز شد و در همه حالات تا آخر عمر این جهاد را رها نکرد و وقتی از میدان مبارزه با دشمن خارجی برگشت و حالا مبارزه با نفس کرد، همین عقل میگوید که ای انسان تو نباید در حد فهمیدن بدانی بلکه باید بروی و به مقام دیدن برسی، باید به مقامی برسی که ببینی و کشف کنی و شهود کنی و به انسان یاد میدهد که چگونه راه عرفان را طی کند و در تمام مراحل سیروسلوک عرفانی آن عقل همراه انسان است و مبارزهای با کشف و شهود ندارد و انسان را به عشق الهی میرساند. آن عقل با عشق الهی هیچ مخالفتی ندارد بلکه تایید میکند، بلکه اصلاً خود آن عقل عشق است. کسی که به آن مرحله عشق برسد که در عشق الهی ذوب شود عقلش در نهایت شکوفایی است. آنجا دیگر بین عقل و عشق جدایی وجود ندارد. آنها دو طرف یک سکه هستند یعنی حقیقتی است که از یک نظر عقل است، از یک نظر عشق است.
به عنوان مثال در ماجرای کربلا خیلی افراد معتقدند که عقل تعطیل شد و عشق به کار آمد؛ عقلی که آنجا تعطیل شد؛ عقل دنیایی و مادی بود که منافع زودگذر و دنیایی را میخواهد که درواقع اصلاً عقل نیست. حقیقت عقل در کتاب قرآن، در کتاب آسمانی و در کتب روایی اهلبیت علیهالسلام یک جوهر نورانی فوق همۀ جواهر است. این عقل، عقلی است که امام صادق علیهالسلام میفرماید: (الْعَقْلُ مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ) عقل آنچیزی است که انسان را وادار میکند که خدا را بپرستد، عقل آنچیزی است که به وسیله آن انسان به درجات عالی بهشت میرسد. این عقل، در تمام مراحل همان عقل دینی است، چه در جهاد اصغر، چه در جهاد اکبر، چه در مقامهای بالای جهاد اکبر که مقام عشق و مقام کشف و شهود و دیدن است، برای اینکه پردهها کنار برود و انسان حقایق عالم بالا را ببیند و عالم برزخ، عالم ملکوت، عالم جبروت، عالم لاهوت و این عوالم را طی کند و چشمش باز شود و از مرحله یقین به علمالیقین و از علمالیقین به مقام رؤیت و عینالیقین برسد و بعد از عینالیقین به حقالیقین برسد که در حقالیقین یعنی تمام عالم را درک کند، تمام عالم در تمام اعضاء و جوارح او حضور پیدا کنند، آن عقل است که در تمام این مراحل همراه انسان است. البته به جایی میرسد که آن عقل دیگر خودش را فراموش میکند و از آن به مقام فنا تعبر کردهاند. در مقام فنا دیگر اصلاً خودش را نمیبیند و متوجه خودش نمیشود، آنجا دیگر عقل تعطیل میشود. در مقام قرب الهی، در بالاترین مقام، در مقام عرش که مقام فنا است اصلاً خودش را نمیشناسد و متوجه خودش نیست و بعد که به خودش میآید متوجه میشود که چه جایی بوده است. البته در عرفان مقربین فنای فی الله یعنی مقام فناء فی جلوات خدا نه فنای فی ذات الله که بعضی از صوفیه و عرفا معتقدند و حرف غلطی است. از عرفا آن هایی که از ولایت اهل بیت و ولایت علوی و نبوی ارتزاق کردند و از آنجا نور گرفتند متوجه میشوند که این فناء فی الله، فناء فی ذات خدا نیست.
این عقل، عقل دینی است که از اول تا آخر همراه سالک است، شاید به یک معنا همان روح القدسی باشد که در روایات آمده است، یعنی این در مراتب مقام روح القدس، یکی از تجلیات آن همین عقل باشد یا همان فروَهری باشد که در تعالیم حضرت زرتشت آمده است و در شاهنامه این نور همراه هر کسی که است او شاهِ شاهنامه است! شاهِ شاهنامه یعنی امام. در شاهنامه فردوسی شاه یعنی کسی که امام و خدای گونه است. فردوسی شاهنامه را از کتابهایی به نام خدای نامه درآورده است. کتابهایی که قبل از اسلام بوده و آن خدا یعنی کسی که خدای گونه است و به معنای الله نیست، بلکه به معنای کسی است که تجلی خدا است همان چیزی است که شیعه به آن امام میگوید.
