معماری
خانه / سخنرانی ها / متن سخنرانی / نسبت بین تفکر و عقیده (سخنرانی ۱۹ بهمن۱۴۰۰)
قیامت
قیامت و حیوان

نسبت بین تفکر و عقیده (سخنرانی ۱۹ بهمن۱۴۰۰)

نسبت بین تفکر و عقیده
جامعه متفکر یا جامعه معتقد 🤔سخنرانی ۱۹ بهمن ۱۴۰۰ استاد علوی
به نام خدا

فاضل گرامی جناب سید مصطفی محقق داماد، در فرازی از سخنانشان به اهمیت تفکر اشاره کرده اند. سخنان تقطیع شده ایشان شبهه بی ارزشی جامعه و فرد معتقد را نشان میداد. استاد علوی مدظله العالی در این سخنرانی به نسبت اعتقاد و تفکر اشاره داشته و نقش و نسبت تفکر و اعتقاد صحیح را در جامعه و فرد بیان داشتند.


اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بِسْمِ اللَّه‏الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ‏
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمد واله الطاهرین سیما بقیه‏الله فی السموات و الارضین

عبادت واقعی در عرفان مقربین

همانطور که در مباحث گذشته بارها گفتیم. در عرفان مقربین آن اموری که انسان را به خدا نزدیک می¬کند مانند ذکر، تقوا، عمل صالح و عبادت همه خوبند اما درحقیقت عبادت واقعی همان خدمت عاشقانه، مخلصانه و مجاهدانه است یعنی انسان به خداوند، دین خداوند و در جهت تحقق اراده الهی خدمت کند.

پاسخ به یک شبهه

شبهه ای مطرح شده که قصد دارم به آن پاسخ دهم گفته شده آقایی ملبس به لباس روحانیت در سخنرانی خود مطالبی گفته¬اند و بین تفکر و عقیده تفکیک قائل شده‌اند.

از نظر ایشان یک جامعه معتقد و یک جامعه متفکر وجود دارد. به عبارتی یک انسانی داریم که معتقد است و یک انسانی داریم که متفکر است. ایشان گفته بودند که انسان معتقد و جامعه معتقد خوب نیست. من دوست ندارم جزء جامعه¬ای باشم که آن جامعه، جامعه اعتقادی است بلکه دوست دارم در جامعه¬ای باشم که آن جامعه، جامعه متفکر است.
این قبیل حرف¬ها ظاهر زیبایی دارد و هیچ اشکالی ندارد منتها از نظر دوستانی که سوال کرده بودند. این حرف¬ها با اعتقادات ما تناسبی ندارد و این شد که تصمیم گرفتیم به این موضوع بپردازیم.
در پاسخ به این سوال ابتدا باید به این موارد پرداخت. که آیا اعتقاد و تفکر دو چیز از هم جداست؟ آیا می‌توان بین آنها تفکیک قائل شد؟ که بگوییم جامعه¬ای معتقد هستند و جامعه¬ای متفکر و ما دوست نداریم انسان معتقد باشیم بلکه باید انسان متفکر باشیم؟ آیا می¬توان چنین تفکیکی قائل شد و اصلاً نتایج این بحث‌ها چیست؟ گاهی مواقع انسان¬ها می¬خواهند حرف خوبی بزنند. نظر خوبی دارند ولی بد بیان می‌کنند. لذا ازآنجائی که آن شخص، شخصی است که در لباس روحانیت است، باید حرف ایشان را حمل بر صحت کرد.

احتمالا منظور ایشان آن چیزی که بیان کرده، نبوده است، این اشکالی است که برای همه پیش می-آید. گاهی مواقع فردی می¬خواهد حرف درستی بزند. اما آن را اشتباه بیان می‌کند. این مسأله ممکن است برای هر کسی پیش آید. زیرا انسان‌ها ناقص و ضعیف هستند اما در مرحله بررسی اشکال ندارد که بررسی شود و هر فردی اشکالات خود را پیدا کند.

