انجمن های علمی_کارگروه فلسفه

من می خواهم شناخت را از میان بردارم تا برای ایمان جا باز کنم.
انجمن های علمی_کارگروه فلسفه
من می خواهم شناخت را از میان بردارم تا برای ایمان جا باز کنم.
معنای حقیقی عقل از دیدگاه عرفان مقربین
عقل در لسان عرفا و لسان حکما و فلاسفه و در فرهنگ عامیانه، معانی و اصطلاحات مختلفی دارد. برای عقل معانی و مراتب مختلفی بیانشده است؛
عقل جزئی و عقل کلی
عقل مطبوع و عقل مسموع
عقلبالقوه و عقلبالفعل
عقلبالملکه و عقل بالمستفاد
و به همین ترتیب صاحب نظران تقسیمبندیهای مختلفی در مورد عقل کردهاند.
برای شناخت واژه عقل، لازم است آن را از دیدگاه روایات اسلامی مورد بررسی قرار دهیم.
مولای بزرگوار، امیرالمؤمنین(ع) در مورد عقل می فرمایند:
رَأیتُ العَقلَ عَقلَینِ فَمَطبوعٌ و مَسموعُ، و لا یَنفَعُ مَسموعٌ إذا لَم یَکُ مَطبوعُ، کما لا یَنفَعُ الشَّمسُ
و ضَوءُ العَینِ مَمنوعُ. ” عقل را دو گونه یافتم: مطبوع و مسموع.
عقل مسموع، بدون عقل طبیعى/ سودمند نیست؛ چنان که با فقدان نور چشم / خورشید، سودى ندارد.
جالب توجّه است که از ایشان همین تقسیم، درباره علم، روایت شده است:
العِلمُ عِلمانِ: مَطبوعٌ و مَسموعٌ و لایَنفَعُ المَسموعُ إذا لَم یَکُنِ المَطبوعُ. دانش، دو گونه است: مطبوع و مسموع.
دانش مسموع، بدون دانش طبیعى، سودمند نیست .
به حسب ظاهر، مقصود از عقل و علم مطبوع، معارفى هستند که خداوند متعال در طبیعت همه انسان ها نهاده تا
بتوانند راه کمال را بیابند و به مقصد نهایى آفرینش خود، راه یابند.
قرآن کریم، از این معارف فطرى به «الهام فجور و تقوا» تعبیر کرده است:
«وَ نَفْسٍ وَ مَا سَوَّاهَا * فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا . سوگند به نفْس و آن کس که آن را درست کرد . سپس
پلیدکارى و پرهیزگارى اش را به آن، الهام کرد» .
عقل طبع ـ که امروزه از آن به وجدان اخلاقى یاد مى شود ـ هم مبدأ ادراک است و هم مبدأ تحریک؛ و اگر تحت ولایت اولیای الهی قرار گیرد احیا میشود و رشد میکند و انسان مى تواند از سایر معارفى که از طریق تحصیل وتجربه مىاندوزد، بهره بگیرد وبه حیات طیّبه انسانى دست یابد.
اگر عقل طبع (وجدان اخلاقى) در اثر پیروى از تمایلات نفسانى بمیرد، هیچ معرفتى براى رساندن انسان به زندگى مطلوبش سودمند نیست. همان گونه که در کلام زیباى امیرالمؤمنین آمد، عقل طبع، نقش چشم را دارد و عقل تجربه،نقش خورشید را. براى دیدن حقایق، هم چشم سالم لازم است و هم نور خورشید، و چنان که نور خورشید نمى تواند جلوى لغزش نابینا را بگیرد، عقل تجربه هم نمى تواند مانع لغزش و انحطاط کسانى گردد که عقل طبع آنان مرده است.
امام صادق (علیه السلام) در مورد عقل می فرمایند:
عَنْ أَبِی عَبْدِ اَللَّهِ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ : دِعَامَهُ اَلْإِسْلاَمِ اَلْعَقْلُ وَ مِنْهُ اَلْفِطْنَهُ وَ اَلْفَهْمُ
وَ اَلْحِفْظُ وَ اَلْعِلْمُ وَ بِالْعَقْلِ یَکْمُلُ وَ هُوَ دَلِیلُهُ وَ مُبْصِرُهُ وَ مِفْتَاحُ أَمْرِهِ فَإِذَا کَانَ
تَأْیِیدُ عَقْلِهِ مِنَ اَلنُّورِ کَانَ عَالِما حَافِظا زَاکِیا فَطِنا فَهِما فَعَلِمَ بِذَلِکَ کَیْفَ وَ لِمَ
وَ حَیْثُ وَ عَرَفَ مَنْ نَصَحَهُ وَ مَنْ غَشَّهُ فَإِذَا عَرَفَ ذَلِکَ عَرَفَ مَجْرَاهُ وَ مَوْصُولَهُ
وَ مَفْصُولَهُ وَ أَخْلَصَ لَهُ اَلْوَحْدَانِیَّهَ لِلَّهِ وَ اَلْإِقْرَارَ بِالطَّاعَهِ فَإِذَا فَعَلَ ذَلِکَ کَانَ مُسْتَدْرِکا
لِمَا فَاتَ وَارِدا عَلَى مَا هُوَ آتٍ فَعَرَفَ مَا هُوَ فِیهِ وَ لِأَیِّ شَیْءٍ هُوَ هَاهُنَا وَ مِنْ أَیْنَ
یَأْتِی وَ إِلَى مَا هُوَ صَائِرٌ وَ ذَلِکَ کُلُّهُ مِنْ تَأْیِیدِ اَلْعَقْلِ.
ستون اسلام عقل است،و هوش و فهم و حافظه و دانش از عقل سر چشمه مى گیرند،
و به وسیلۀ عقل کامل مىشوند،و عقل راهنما و بیناکننده و کلید کار اوست
و چون عقلش به نور خدایى تأیید شود،دانشمند و حافظ و زیرک وفهمیده باشد،
و از این رو بداند که چگونه و چرا و کجاست و خیرخواه و بد خواهش را بشناسد،
و چون آن را شناخت راه زندگى و راه رسیدن و جدا شدن خود را بداند
و در یگانگى خدا و اعتراف به فرمانبرداریش مخلص شود و چون چنین کند
آنچه را از دست رفته جبران کند، بر آینده مسلّط گردد و موقعیت خود را بداند،
و اینکه براى چه اینجاست،و از کجا آمده و به کجا خواهد رفت،
تمام اینها از تأییدات عقل است.