کلمه شاه را شاه های ایران خراب کردند مثل هارون الرشید و یزید که خودشان را امیرالمومنین نامیدند. کلمه شاه که در فرهنگ ایرانیِ قبل از اسلام بود این شاه های خرابکار خراب کردند. لذا شاه به معنای کسی است که تجلی و ظهور خداوند است.
این نوری که همراه انسان است و آن عقلی که وصل به ولایت است همان فرَّه ایزدی است، همان نوری است که در شاهنامه میگویند وقتی همراه کسی باشد این انسان معصوم می شود، همه جا او را حفظ میکند، شاید بتوان گفت این همان روح القدسی است که در قرآن آمده است. عقل به آنجا می رسد که تجلی روح القدس میشود و میتواند بایستد.
انسان با وصل شدن به ولایت الهی با این عقل به زندگی میپردازد، این عقل او را همه جا راهنمایی میکند نه آن عقلی که توجه به مادیات دارد. در همین روایت از امام صادق(ع) سوال می کنند که عقل چیست؟ میفرماید: (اَلعَقلُ ما عُبِدَ بِهِ الرَّحمنُ وَ اکتُسِبَ بِهِ الجَنان) عقل آن چیزی است که ما را به بندگی خداوند وادار میکند، عقل آن چیزی است که بهشت را برای ما ایجاد میکند. سوال می کنند آن چیزی که معاویه داشت مگر عقل نبود؟ معاویه شخص عاقلی بود پس چرا بندگی خدا را نکرد و بهشت را کسب نکرد؟ میفرماید: (تِلْکَ اَلنَّکْرَاءُ) که آن عقل نبود آن نکرا بود (وَ هِیَ شَبِیهَهٌ بِالْعَقْلِ) آن شیطنت بود شبیه به عقل یعنی وقتی که یک نفر خیلی باهوش و خوش فکر است ولی تمام افکار او در جهت کسب مقام و ثروت و مال در این دنیا است، می شود نکرا، و اصولاً بزرگان به ما گفتند خیال نکنید که عقل صراط است، عقل صراط مستقیم نیست بلکه عقل سراج و چراغ است و راه را به انسان نشان می دهد. انسان راه را از بیراه با عقل تشخیص می دهد اما حرکت باید از سوی انسان باشد. انسان باید به آن راهنمایی که عقل می کند عمل کند.
چراغ عقل به حامل انرژی نیاز دارد
چیزهایی مانند هوش، استعداد و فکر مواد سوختیِ عقل هستند. چراغِ عقل به اصطلاح به یک حامل انرژی نیاز دارد که آن حامل انرژی عبارت است از علم، هوش، تفکر، تدبر و … . اینها سوخت نور عقل هستند که برای کسی مثل معاویه این چراغ او را در بیراهه جلو می برد. برای کسی که در مسیر الهی است این چراغ او را در راه جلو میبرد. به همین دلیل در قرآن اصلاً کلمه عقل وجود ندارد. هر چه آمده است فعل است مانند تَعقلون، یَعقلون. اسم عقل و ذاتی به نام عقل نیامده است بلکه تعقل کردن، عقل به کار بردن آمده است، به این معنا که انسان عملی را انجام میدهد، بر اثر این عمل در او حقیقتی ایجاد می شود و نفس انسان به جایی می رسد که به آن عقل میگویند.
اگر انسان تعقل کند، اگر عقل را به کار اندازد، اگر کارهای عاقلانه انجام دهد، روح و نفس او به عقل تبدیل میشود، آنگاه دیگر خودش عقل کل می شود، همان عقلی که به آن مقام رسیده که دیگر آمادگی دارد به مقام فنا برسد. این عقل کشف الشهود را تایید می کند.