البته گاهی مواقع هم برعکس است. یعنی فردی حرف درستی بیان می کند. ولی منظور بد یا شری دارد همان‌طور که خوارج می¬گفتند «لا حکم الا لله» که آیه قرآن است اما امیرالمؤمنین علی(ع) می-فرمود: «کَلِمَهُ حَقٍّ یُرَادُ بِهَا بَاطِلٌ» اینها حرف حق می¬زنند ولی می‌خواهند نتیجه باطل بگیرند، اینها می‌گویند: لا حکم الا لله که هیچ حکم، دستور و قانونی نیست مگر قانون الهی! که این درست است اما منظورشان این نیست که باید حاکم الهی باشد، منظورشان این است که اصلاً هیچ کس نباید حکومت کند و چنین چیزی امکان پذیر نیست چون اگر حکومت نباشد، اگر نظام و قدرتی در جامعه نباشد، هرج و مرج پیش می¬آید.

هر کس زورش برسد دیگری را می‌زند و ظلم می¬کند، لذا باید قوانینی حاکم باشد. بعد امام می‌فرمایند که اگر یک پادشاه یا یک حاکم ظالم باشد بهتر از این است که اصلاً حاکم و حکومتی نباشد، باید یک نفر به عنوان حاکم باشد حال اگر آن حاکم عادل بود و از طرف خداوند بود خیلی بهتر است ولی اگر نبود، همان ظالم حاکم باشد بهتر از این است که هیچ کس نباشد، هرج و مرج شود و هر کس توانست بچاپد و غارت کند. لذا خوارج حرف حق می¬زدند اما می‌خواستند نتیجه باطل بگیرند که قطعا این اشتباه است.

از طرف دیگر گاهی مواقع شخصی کلمه باطلی را می¬گوید اما می¬خواهد نتیجه حق بگیرد! می‌خواهد یک حرف خوب بزند ولی استدلال غلط می¬کند و البته این هم بد و اشتباه است. آن چیزی که مهم است این است که انسان حرف حق، صحیح و درست بزند و بعد نتیجه صحیح هم بگیرد.

حال این بنده خدا می¬خواسته این را بگوید که تفکر ارزش دارد یعنی انسان باید فکر کند و همین‏طور هر چیزی را قبول نکند یا بی دلیل اعتقاد پیدا نکند و خرافاتی بار نیاید. اما نوع بیان، بیان غلطی است. نوع بیان این است که جامعه معتقد و انسان معتقد خوب نیست، بلکه باید جامعه متفکر و انسان متفکر وجود داشته باشد که البته اینطور نیست. اعتقاد و تفکر را نمی¬توان تفکیک کرد، به این ترتیب هر کسی که معتقد است بد است و هر کسی که متفکر است خوب است.

اتفاقا مسأله بسیار ساده است زیرا انسان اگر تفکر کند بالاخره باید به اعتقاد برسد. به طور کلی فکر یعنی این‏ که انسان یک مجهولی دارد، یک چیزی را نمی‌داند ولی یک چیزهایی را می¬داند لذا روی آن چیزهایی که می¬داند فکر می‌کند، بررسی می‌کند و به مجهول می¬رسد و آن مجهول تبدیل به معلوم می¬شود. اهل منطق نیز همین را گفته‏اند که فکر یک حرکت ذهنی است. ذهن انسان یک چیزی را که نمی¬داند و برای او مجهول است، برای این‏که بتواند آن مجهول را حل کند، به سراغ معلوماتش می¬رود، معلوماتش را با هم می‏سنجد و به هم ارتباط می‌دهد سپس نتیجه‏گیری می‏کند آنگاه آن مجهول به معلوم تبدیل می‌شود.

بنابراین وقتی انسان فکر می¬کند طبیعتا باید به عقیده برسد، وقتی که به عقیده نرسد دائما فکر می¬کند و این فایده¬ای ندارد مثل حرکتی است که به نتیجه نرسد. اگر حرکتی باشد و انسان به هدفی نرسد و فقط حرکت کند، فایده¬ای ندارد. هر حرکتی باید غایت و مقصدی داشته باشد.

اگر قرار باشد که انسان دائم فکر کند ولی به نتیجه و اعتقادی نرسد، این فکر ارزشی ندارد. فکر زمانی ارزش دارد که انسان به اعتقاد و نتیجه برسد سپس به آن اعتقاد عمل کند. بنابراین انسانی که معتقد نباشد و فقط متفکر باشد مانند یک انسان وسواس و شکاک است. هرچه فکر می‌کند، به نتیجه نمی‌رسد. لذا چنین چیزی ارزشی ندارد. فقط وقت تلف کرده. انرژی خودش را بیهوده هدر داده است و ذهن خود و سلول‌های مغزی خود را خسته و نابود کرده است و انسان اگر معتقد نباشد، آن ارزش بزرگ را که به آن غیرت دینی می گویند، از دست داده است.