معنای دیگر عقل از دیدگاه امام صادق (علیه السلام)
امام صادق (علیه السلام) در زمینه آفرینش عقل می فرماید: « ان الله عزّوجلَّ إنَّ اللَهَ جَلَّ ثَنَآؤُهُ
خَلَقَ الْعَقْلَ وَ هُوَ أَوَّلُ خَلْقٍ خَلَقَهُ مِنَ الرُّوحَانِیِّینَ عَنْ یَمِینِ الْعَرْشِ مِنْ نُورِهِ فَقال لَهُ أدبر فأدبَر
ثم قال أقبِل فَاقبَل فقال الله تبارک و تعالی خلقتک خلقاً عظیماً و کَرَّمتُک علی جمیع خلقی… . »
(کلینی، ۱۳۸۳، ج۱، ص ۲۱)
خداوند عزوجل عقل را آفرید یعنی بدون واسطه آن را خلق فرمود. بنابراین تنها عقل آفریده
بدون واسطه خداوند است و بقیه ممکنات توسط عقل آفریده شدهاند. نخستین آفریده از
روحانیان استزیرا روحانیان جواهری نورانی هستند که تعلق به اجسام ندارد و لذا تمامی انوار
عقلی دارای یک حقیقت اند و تفاوتی بین آنها در ماهیت و عوارض آنها نیست بلکه تفاوت
به جهت شدت و ضعف و کمال و نقص در اصل نور و وجود آنهاست. از آنجاییکه جانب راست
جانب قوی تر است و جانب قوی تر در ترتیب موجودات آن مرتبه ایست که پس از مرتبه حق
است پس هر موجودی در زنجیره اسباب، ذاتی نزدیک به خداست بنابراین او نسبت به موجود
بعدی خود طرف راست می باشد، چون قوی تر و برتر است. مراد از عرش که تکیه گاه رحمان
است همانند جوهری متوسط بین عالم عقل ثابت محض (خالص) و بین عالم تغیّر و تجدد
میباشد؛ خواه این متغیرات نفوس باشند و یا اجسام، خداوند عقل را از نور ذات خود که آن نور
عین ذات آفریده است، زیرا روحانیان تمامی از نور ذات او خلق شده اند.
(صدرالمتألهین، ۱۳۶۶، ص ۴۰۲-۴۰۰)
در این روایت امام صادق (علیه السلام) از عقل به عنوان موجود نورانی، روحانی و اولین
مخلوق یاد نموده است.
خداوند او را عظیم و کریم آفریده است؛ یعنی در آفرینش او عظمت و کرامت قرار داده است.
بدین جهت در روایت دیگری امام صادق (علیه السلام) می فرماید:
« إن الله ما خلق خلقاً افضل من العقل » یعنی خداوند مخلوقی برتر از عقل خلق نکرده است.
(عاملی، ۱۴۲۸ق، ج۱، ص ۴۰۶)
تقسیم عقل به عقل نظری و عملی از ابتکارات ارسطو میباشد و اسکندر افریدوسی
به نقل کندی، عقل نظری را به چهار قسم هیولائی، بالملکه، بالفعل و مستفاد تقسیم نموده
است. برخی نیز معتقدند که ارسطو عقل را به سه بخش هیولائی، بالفعل و فعال تقسیم کرده
و فارابی عقل مستفار را به آن اضافه نموده است.
پس از آن، فلاسفه متاخر چون دیدند مقسم این تقسیم، عقل انسان است و عقل فعال
از مجردات است و در سلسله عقول طولی قرار دارد و عقل دهم نزد مشائیون است،
عقل فعال را خارج نموده و عقل بالملکه را در این تقسیم داخل نمودهاند.
بعد از ارسطو پیروان مکتب وی عقل را از لحاظ مراحل مختلف و درجاتی که در همین
جهان برای تحصیل معرفت میپیماید به مراتبی تقسیم کردهاند که عبارتند از:
عقل بالقوه – عقل بالملکه – عقل بالفعل – عقل بالمستفاد.
۱ – عقل بالقوه: مرتبهای که نفس در آن مرتبه بالفعل هیچگونه معلوم و معقولی ندارد
اما استعداد و زمینه کسب آنها را دارا میباشد. طفلی که تازه به دنیا آمده هیچ گونه
معرفت و آگاهی ندارد اما زمینه کسب معرفت در او هست.
نفس را در این مرتبه عقل بالقوه یا عقل هیولانی نامند. زیرا نفس در این مرتبه
مانند هیولا قوۀ محض است و هیچ گونه معلوم بالفعلی را ندارد.
۲ – عقل بالملکه: نفس انسان بعد از تولّد ابتدا از راه حواس، یک سری تصورات و تصدیقات
جزئی را درک میکند و آنها را ذخیره مینماید سپس عقل با قوۀ تجرید از این تصورات
و تصدیقات جزیی به بدیهیات اولیه تصوریه و تصدیقیه میرسد که اساس تفکر هر انسانی
را تشکیل میدهند. این مرتبه از نفس را عقل بالملکه نامند زیرا نفس در این مرتبه
استعداد و ملکۀ رسیدن به معقولات کسبی و نظری را دارا میشود.
۳ – عقل بالفعل: عقل بعد از به دست آوردن بدیهیات تصوری و تصدیقی به کمک حواس،
در حقیقت دارای یک سرمایۀ بزرگی است که میتواند تمامی معقولات نظری را از آنها
استنتاج نماید و در صورت لزوم، آن معلومات نظری را پیش خود حاضر نماید. عقل را در این
مرحله، عقل بالفعل نامند. زیرا نفس در این مرتبه میتواند هر زمان که بخواهد معقولات
کسی را نزد خود حاضر نماید؛ هر چند به خاطر اشتغال به امور بدنی، تمامی معقولات
در نزد عقل حاضر نیستند اما همین که عقل در این مرحله میتواند بدون زحمت و مشقّت
معقولات کسبی خود را حاضر نماید. گویی تمامی معقولات، بالفعل نزد آن حاضر هستند.
۴ – عقل مستفاد: کاملترین مرحلۀ عقل انسانی است که در آن تمامی معقولات نظری و بدیهی،
بالفعل در نزد عقل حاضرند و نفس به خاطر عدم اشتغال به امور بدنی تمامی این معقولات
را نزد خود مشاهده میکند. این مرحله از عقل برای انسانهایی که در علم و عمل کامل
میباشند بعد از مفارقت از بدن حاصل میشود اما در اینکه آیا قبل از مفارقت از بدن نیز
حاصل میشود یا نه، بین حکماء اختلاف نظر وجود دارد.
انواع عقل از نظر عرفان مقربین
به طور کلی دو نوع عقل وجود دارد؛ یک عقل معمولی که نمیتواند در مبارزه با نفس موفق
شود به دلیل این که هر فردی معتقد است که من آدم خوبی هستم و راه و روشم درست است؛
خیلی کم پیدا میشوند افرادی که در معرض نتایج بدِ اعمال خود هستند
و متوجه آن میشوند.انسان ها نمیتوانند قبول کنند که بد هستند! آنهایی هم که به بلا و
مصیبت گرفتار میشوند، میگویند اگر ما دچار مشکلات شدیم دیگران ما را اذیت کردند،
ما آدم های خوبی هستیم! اکثریت انسانها فکر میکنند عملکردشان درست است.