معنای حقیقی عقل
بنابراین عقل حقیقت و جوهرهای است که بر اثر وصل شدن به ولایت الهی در انسان شکوفا می شود و با عمل عاقلانه انسان به سعادت می رسد. عمل عاقلانه یعنی عملی که وقتی انسان تحت تاثیر دین قرار می گیرد، اَمیال و هواهای نفسانی پَست را رها می کند و به دنبال آرزوهای بزرگتر می رود. به همین علت در تعریف عقل گفتند عاقل آن نیست که تشخیص می دهد چه چیزی خوب و چه چیزی بد است، این عقل ابتدایی است بلکه عاقل کسی است که بین دو تا خوب، خوبتر را تشخیص دهد، این مسئله بسیار مهمی است. اگر کسی مجتهد شد اما درنهایت منحرف شد، اگر کسی به مقامات بالا رسید اما درنهایت منحرف شد به این علت است که به این مسئله نرسیده است و نتوانسته بین خوب و خوب تر تشخیص بدهد. گاهی مواقع فردی یک نظام را، خون شهدا را پایمال میکند برای اینکه میخواهد به خیال خود یک حرف حق بزند. فرد باید آگاه باشد آن زمان که می خواهد حرف حق و حرف مهمی بزند، این حرف مهم، مسئله مهم تر را از بین نبرد. هرگاه فردی توانست بین مهم و اهمّ تشخیص بدهد، آن شخص قطعاً یک مرجع تقلید و یک مجتهد است! اصلاً مجتهد و مرجع تقلید کسی نیست که چهل سال درس خوانده، چهل سال سیروسلوک کرده، تفسیر نوشته، کتاب اخلاق اسلامی نوشته باشد، عرفان نوشته باشد، مرجع تقلید کسی است که این قاعده مهم اجتهادی را بتواند در همه مسائل پیاده کند، الأَهَم فِی الأَهَم و این کار بسیار سختی است، کار هر کسی نیست.
لذا اگر کسی مجتهد شد و سپس منحرف شد که در طول تاریخ انقلاب و در طول تاریخ اسلام بسیار وجود داشته است به این علت بوده که نتوانسته تفاوت مهم و مهمتر را تشخیص دهد. این نظام ارزشها که چه چیزی ارزش است و چه چیزی ارزشتر است، کار سختی است و اگر کسی پیدا شود که به این قاعده مسلط هست، او قابل اعتماد و قابل اعتنا است و می توان او را به عنوان ولیِّ خود انتخاب کرد. معنای حقیقی عقل این است، نه این که بفهمد چی خوب است و چی بد است. عقل آن چیزی است که بتواند بین دوتا خوب و دوتا بد را تشخیص بدهد. وقتی فرد بتواند بین دو خوب را تشخیص دهد، در فتنه دچار مشکل نمی شود! افرادی که در فتنه ها دچار مشکل میشوند، به همین علت است. می بیند یک طرف علی است و طرف دیگر عایشه ام المومنین است، یک طرف عمّار است، طرف دیگر زبیر است، لذا گیر می کند و نمی تواند تشخیص بدهد که کدام َحق و کدام باطل هستند.
لذا باید از همین اول شروع کرد. افراد باید در مسائل زندگی قدرت تشخیص بین خوب و خوب تر را در خود تقویت کنند. آنگاه که در دو راهی قرار می گیرند و میبینند هر دوی آن ها خوب است، فکر کنند و به سراغ مبانی و اصول بروند و ببینند اینها کدام مهم و کدام مهم تر است. اینگونه قدرت انسان زیاد میشود و عقل شکوفا میشود. البته این یکی از قواعد است و قواعد دیگری هم وجود دارد به عنوان یکی از قواعد این است که عقلی که آخرت نگر باشد عقل الهی است، عقلی که دنیا نگر باشد عقل شیطانی است. لذا می فرماید ﴿یُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الْآخِرِ﴾ [۳] و در این بیت به زیبایی میفرماید:
هر که آخر بین بوَد او مؤمن است هر که آخور بین بوَد او کافر است
آزمودم عقل دوراندیش را بعد از این دیوانه سازم خویش را این عقل دوراندیش نبوده، دوراندیشی دنیایی داشته و الّا عقل دوراندیش به معنی واقعی که عاقبت را ببیند، همان عقل الهی و عقل ولایی است که ایمان به آخرت دارد و در همه مسائل زندگی حساب آخرت را در نظر دارد. جناب حافظ می فرماید:
اسیر عشق شدن چاره خلاص من است
ضمیر عاقبت اندیش پیش بینان بین
[۱] سوره نور آیه ۲۵
[۲] حافظ، غزل شماره ۱۲۱
[۳] سوره آل عمران،آیه۱۱۴
-
کثرت ادیان
کثرت ادیان از چشم انداز عرفانی ابن عربی و شوان
نظریه کثرت ادیان از چشم انداز عرفان با تقسیم بندی دین به دو بعد ظاهری و باطنی ورای ظواهر متفاوت ادیان حقیقت واحدی را در باطن آنان می نگرد و همه شرایع را جلوه گاه های گوناگون آن حقیقت متعالی می داند. و کثرت ظاهری ادیان را با تأکید بر مراتب ناهمسان آنان تجلی گاه وحدت باطنی متصل به منشأ سرشار فیض الهی می داند.