اگر انسان اعتقاد نداشته باشد و به مسائل و مبانی محکم اعتقاد پیدا نکند یا بی‏غیرت و بی‏تعصب باشد، ارزشی ندارد. عقیده انسان باید از مال و جان و تمام دنیای او برای او مهمتر باشد البته اگر عقیده صحیح باشد. انسان باید به یک عقیده صحیح برسد و پای اعتقادش بایستد و برای اعتقادهای صحیح خودش جان بدهد، یعنی اعتقادات صحیح و اصولی گاهی از جان مهم‏تر هستند.

اگر انسان برای اعتقاداتش ارزش قائل نشود و مثل امروز که در جامعه انواع و اقسام حملات به اصول دین و مبانی اعتقادی می¬شود، هیچ اهمیتی ندهد، انسان ارزشمندی نیست. تعبیر ایشان در این مسأله این است که اعتقاد از کلمه عقد می¬آید.

عقد یعنی گره زدنِ فکری به مغز و به جان خود. وقتی انسان اعتقادی را به جان خود گره بزند دُگم می شود. دُگماتیسم، همان تعصب بیجاست و دیگر حاضر نیست بالاتر برود و فکر خود را تغییر دهد و در همان مرتبه می¬ماند و این اشکال دارد. بنابراین اعتقاد، از عقد می‏آید، عقد هم یعنی گره ‏زدن. محکم سر یک حرف ایستادن. نه راست رفتن نه چپ رفتن. به این ترتیب انسان رشد نمی‌کند. از اینجا نتیجه‌گیری می‌کند که عقد و اعتقاد بد است.

در منطق می‌گویند یک موضوع و یک محمول وجود دارد مثلاً گفته می¬شود کره زمین گرد است. این یک قضیه است، یک موضوع و یک محمول دارد. کره زمین می‌شود موضوع، گرد است می‌شود محمول. در منطق می‏گویند عقد یعنی اینکه این دو مطلب را به هم گره بزنی و به هم ربطش بدهی. فرد در ذهنش یک دایره و یک زمین است.

این دو مفهوم دایره بودن و زمین بودن را با هم عقد می‏کند، گره می‏زند و یکی می‏کند، به این می‌گویند یک قضیه، یعنی یک حُکم می‏تواند درست یا غلط باشد. اگر کسی بگوید زمین مسطح است، این هم یک عقد و قضیه است ولی عقد غلط است زیرا زمین مسطح نیست.

اما اگر فرد مفهوم گرد بودن را با مفهوم زمین به هم گره زد. میگوید زمین گرد است یا زمین کروی است. این صحیح است، دو مفهوم را به هم گره زده است او یک نتیجه صحیح گرفته است. به اولی‌اش می‌گویند عقدُالوضع، به دومی‏ اش می¬گویند عقدُالحمل. اگر این گره‏زدن درست باشد، از آن یک قضیه به دست می‏آید و اگر این قضیه صحیح باشد و فرد این عقد را قبول کرد، به آن عقیده می¬گویند.

وقتی به ‏صورت یک اعتقاد درونی درآمد و فرد آن را باور کرد، از اعتقاد خود دست برنمی¬دارد. آیا امروز کسی است که معتقد باشد زمین گرد نیست؟ همه معتقد هستند زمین گرد است آیا این اعتقاد بد است؟ آیا کسی از این اعتقاد دست برمی¬دارد؟ صد هزار سال هم بگذرد می‌گوید زمین گرد است. بعضی از عقدها خیلی واضح است، دو به اضافه دو می‌شود چهار، یک میلیارد سال هم بگذرد شما می‌گویید دو به اضافه دو می‌شود چهار، روی این می‏مانید لذا هر عقیده‌ای بد نیست.

اگر عقیده¬ای دارای استدلال باشد، اثبات شده و محکم باشد، انسان می¬پذیرد. سپس اگر عقیده منشاء عمل انسان در زندگی شد، به آن می‌گویند اعتقاد، یعنی اگر فرد با دو به اضافه دو مسائل ریاضی خود را حل کرد به این می‌گویند اعتقاد.