از شمر و یزید گرفته تا صدام و جنایتکارهای بزرگ تاریخ تا انسانهای عادی و معمولی همه
معتقد هستند روش زندگیشان و راهی که انتخاب کردند درست است و هیچ اشکالی از
خودشان نیست، اگر هم در زندگیشان مشکلاتی هست، آن را دیگران یا جامعه ایجاد کردهاند.
در صورتی که این حرفِ غلطی است، زیرا عقلی که تحت تاثیر هوای نفس است، عقلی که منیت
دارد نمی تواند درست تشخیص بدهد. به این عقل در لسان عرفا و لسان معلمین اخلاق عقل
جزئی گفته میشود.
عقل جزئی یعنی همین عقلی که عقل معاش هست، عقلی که دنبال تامین رفاه تن و بدن است.
“عقل جزئی عقل را بدنام کرد” معنایش همین است زیرا این عقل نمیتواند درست تشخیص بدهد.
لذا برای حل این موضوع گفته شده است که عقلی به نام عقل کل وجود دارد که اگر این
عقل جزء به آن وصل شود، دیگر اشتباه نمیکند.
عقل کلی، موجودی است که خدا او را خلق کرده و آن حقیقت انسانیت است که در لسان عرفان
حقیقت محمدیه (ص)
در مرتبهای از تنزّلات خود به عالم به نام عقل کل شناخته میشود که تجلی آن در معصومین و
اولیاء الله هست. هر کسی به حَسَب آن مرتبه و درجهای که دارد از آن عقل کل استفاده میکند
و آن عقل برتر هست.
اتصال عقل جزئی به عقل کل، شرط نجات انسان
اگر عقل جزء به عقل کل وصل شود، دیگر خطا نمیکند. بهترین مثال آن همان عقل دینی است.
عقل دینی یعنی عقلی که پایبند به دیانت و شریعت و پایبند به عبودیت خداوند است،
این همان عقل جزئی است منتهی فرق آن با عقلهای جزئی دیگر این است که به عقل کل
وصل شده است.
انسان متدین و مومن حقیقی، انسانی است که با خداوند عهد بسته و این عقل جزئی را به
عقل کلی وصل کرده است و عقل کلی مرتبهاش بسیار بسیار بالاتر از مرتبه وَهم
و هوای نفس و … هست و در آنجا شیطان و وَهم و خیال و هوای نفس دسترسی ندارند و
نمیتوانند به آنجا برسند.
عقل کل، عقلی است که انسان را در مسیر سعادت هدایت می کند. پس آن چیزی که با
هوای نفس و با نفس اماره انسان مبارزه میکند، عقل است اما نه هر عقلی بلکه عقل دینی.
عقل دینی عقلی که دین دارد تربیت میکند، عقلی که در پناه تعالیم دین و تعالیم خداوند و
اولیاء خداوند به عقل کل وصل شده است و میتواند خوب و بد را به معنای حقیقی آن تشخیص بدهد.
امیرالمومنین علی(ع) میفرماید: وَ کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِیرٍ تَحْتَ [عِنْدَ] هَوَى أَمِیرٍ
نهج البلاغه، حکمت ۲۱
خیلی عقلها هستند که اسیر نفس هستند و نفس امیر است. همه گناهکارها، همه جنایتکارها، همه
فاسقین و همه فاسدین و همه افرادی که گاهی مواقع گناه میکنند و تحت تأثیر شیطان قرار میگیرند،
کسانی هستند که نفسشان امیر است و عقلشان اسیر است! وقتی عقل اسیر باشد، وقتی عقل، عقلِ
دینی نباشد و وقتی عقل ارتباط با عقل کل نداشته باشد، نمیتواند خوب و بد را به درستی تشخیص بدهد
و این عقل اسیر هوای نفس هست.
فرض کنید در کنار ساحل هستید و یک اقیانوسی و یک دریایی هست که دارد آسمان را نشان میدهد. کنار
ساحل یک گودی درست کنید از آب دریا یک مقدار داخل آن وارد شود. این آبی که اینجا هست
چقدر از آسمان را نشان میدهد؟ به اندازه خودش، اما اگر این حوضچهای که شما درست کردید
را به آب دریا وصل کنید، همین آب کوچک تمام آسمان را نشان میدهد.
این مثالی است که برای این که مفهوم عقل متصل به معصوم،عقل متصل به عقل کل کاملا
جا بیفتد. عقل متصل به معصوم حوضچهای است که به آب کُر، به اقیانوس متصل شده است و
هیچ وقت گندیده نمیشود و همیشه تازه است.
همین عقل دینی است که میتواند با نفس مبارزه کند و الّا عقل جزئی عقلی که دینی نیست
نمیتواند با نفس مبارزه کند! او اسیر هوای نفس است و همین دانشمندان و سیاستمداران
و متفکرینی که با عقل خود بشریت را به بدبختی و به ضلالت و به جهنم میکشانند و
خودشان هم به جهنم میروند، از همین عقل جزئی استفاده کردهاند.
بنابراین عقل واقعی عقلی است که به عقل کل وصل
شده باشد که همان عقل دینی است و حقیقتا میتواند
نجات بخش باشد.
عقل دینی مخالف کشف الشهود نیست، عقلی که به عقل کل وصل باشد کشفالشهود
را تایید میکند، مسیر عرفان را تایید میکند، اصلاً او است که به انسان میگوید بعد از این که
رشد کردی و از برهان گذشتی، برو به عرفان برس، حالا که به عقل نظری رسیدی، از نظر به بَصَر
برس، به دیده برس. آن عقل مخالفتی با کشف الشهود ندارد. عقلی که انسان را در تمام مراحل
سیروسلوک و در جهاد اکبر و جهاد اصغر همراهی می کند و باید از آن استفاده کرد،
یک عقل است و بهترین تعبیرش این است که به آن عقل دینی گفته شود. عقل دینی یعنی آن عقلی
که به نور ولایت مستمیر شده است و نورش را از نور ولایت و نور اولیای خدا میگیرد.
این عقل مطلوب است و آن عقلی است که میتواند انسان را در جهادهای مختلف و در میدانهای
کارزار مختلف کمک کند و هیچگاه از ناحیه انسان و از ناحیه نفس در جهادها و مبارزات مختلف
کنار گذاشته نمیشود.
عقلی که به انسان میگوید باید وارد جهاد اکبر شود، عقل دینی است. عقلی که تسلیم دین شده،
عقلی که دین و دستورات الهی را بر زندگی خود حاکم کرده است، عقلی که به نور ولایت الهی
متصل شده و مستمیر به نور الهی است.
در آیه ای از سوره نور که از آیات بسیار درخشان و زیبا و پر رمز و راز قرآن است، میفرماید:
اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاهٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَهٍ الزُّجَاجَهُ… [۱]
«خدا نور (وجودبخش) آسمانها و زمین است، داستان نورش به مشکاتی ماند که در آن روشن چراغی باشد و آن چراغ در میان شیشهای…»
این آیه از آیات پر رمز و راز است و اسرار زیادی در آن است و حکما و عرفا و مفسرین در این آیه داد سخن
دادهاند و هر کس صحبتی کردهاست. یکی از معانی این نور، همان نور عقل است که در نفس انسان قرار
دارد و چنین عظمتی دارد، همان عقلی که به نور الهی متصل است
و از نور الهی و از مشکات الهی نور میگیرد.
یُوقَدُ مِنْ شَجَرَهٍ مُبَارَکَهٍ زَیْتُونَهٍ – این شجره مبارکه که عقل از آن نور میگیرد.
پس عقل دینی عقلی است که تابع خداوند و تابع ولایت الهی شده است
و از ولایت الهی استمداد میگیرد.
این عقل بنا به فرموده امام صادق علیهالسلام اولین مخلوق از روحانیون است که از یمین عرش خداوند خلق شده است.
این حدیث نیز بحثهای عرفانی و بحثهای حِکمی خیلی عالی دارد. در ابتدای کتاب شریف کافی حدیث
عقل و جهل آمده که حدیث بسیار مهمی است و در مورد عقل داد ِسخن داده و مطالب بسیار زیادی دارد
و جنود عقل و جنود جهل را مطرح میکند. این عقل نیز همان عقلی است که به نور الهی مستمیر است و
از خداوند و از ولایت الهی و وصل شدن به شجره ولایت الهی و اولیای الهی نور میگیرد و موجود مقدسی
است. این عقل همانی است که انسان را به جهاد اصغر وادار میکند که جان خود را در کف دست بگیرد و
در راه خدا جانش را بدهد. این کار بسیار بزرگ و باعظمتی است که انسان جانش را در راه خدا بدهد، هر
کسی نمیتواند این کار را انجام دهد، آشکار است که کسی که به این مرتبه رسیده است که جان خود را کف
دست گرفته و به میدان مبارزه میرود و جانش را تقدیم خدا میکند، در او این عقل خیلی شکوفا شده است.
نبی مکرم اسلام(ص) فرمودند: خوشا به آن گروهی که این جهاد را انجام دادهاند و حالا آمدهاند و میخواهند
جهاد اکبر را انجام دهند. جهاد اکبر، مبارزه با نفس است و اینجا هم عقل دینی است که به انسان میگوید
نباید تابع نفس باشد. اگر عقل، عقل دینی نباشد و به مشکات ولایت الهی متصل نباشد و از آنجا استمداد
نکند، نمیتواند بر نفس غلبه کند بلکه اسیر نفس میشود.
امیرالمؤمنین فرمودهاند: وَ کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِیرٍ تَحْتَ [عِنْدَ] هَوَى أَمِیرٍ
چه بسا عقلهایی که اسیر باشند و هوای نفس امیر باشد.
اگر عقل تحت تأثیر و تحت سلطه و اسیر نفس نباشد، همان عقل دینی میشود.
همین عقل میگوید انسان سالک به این قانع نباشد که حقایق را فهمید! بلکه باید برود تا حقایق را ببیند.
نه اینکه عشق با این عقل دربیافتد، برخی از عرفا معتقدند بین عقل و عشق جنگ است؛
حریم عشق را درگه بسی بالاتر تر از عقل است | کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد[۲] |
امروزه یکی از تأسفبارترین گرایشهای غالب در بعضی از مناطق خاص جهان اسلام، اقتباس بعضی مکاتب و اندیشههای احیاناً مُد شده در غرب، و چسباندن پسوند «اسلامی» به آنهاست. چنین است که ما شاهد اصلاحاتی همچون «دموکراسی اسلامی»، «سوسیالیسم اسلامی» یا «راسیونالیسم اسلامی» و غیره هستیم. این گرایشها سعی میکنند با مدرن نشان دادن و به روز کردن اسلام، آن را قابل پذیرش سازند و بدین طریق با تقلیل و فروکاستن اسلام از یک مجموعهی تام اصول و مبانی و از یک جهانبینی کامل، به صفتی که اسمی را توصیف میکند، آن را تحریف میکنند. به طوری که این کاربرد معنا و مفادی کاملاً متفاوت با آنچه در چارچوب فکری تمدن غربی زایندهی این اصطلاحات از آنها اراده میشود، پیدا میکند.
گرایشهای مدروز (1)
امروزه یکی از تأسفبارترین گرایشهای غالب در بعضی از مناطق خاص جهان اسلام، اقتباس بعضی مکاتب و اندیشههای احیاناً مُد شده در غرب، و چسباندن پسوند «اسلامی» به آنهاست. چنین است که ما شاهد اصلاحاتی همچون «دموکراسی اسلامی»، «سوسیالیسم اسلامی» یا «راسیونالیسم اسلامی» و غیره هستیم. این گرایشها سعی میکنند با مدرن نشان دادن و به روز کردن اسلام، آن را قابل پذیرش سازند و بدین طریق با تقلیل و فروکاستن اسلام از یک مجموعهی تام اصول و مبانی و از یک جهانبینی کامل، به صفتی که اسمی را توصیف میکند، آن را تحریف میکنند. به طوری که این کاربرد معنا و مفادی کاملاً متفاوت با آنچه در چارچوب فکری تمدن غربی زایندهی این اصطلاحات از آنها اراده میشود، پیدا میکند.
اسلام در صورتی که ابعاد و اعماق آن تبیین و تشریح شود، میتواند در میان غیر مسلمانان بصیر و آگاه و همچنین در میان خود جوانان مسلمان تحصیل کردهی غرب احترام و حتی هواداری و تعلق خاطر به دست آورد، نه با ارائهی آن به مثابه ترجمهی دیگری از ایدئولوژیها و مکاتب غربی که گهگاهی امروزه در غرب مُد شده است. از این بالاتر، میتوان اسلام را به عنوان یک جایگزین و بدیل روشن و صریح برای مکاتب مذکور مطرح کرد که میتواند برنامهی کاملی برای حیات بشری و حتی کل رفتارهای انسان در جهان امروز ارائه نماید.
دفاع منفعلانه از اسلام
با دفاع از اسلام بر بنیاد مجموعهای از توجیهات دفاعی منفعلانه و ضعیف، و اینکه هر چیز مُدی را اسلامی وانمود کنیم، نمیتوانیم اهل فکر را متقاعد سازیم. به علاوه چنین روشهایی سبب میشود که اسلام برای مخاطبان مطلع به صورت یک مکتب غربی درجه دوم به نظر آید. مثلاً اگر اسلام به صورت سوسیالیسم یا راسیونالیسم (اصالت عقل) عرضه شود، در این صورت انسان نواندیش غربی که بیرون از حوزهی اسلام زندگی میکند، شکل اصیلتر و خالصتری از سوسیالیسم یا عقلانیت را در خود فلسفهها و مکاتب غربی جستجو خواهد کرد، زیرا بر بدیل اسلامی آنها ترجیح دارد.
خبط نوگرایان مسلمان
گروهی از مسلمانان نوگرا و مدرن به اسم آنچه به زعم آنها یک اسلام راسیونالیستی ساده است و با جهان مدرن هماهنگی و انطباق دارد، میخواهند چهارده قرن تمدن اسلامی و میراث اندیشهی عقلانی آن و همچنین مکاتب حکمی و فلسفی رشد یافته در دامان آن را به کناری افکنند. گروه اندکی به این حقیقت واقفاند که شبهات و مسائل اصلی مطرح شده از سوی جهان جدید در باب دین -از قبیل چالشهای مارکسیستی یا داروینیستی یا اگزیستانسیالیستی دنیامدار- را نه با تفسیر راسیونالیستی ساده از اسلام در شکل مکتب سلفیه و مانند آن، بلکه با توسل به سرمایهی فلسفی و متافیزیکی عمیق حکمت سنتی توسعه یافته در دامان اسلام، میتوان پاسخ داد. حکمتی که بخش اعظم آن با تصوف درهم آمیخته و در عین منطقی و عقلانی بودنش، راسیونالیستی صرف نیست.
راسیونالیسم غربی چیست؟
اکنون این سؤال مطرح میشود که راسیونالیسم در زبان غربی، دقیقاً به چه معناست؟ در اینجا باید میان کاربرد طبیعی و عرفی عقل جزئی (reason) و منطق با راسیونالیسم، که از عقل جزئی به عنوان تنها وسیلهی کسب معرفت و تنها معیار داوری دربارهی حقیقت استفاده میکند، تمایز قائل شد. گاهی عقلانیت ارسطویی را راسیونالیسم دانستهاند، هر چند در فلسفهی ارسطو شهودهای متافیزیکی هست که نمیتوان آنها را به نتایج سادهی عقل جزوی انسان برگردانید، اما راسیونالیسم به معنای دقیق کلمه، با فلسفهی جدید اروپایی آغاز میشود، هر چند مواردی از آن در دوران باستان وجود داشته است.
اگر راسیونالیسم را کوششی برای بنای نظامی بسته، مشتمل بر کل واقعیت و مبتنی بر تعقل انسانی صرف (reason) معنا کنیم، آغازگر آن دکارت است، چرا که برای دکارت معیار نهایی واقعیت فینفسه، نفس انسانی است نه عقل الهی یا وجود محض. دکارت با جملهی «میاندیشم، پس هستم» (۲) دانش بشری را در سطح عقل فردی مقید ساخته، بدین طریق آن را محدود ساخت. این گرایش با راسیونالیسم قرنهای هجدهم و نوزدهم میلادی به اوج خود رسید، قبل از اینکه سنگینی و گرانباری نظام راسیونالیستی، شکافهایی را در دیوارهی مستحکم آن ایجاد کند که از آن طریق، عناصری غیر عقلانی از زیر در آن جریان یابند.
منطق خود جنبهای از حق است
هنگام تحقیق در باب نقش عقل جزئی (reason) و استدلال در اسلام، تمییز بین راسیونالیسم فوقالذکر با اعتبار و حرمت علم منطق امری اساسی است. زیرا منطق در حد خود، جنبهای از حق است و «الحق» نام خداوند (اللّه) است. هوش و خرد نیز هدیهای است الهی که انسان را به اثبات اصل توحید و حقایق اساسی وحی اسلامی راهنمایی میکند و منطق در جهانبینی اسلام همانند نردبانی کاربرد دارد که آدمی را از عالم کثرت به عالم الوهیت برمیکشد.
راسیونالیسم آن گونه که در غرب پدیدار شده، تکان یافت، همانند حجابی انسان را از خداوند جدا کرد و نشان از طغیان انسان علیه ملکوت و عالم غیب بود. در حالی که پیش از آن امیال و گرایشهای انسان مسیحی سنتی عرب – همانند مسلمین- بیش از تفکر و آگاهیش، به خداوند تقید داشت.
نتیجهی به کارگیری هوش، خرد و منطق در اسلام مسجد است که تناسب و انتظامش، زمینهساز تأمل در باب حضور الهی است، اما دستاورد به کارگیری علم غرب، که بر پایهی راسیونالیسم قرن هفدهم بنا شده، کارخانه و آسمان خراش مدرن است که گرچه همانند مسجد، هندسه، تقارن و تناسب ویژه دارد، ولی ویژگی عمدهاش فقدان هرگونه معنی و دلالت متعالی است و در واقع، نماد کردار نوعی انسان مدرن است که برعلیه خداوند طغیان کرده است. با ملاحظهی تفاوت مابین این دو نحوهی بهرهگیری از منطق آن گونه که مابین مسجد مسلمانان سنتی و آسمان خراش مدرن دیده میشود، میتوان تفاوت بین راسیونالیسم را در غرب با کاربرد تعقل و منطق در اسلام نشان داد.
تراژدی انشقاق عقل جزوی با وحی (علم با دین)
به تحقیق در جهان مدرن که در آن انشقاق بین عقل جزوی (reason) با وحی یا علم با دین به چنین حد خطرناکی رسیده، یکی از بزرگترین خدماتی که اسلام میتواند برای چنین عالمی انجام دهد، این است که امکان وحدت مابین عقل جزوی و وحی را آن گونه که در قرآن است، نشان دهد. سرچشمهی وحی در اسلام، جبرئیل امین یا عقل کل (Universal Intelect) است. عقل (یا عقل کلی در زبان روایات) از نظر ریشهی لغوی، هم به معنای امری است که مطلق (Absolute) را در محدودهی آفرینش، محدود یا مقید میسازد و هم به معنای امری است که انسان را به حقیقت مطلق و خدا ملتزم میسازد. در نظرگاه اسلام این دقیقاً عقل است که آدمی را در صراط مستقیم حفظ و از گمراهی بازمیدارد و درست به همین دلیل، بسیاری از آیات قرآن، گمراهان را کسانی میداند که نمیتوانند عقلشان را به کار گیرند. مانند تعبیر قرآنی لایعقلون : (آنها نمیفهمند، یا در معنای تحتاللفظی آن «آنها عقلشان را به کار نمیگیرند»). فعل یعقلون از ریشهی عَقَلَ مشتق شده است که با عَقْلْ هم خانواده است. در تعبیر لایفقهون (و آنها نمیفهمند)، فعل یفقهون با ریشهی فقاهت هم خانواده است که آن نیز به معنای فهم و دانش است.
تفاوت معرفت (Knowledge) و عقل جزئی (Reason)
معرفت (Knowledge) یا علم در زبان قرآن و حدیث، به معنای دانشی است که انسان را از خدا و از حقایق ابدی، عالم آخرت و بازگشت به خدا آگاه میسازد. این حقیقتی انکارناپذیر است، هر چند بسیاری از مدافعان متجدد اسلام، علم را بدون حتی یک قید یا اصلاحی در معنی با علم جدید معادل میگیرند، گویی میتوان بر اختلاف عمیق در انواع معارف مورد بحث، صرفاً با اطلاق اصطلاح واحدی برای دلالت بر انواع مختلف علم ] تجربی [ فایق آمد. بعضی روایات، علم را فقط معرفت به جهان آخرت میدانند. عقل ] کلی [ ، یعنی وسیلهای که از طریق آن، این نوع از معرفت کسب شدنی است و در عین حال مصدر وحی بوده و در عالم صغیر به آدمی عطا شده است را نباید تنها با فکر (Reason) مترادف و یکسان دانست. عقل هم به معنای intellectus یا nous است، و هم به معنای Ratio (یا Reason ) است. (۳) عقل هم خورشیدی آسمانی است که در درون انسان میدرخشد، و هم انعکاس این خورشید بر صحیفهی ذهن است که Reason (عقل جزئی) خوانده میشود.
از صور انعکاس یافته بر ذهن میتوان به سرچشمهی آن پی برد، مشروط به اینکه عقل به وسیلهی شهوات تیره و تار نگشته، سالم، متعادل و هماهنگ باشد؛ همان که در تعبیرات اسلامی به آن «عقل سلیم» میگویند. اما اگر عقل به وسیلهی شهوات و هواهای نفسانی تیره و تار شود، به صورت حجابی انسان را در برابر خداوند محجوب میکند و او را به هاویهی گمراهی خواهد افکند. اگر این طور نبود، اصلاً نیازی به وحی نبود. وحی تجلی عقل کلی در عالم کبیر است و کلمه اللهی است که چارچوب و قالبی برای تجلی عقل کلی در عالم صغیر (انسان) فراهم میکند و قانون الوهی (Divine law) است که آدمی را از شهوات خود باز میدارد و امکان سالم ماندن عقل را فراهم میسازد.
بنابراین عقل جزئی که انعکاس عقل کلی بر صحیفهی نفس است، میتواند هم ابزاری برای نیل به حقایق الهی موجود در وحی باشد، (حقایقی که فراعقلی هستند، اما غیرعقلی نیستند) و در عین حال میتواند حجابی باشد که همان حقایق را از انسان میپوشاند. در حالت اخیر، عقل جزئی ابزاری میشود که انسان به وسیلهی آن، در برابر خدا و دین وحیانیش طغیان میکند.
دو لبه شمشیر عقل جزئی
حکمای مسلمان، در طی قرون و اعصار، به ماهیت دو لبهی شمشیر عقل جزئی پی بردهاند. بعضی همچون غزالی، جلالالدین مولوی و فخرالدین رازی بر جنبهی منفی عقل محض انسانی به مثابه حجاب و قیدی که از نیل به حقیقت الوهی ناتوان است، تأکید کردهاند. جلالالدین محمد مولوی در واقع با مصرع «عقل جزوی عقل را بدنام کرد» از التفاوت و آگاهی عمیق خویش از تفاوت بین عقل جزئی و عقل کلی پرده برمیدارد.
دیگرانی چون ابن سینا، ابن عربی و صدرالدین شیرازی کوشیدهاند از طریق خود عقل جزئی به عقل کلی نائل شوند و از منطق و قوای عقلانی انسان به منظور هدایت انسان به ماورای این قوا و سطوح استفاده کنند.
غفلت از این دو جنبهی عقل جزئی و در نتیجه یکی دانستن اسلام و راسیونالیسم، به جای بهرهبرداری از سرمایهی عظیم حکمت اسلامی -که در آن، به ویژه در رسالهها و مکتوبات تصوف این مسئله تبیین شده است- حماقت محض است. بر مبنای کدام مستند منطقی میتوان امید آن را داشت که نتایج راسیونالیسم در اسلام با آنچه در اروپای مسیحی رخ داده است، متفاوت باشد؟ اگر قرار است اسلام مانع انشقاق مخرب بین ایمان و عقل جزئی گردد و تمایل موجود در بخشی از یک نسل جوانتر برای بیگانه شدن با اسلام (به عنوان پیامد اولین برخوردشان با علم و فلسفهی غربی) را خنثی کند، باید از آن محافظت و مراقبت کرد و به هر علاقهمندی سلسله مراتب معرفت را که همواره سیمای اساسی جهانبینی اسلامی بوده، معرفی کرد.
هماهنگی قرآن و علم؟
نمیتوان قرآن و علم را صرفاً با معادل ساختن این یا آن آیه از قرآن با یک اکتشاف علمی خاص، که خیلی زود کهنه و از دور خارج خواهد شد، هماهنگ ساخت. قرآن، نه علم به جزئیات اشیاء بلکه علم به اصول و مبانی همه معارف را فراهم میآورد. آنچه میتوان انجام داد مراقبت و احیاء یک جهانبینی تام و کامل است، احیاء فلسفهای که اصول و مبانیش ریشه در قرآن دارد و از نور «عقل کلی» برگرفته شده است، نوری که از حیث منشأ و هم محتوایش، وابستگی وثیق به قرآن دارد. در پرتو این حکمت میتوان هم فلسفهی طبیعت و هم فلسفهی انسانشناسی را به وجود آورد تا تعادل کامل را نسبت به نیازمندیهای عقل جزئی برقرار کند، بدون اینکه در دام یک راسیونالیسم پرومتهای (۴) ولاادریگرا سقوط کند.
همهی جهانیان اعم از مسلمان و غیرمسلمان، به این حکمت و فلسفهی انسانی مبتنی بر آن نیازمندند. بهعلاوه، این حکمت تنها با تبیین دوباره اصطلاحات و با تبدیل آنها به میراث عقلانی بسیار غنی اسلام میتواند تجدید حیات یابد، نه با تخریب این میراث و تبدیل آن به یک راسیونالیسم بیروح که از هر بُعد متعالی تهی است.
پیام جهانی اسلام
برای ارائهی یک راهحل مبتنی بر سلسله مراتب معرفت و متکی بر هماهنگی بین ایمان و عقل جزئی مأخوذ از عقل کلی (سرچشمهی ایمان و همچنین عقل جزئی)، اسلام میتواند پیامی بسیار مهم به کل جهان ارائه نماید. به جای برچیدن خرده نان از سفرهی متفکران غربی و تلاش برای افزودن برچسب اسلامی به آنها، اسلام میتواند دیدگاه بدیع خویش را دربارهی رابطهی بین عقل جزئی و وحی یا رابطهی بین علم و دین و همچنین دربارهی رابطهی بین انسان و طبیعت، که ریشهی بحران زیست محیطی حاضر در آن قرار دارد، به دست دهد. این دیدگاه برای آیندهی اسلام اهمیت حیاتی دارد و چیزی است که بسیاری از متفکران سراسر جهان نیز نومیدانه در جستجوی آن هستند. امید است رهبران روشنفکر جهان اسلام در امر به دست دادن یک دیدگاه تازه از تعالیم سنتی اسلام موفق شوند و البته هیچ رسالتی حیاتیتر از این وجود ندارد.
افزوده مترجمان
۱٫ اصطلاح عقل که امروزه به طور اخص برای عقل نظری و کارکرد ذهن در درک روابط بین پدیدهها و درک کلیات به کار برده میشود، در قرآن کریم مشتقات آن از قبیل یعقلون و تعقلون حدود ۵۰ بار به کار رفته و تقریباً به معنای مزبور آمده است، جز آنکه قرآن، قلب را ابزار تعقل و تفقّه (حج/ ۴۶- کهف/ ۵۷- انعام/ ۲۵- اسراء/۴۶) و آن را رسانندهی به دینداری و توحید دانسته و تکریم میکند. متکلمان در بحث عقلی بودن و ذاتی بودن حسن و قبح، عقل را مضافاً به معنی عقل عملی (قوه تشخیص خوبی از بدی و عدل از ظلم و معادل با وجدان و عاطفه سلیم) نیز دانستهاند. فیلسوفان و حکیمان مسلمان، تقریباً همانند افلاطونیان قدیم و قرون وسطا علاوه بر اینکه عقل را یکی از قوای ذهنی میشمردند، آن را به معنای مرتبهای از مراتب عینی وجود میدانستند که غیرمادی و مجرد است و براین اساس، آن را نخستین صادر خداوند (عقل اول یا حقیقت محمدیه در اسلام و لوگوس و نوس در غرب) نیز خواندهاند و حتی توسعاً به معنی روح کل حاکم بر هستی، فرشتگان، عالم غیب و مقربان خداوند بهکار بردهاند.
۲٫ مؤلف در اعتقاد به مراتب عقل و تفکیک عقل کلی از جزئی به غیر از میراث فلسفی و حکمی، در این مقاله مشخصاً از تقسیمبندی مولوی (و احتمالاً ابنعربی) تأثیر پذیرفته است. از این رو جهت مزید استفاده از مقاله شایسته است در این مجال به اختصار به تمایز عقل جزئی از عقل حکمی در نظرگاه مولوی اشاره شود؛ مولوی نیز عقل کل را عقل مجرد علوی مفارق از مادیات میداند که محیط بر همه اشیاء است و حقایق امور را به شایستگی درک میکند و بر این اساس آن را به معانی پیام وحی، فرشتگان، عقول انبیا و اولیا به کار میبرد. در نظر مولوی، عقل جزوی (نه عقل جزئی) گرچه برای سلوک لازم است ولی اعتبار او فقط تاحدی است که به عقل کل متصل گردد و پس از آن باید در عقل کل فانی و متحد شود. حتی در عرصهی عمل و اختراعات و اکتشافات نیز جلالالدین تصریح میکند که عقل جزوی نمیتواند چیزی را که قبلاً ندیده است، اختراع کند و همواره محتاج آموختن است و معلم او عقل کل است. وی درمورد پیشهها و حرفههای آدمیان، میگوید که آغازگر و معلم آنها، وحی و عقل کل بوده و مهمترین کارکرد انبیا و اولیا اتصال عقلهای جزوی به عقل کل است. به هر حال از نظر مولوی عقول جزوی، ابزار عقل کل است (نگ: فیهمافیه، تصحیح فروزانفر، چاپ پنجم، امیرکبیر، ۱۳۶۲، صص ۱۴۳-۱۴۲) ابیات زیر از مثنوی مؤید این معناست:
کل عالم صورت عقل کل است
اوست بابای هر آنکه اهل دل است
جهد کن تا پیر عقل و دین شوی
تا چو عقل کل، تو باطن بین شوی
عقل جزوی عقل استخراج نیست
جز پذیرای فن و محتاج نیست
عقل جزوی، عقل را بدنام کرد
کام دنیا، مرد را بدنام کرد
این جهان، یک فکرت است از عقل کل
عقل چون شاه است و صورتها رسل
چون مَلَک با عقل یک سررشتهاند
بهر حکمت را، دو صورت گشتهاند
(مثنوی مولوی، ۲۱۷۸/۴، ۴۶۳/۵، ۹۷۸/۲، ۹۷۸/۲، ۳۱۹۳/۳ و همچنین رک: جلالالدین همایی، مولوی نامه، ج ۱، صص ۴۸۲-۴۵۷ و زمانی کریم، شرح جامع، انتشارات اطلاعات، ج ۱، صص ۳۲۵-۳۲۴ و غلامرضا اعوانی، حکمت و هنر معنوی، ص ۵).
هستی شناسی دربرگیرنده اعتقادات ما در مورد ماهیت جهان و ارتباط آن با کنشگران است. هستی شناسی مطالعه فلسفی طبیعت هستی، شدن ،وجود یا حقیقت است و مسائل مربوط به وجود، حدود وجود ،نشانه های وجود ،اقسام وجود را مطرح میکند که در واقع اصل موضوع هستی شناسی ،فلسفه است. شناخت شناسی معرفت شناسی بخشی از فلسفه است که به پدیده ی شناخت می پردازد و میکوشد به پرسش های درباره ابعاد گوناگون شناخت ،ابرارها و راه های معرفت ،امکان شناخت ،انواع شناخت و حدود و قلمرو آن پاسخ میدهد و همچنین درباره ی تعیین ملاک صحت و خطای آنها بحث می کند . شناخت معادل کلمه ی معرفت در زبان عربی است که عام ترین مفهوم آن یعنی مطلق علم و آگاهی و اطلاع اصالت حسّی ها در رابطه با تصورات: اصالت حس اینان معتقدند که عقل کاری جز تجربد و تعمیم و تغییر شکل دادن ادراکات حسّی ندارد و همه ادراکات عقلی مسبوق به ادراک حسی و تابع آن هستند و منشا تمام معارف انسانی احساس است. ادراک حقیقی را منحصر در ادراک حسی می دانند. معتقد هستند عقل بدون کمک گرفتن از تجارب حسی نمیتواند هیچ حکمی را صادر کند. پوزیتویسم ها نمونه بارز اصالت حسّی ها هستند. ویتگنشتاین و راسل و کارناپ هم جزءطرفداران این مکتب هستند در رابطه با تصدیقات : متافیزیک واژهای که در برابر علمی به کار میرود و در ترجمه عربی ما بعد الطبیعه گفته میشود مقصود از متافیزیک آن چیزی است که در” پشت” و” فراسو” و “ماوراء” طبیعت قرار دارد. به معنی الهیات و امور مجرد از ماده. متافیزیک متافیزیک در واقع نام مجموعهای از مسائل عقل نظری است که بخشی از فلسفه به اصطلاح عام را تشکیل می دهد چنان که امروز گاهی اصطلاح جدید فلسفه مساوی با متافیزیک است. متافیزیسین کسی است که وجود حقایق را در خارج از ذهن و فکر قبول دارد و مانند ایده آلیست ها آنها را خیالات و تصورات نمی داند و همچنین به عالم ماوراء طبیعت هم معتقد است. اگزیستانسیالیسم حدود قرن ۱۹ اگزیستانسیالیسم یا هستی گرایی که از واژه اگسیستانس به معنی وجود گرفته شده است. در این مکتب اندیشیدن فلسفی با موضوع انسان آغاز میشود نه صرفاً اندیشیدن موضوعی. طبق باور این مکتب زندگی بی معناست مگر اینکه خود شخص به آن معنا و ماهیت دهد این نباید با پوچ گرایی اشتباه شود که عقیده دارند زندگی هدف و معنایی ندارد. دانشمندان مهم این مکتب سون کی یرکگارد کشیش دانمارکی که بنیانگذار این مکتب شناخته می شود قائل به این بوده است که انسان مسئولیت فردی به خصوص در برابر خداوند دارد و آدمی را انسان می سازد و اراده وی بر سازندگی خودش موثر است. همچنین سارتر که به این باور بود که محکوم هستیم به آزادی انتخابی نداریم جز اینکه انتخاب کنیم و بار مسئولیت انتخابمان را به دوش کشیم. نقطه آغاز فرد است و نوع نگرشش به هستی ، مهم است. پراگماتیسم اوایل قرن ۲۰ پراگماتیسم اصالت عمل مقابل مکتب اندیشه و نظر است این مکتب قضیه ای را حقیقت میداند که فایده ی عملی داشته باشد. ریشه این نظر در سخنان هیوم که به عنوان فلسفه آمپریست شناخته می شود و کلاً ارزش معرفت را به جنبه عملی منحصر میکنند ،میتوان یافت .شخصیتهای این مکتب : یعنی عملگرایی به معنای کنش و عمل ۲-ویلیام جیمز که روش خود را تجربه ی خالص می دانست و قلمرو تجربه را علاوه بر حسی و ظاهری شامل تجربه روانی ومذهبی هم می شمرد و عقاید مذهبی را برای سلامت روان مفید می دانست. ایشان نارسایی از فهم دین داشتند که خدا را کامل ،مطلق و نامتناهی نمیدانستند . ۱-پیرس پوزیتویسم اوایل قرن ۱۹ پوزیتویسم یا اثبات گرایی به معنای مثبت ،صریح ،تحقیقی و تحصلی است. اساس این مکتب داده های بی واسطه حواس هستند و از یک نگاه نقطه مقابل ایده آالیسم است. این مکتب تجربی افراطی می باشد و بر این باور هستند که علم یعنی هر آنچه قابل اثبات حسی باشد ۱- آگوست کنت اینطور بیان کرده که جبر تاریخ بشریت را به جایی خواهد برد که نگرش دینی و فلسفی از بین خواهد رفت و تنها اندیشه ای باقی خواهد ماند که متعلق به اندیشه تجربی باشد و مفاهیم انتزاعی علوم و قضایای متافیزیک چون از راه مشاهده ی مستقیم نیستند پس پوچ هستند .شگفت آور اینکه وی سرانجام به ضرورت دین برای بشر اعتراف کرد اما معبود آن را انسانیت قرار داد و خودش عهده دار این آیین شد . کنت برای فکر بشر سه مرحله قائل شد عهده دار این مکتب : مرحله ی الهی مرحله علمی مرحله ی فلسفی ماتریالیسم قرن ۱۹ این مکتب بعد از رنسانس و بحران اروپا رواج پیدا کرد و بر این نظر است هرچه در هستی تماما وجود دارد ماده و انرژی است در نهایت فیزیک. این مکتب مقابل مکتب ایدآلیسم مطرح شده که شاخه های آن ماده باوری مکانیکی است که فویرباخ بنیانگذاری کرد و ماده باوری دیالکتیکی که مارکس بنیانگذارش بود . دیالکتیک یعنی دانش قوانین عمومی حرکت که بر ۴اصل استوار است ۱-اصل تضاد . ۲-اصل تغییر و حرکت ۳-اصل تاثیر متقابل پدیده ها ۴-اصل جهش سوفیسم در قرن ۵ قبل از میلاد اندیشمندانی بودند که به زبان یونانی سوفیست نامیده می شدند . سوفیست یعنی حکیم و دانشور و دوستدار معرفت . اینان به حقایق ثابت باور نداشتند و هیچ چیزی را قابل شناخت جزمی ، یقینی نمیدانستند .معلمان حرفه ای بودند که فن خطابه و مناظره تعلیم میدادند و قصدشان فقط مغلوب کردن حریف بود. امروزه سوفیست به معنای مغالطه گر است. از نظر اینان حق و باطل تابع اندیشه انسان است. دانشمندان و و فیلسوفان این دوره پرتاگوراس و گرگیاس بودند گرگیاس برای حقیقت سه حالت قائل شد قرن ۵ قبل از میلاد ۱-حقیقت وجود ندارد ۳-اگر قابل شناخت باشد قابل انتقال نیست ۲-حقیقت وجود دارد اما قابل شناخت نیست فلسفه علمی است که از احوال موجود مطلق بحث می کند به عبارت دیگر مجموعه قضایا و مسائلی که پیرامون موجود بما هو موجود گفت و گو می کند .در واقع فلسفه یعنی علم و شناخت موجوداز آن جهت که موجود است نه از آن جهت که تعیّن خاصی دارد. روش اثبات فلسفه تعقلی است . عهده دار اثبات مبادی تصدیقی سایر علوم است ، معیار بازشناسی امور حقیقی از امور وهمی و اعتباری است و ویژگی مفاهیم فلسفی این است که از راه حس و تجربه به دست نمی آید . فلسفه اولی ایده آلیسم قرن ۱۷ به معنی تکیه بر اصول عقلی و منطقی در اندیشه، رفتار و گفتار است و در اصطلاح به معنای منطبق ساختن با قوانین خرد است. این مکتب با دکارت شروع میشود و با اسپینوزا و لایبنیتس ادامه پیدا میکند تا به هگل برسد. باور به عقل به عنوان تنها منبع معتبر شناخت اعتقاد این مکتب است. بر این عقیده هستند که عقل دارای ادراکات مستقلی است که لازمه و فطری آن است برای درک هستی. اندیشمندان کوشیدهاند تا حقایق اصلی هستی را از راه برهان و استدلال عقلی اثبات کنند. عقل گرایی خردگرایی یا مکتب اصالت عقل