اگر فرد قبول کرد زمین گرد است و براساس آن نقشه کشید، برنامه‌ریزی کرد، سفینه‏اش را فرستاد و اوضاع زمین را بررسی کرد به این می‌گویند اعتقاد. به این ترتیب که ابتدا یک عقد ایجاد شد با این مضمون که زمین گرد است، سپس این مسأله ثابت شد و به یک عقیده تبدیل شد، سپس براساس این عقیده عمل شد و به اعتقاد تبدیل شد.

بنابراین هر اعتقاد، هر عقیده و هر عقدی بد نیست و انسان باید فکر کند و تفکرش او را به عقیده برساند. اصلاً دانش و علم به همین معناست. یک دانشمند یا یک متفکر ریاضی در هر زمینه¬ای فکر می‌کند تا آن چیزهایی را که نسبت به هم شک دارد، تبدیل به عقیده و یقین کند، قانون از آن در بیاورد و بعد آن قانون را در زندگی، علم، جامعه، تکنولوژی و صنعت به کار گیرد و باعث پیشرفت انسان¬ها شود بنابراین به طور کلی جامعه براساس اعتقاد است.

در مسائل اصولی که دیگر خیلی مهم است، انسان باید معتقد باشد خدا و قیامتی هست، ایشان تعبیرش این است که جامعه‏ای که اعتقاد دارد دین خوب است این جامعه به درد نمی‌خورد، جامعه‏ای که اعتقاد دارد دین بد است، این هم به درد نمی‌خورد، بلکه جامعه‌ای که روی دین فکر می‌کند که دین خوب است یا دین بد است، آن جامعه خوبی است! این یک مغلطه است.

وقتی گفته می¬شود شخصی فیلسوف است باید به این توجه داشت که فیلسوف دو معنا دارد؛ کسی که آنقدر فلسفه خوانده که نظریه کل فیلسوفان را می¬داند. می‏آید در دانشگاه درس می‏دهد به این شخص فیلسوف می¬گویند، فیلسوف یعنی کسی که فلسفه درس می دهد، اما یک موقع هست منظور از فیلسوف کسی است که نظریه فلسفی دارد یعنی خودش مثل آقای ملاصدرا مثل ابن سینا در مباحث فلسفی یک نظریه جدید دارد!

امروزه مرضی در افراد، در جامعه علمی پیدا شده که هر کسی می‌خواهد یک حرف جدید بزند. حال این حرف جدید اگر غلط هم باشد مهم نیست مهم این است که جدید باشد. قدیم‏ها این‏طوری نبوده‏اند، قدیم‏ها اگر ملاصدرا در مورد حرکت جوهری صحبت می¬کرد نمی‏گفت نظر من است، می‌گفت این را بزرگان هم گفته‏اند من حرف جدیدی ندارم، افتخار می‌کرد به اینکه دیگران هم گفته‏اند، گذشتگان هم گفته‏اند.

می‌ترسیدند یک حرف جدید بزنند، تا یک حرف جدید می‌زدند همه علماء می‌گفتند این چه حرفی است می‏زنی؟ لذا برای هر حرفی می‌رفتند می‌گشتند، آیه ای، روایتی پیدا می‌کردند. ملاصدرا برای اثبات حرکت جوهری گفت که خداوند در قرآن می فرماید: “وَتَرَى الْجِبَالَ تَحْسَبُهَا جَامِدَهً وَهِیَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَاب ” در صورتی که آن آیه اصلاً ربطی به حرکت جوهری ندارد.

امروز به گونه ای شده که حتما یکی باید حرف جدیدی بزند زیرا “لِکلّ جدید لِذَّه” لذت طلبی در ذات انسان است. چیزهایی که تکراری باشد زیاد برای انسان لذت بخش نیست، لذا جامعه اینگونه شده است. حرف جدید خیلی خوب است منتها انسان براساس منطق، علوم، موضوعات ثابت و اصول موضوعه باید حرف جدیدی بزند.

بنابراین اگر هدف این باشد که حرف ایشان حمل بر صحت شود، ایشان می¬خواسته به اهمیت تفکر اشاره کند. قصدشان این بوده که بگویند تفکر خیلی مهم است، تفکر است که انسان را به اعتقاد می-رساند.

اعتقاد باید براساس تفکر باشد اما این که گفته شود جامعه معتقد، انسان معتقد ارزشی ندارد. عقیده یعنی دُگم، چنین چیزی صحیح نیست و انسان نه تنها باید به دنبال عقیده باشد و نه تنها باید به دنبال این باشد که به چیزی اعتقاد پیدا کند بلکه خداوند متعال از این بالاتر از او خواسته است.

یقین

خداوند متعال در قرآن شریف از عقیده و از ایمان بالاتر، یعنی یقین را از انسان خواسته است. به این معنا که انسان آنچنان باید اعتقاد پیدا کند که هیچ تزلزلی در آن پیدا نباشد. یقین یعنی کوچکترین شکی نباید وجود داشته باشد.

یقین در لغت به معنای آبی است که کفِ آن کاملاً پیدا است، جایی که برکه¬ای یا یک آب راکتی هست، اگر یک پشه کوچک روی آن بنشیند، موج ایجاد می‌شود، آن آب را می‌گویند دیگر یقین نیست یعنی ساکن نیست، یقین یعنی هیچ حرکتی نباید داشته باشد. لذا منظور از یقین این است که انسان نباید هیچ شکی داشته باشد. طبق فرمایش خداوند که به پیامبرص می¬فرماید “وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ ” باید به یقین برسی.

مراتب یقین

خودِ یقین مراتب دارد، انسان باید آنقدر جلو رود که یقین به علم الیقین و سپس علم¬الیقین به عین-الیقین و در نهایت عین الیقین به حق¬الیقین تبدیل شود. هر کدام از این مراتب تعریف¬هایی دارد که خیلی عجیب است. گاهی مواقع عرفا در تعریفش مانده¬اند. مولی الموحدین امیرالمومنین علی(ع) می¬فرماید “لَوْ کُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقِیناً” این مطلب جای بحث دارد که اینجا منظور امیر چیست که اگر تمام پرده¬ها کنار برود، به یقین من اضافه نمی¬شود.

متکلّمین روی این مسأله بسیار بحث کرده¬اند که بحث‌های خیلی زیبا و جالبی هست. بنابراین انسان مکلف به یقین، به داشتن اعتقاد و به داشتن یک جامعه معتقد است. جامعه‌ای که معتقد باشد اجازه نمی‌دهد به رهبرش اهانت کنند، چون جامعه و مردم ما معتقد بودند آن زمان که آن خائن فاسد خودفروخته علیه امام خمینی رضوان الله تعالی علیه پیام داد و نامه نوشت، انقلاب شد و مردم به پا خاستند. نشان دهنده ی غیرت دینی، ارزش دادن به اعتقادات است.

البته انسان ابتدا باید روی اعتقادات خود فکر کند و دائماً هم باید فکر کند، به این معنا که دائماً باید به توحید فکر کند در عین حالی که یقین دارد خداوند واحد، احد، فرد و صمد است باید دائم روی این مسأله فکر کند تا درجات یقینش بالا برود. بنابراین تفکر با اعتقاد هیچ منافاتی ندارد اصلاً این دو همراه و همزاد و همسفر هم هستند.

اعتقاد صحیح

هر جا تفکر ضعیفی باشد به اعتقاد ضعیفی می¬رسد و اعتقاد صحیح زمانی است که یک پشتوانه فکری عمیق داشته باشد، اما اگر این دو را جدا کنیم که جامعه¬ای که اعتقاد دارد و انسان معتقد ارزشی ندارد، معنی آن می‌شود انسان لاابالی! به عقاید اهانت می‌کنند، بی احترامی می¬کنند، امامش را مسخره می کنند، دینش را مسخره می¬کنند و او همینطور می¬نشیند و نگاه می¬کند، نتیجه‌اش این می‌شود که پایه¬های دین سست می‌شود و پایه¬های دین که سست شود انسان بی دین می¬شود که همان حیوانیت، سقوط و نابودیِ یک انسان است.

نسبت بین تفکر و عقیده سخنرانی ۱۹ بهمن ۱۴۰۰

نسبت بین تفکر و عقیده نسبت بین تفکر و عقیده نسبت بین تفکر و عقیده نسبت بین تفکر و عقیده نسبت بین تفکر و عقیده نسبت بین تفکر و عقیده نسبت بین تفکر و عقیده

همچنین ببینید

عرفان مقربین

تقسیمات ولایت

تقسیمات ولایت به نام خدا سخنرانی استاد علوی لازم است سالکین محترم پس از مشاهده …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *